خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

نذر زورکی

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۱۲ ب.ظ
هفته ی پیش حرم بودم یه خانومی کنارم نشست.نماز خوند و ... بعدم یه برگه رو به من نشون داد و گفت: این یه نذره که توش یه سری ذکر هست که باید بگین.خیلی موثقه بعدشم که تموم شد باید با 14تا تسبیح به 14 نفر دیگه بدینش خیلی حاجت میده و.... منم قبلا یکی مشابه همینو یه جا دیده بودم که یه نفر پخش میکرد اتفاقا مامانم همون روزا زنگ زد به یه نفر که میشناخت تو این زمینه ها و بهش گفت جریانو.اون خانومم گفت تمام اذکارش درسته اما آخرش که باید 14تا تسبیح بگیری و بین 14 نفر با دعا تقسیم کنیش من درآوردیه اصلش در اینه که در واقع تا وقتی انجامش میدی کسی متوجه نشه میخواستم به خانومه بگم اما منبعش یادم نبود و فقط گفتم من نمیتونم بعدش تقسیمش کنم! اونم دیگه بهم نداد و پاشد رفت از حرم که اومدم رفتم سراغ پاساژی که توش کار داشتم واسه خریدم هنوز اول راه بودم که یه خانوم با دخترش منو نگه داشتن خانومه ازم پرسید یواد دارین شما؟؟؟!!!! (ینی بهم نمیخورد؟؟) خندم گرفت گفتم بله یه برگه بهم داد گفت تو این یه سری ذکر هست که نذر "حاج حسن نخودکی" هست (این آقا آدم بزرگی بودن و کرامات زیادیم داشتن که الان تو حرم دفن شدن) گفت باید این اذکارو بخونید منم از اون قبلیه یادم نبود فقط پرسیدم چقدره؟ گفت کمه.منم اینبار قبول کردم.بعدم یه عالمه تسبیحای شیشه ای خیلی ظریف و رنگارنگ گرفت جلوم و گفت یکیشونو انتخاب کنم منم طبق معمول بنفششو برداشتم.... اومدم خونه دیدم جریان همون 14تا تسبیح و پخششه قبل از اینا دفعه اولم تو یه جمع دیگه بودم که وقتی میخواستن اینا رو پخش کنن من پاشدم رفتم یه جا دیگه سرمو گرم کردم که به من ندن ولی انگار باید میگرفتم آخرش! تو خونه هم فهمیدم یکی یه خواسته ای داره و نذر و واسه اون شروع کردم ولی خب تو دلمم گفتم حالا اونیم که خودمم میخوام در کنارش اگه بشه خوبه! و اینجوری بود که ما زورکی یه نذر به گردنمون افتاد .....تا ببینیم آخرش چه میشود.. ************************* دیروز به مامانم با قاطعیت داشتم میگفتم الان ما تو سال 92 هستیم! خیلیم اصرار داشتم .مامی هم که دید من لجباز حرف حرف خودمه تقویم دیوارری آشپزخونه رو که در چند سانتی من بود با اشاره نشونم داد و من در جا سرکوب شدم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۶
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.