آخرین نیمه روز اسفند :)
پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۱۱ ق.ظ
بابا صبح چهارشنبه 6:30 تا 10:30 باید میرفت حرم
منو مامان هم به پیشنهاد مامی رفتیم باهاش
از 4:30 صبح بیدار بودم
همش دو دل بودم که برم یا بگیرم بخوابم.....
هم خیلی خسته بودم از روز قبل و استراحت نکرده بودم
هم اینکه خب آدم 4 ساعت تو حرم چیکار میخواد بکنه؟؟؟
بالاخره رفتیم
چقدر هوا سرد بود....خوب شد پالتو پوشیدم وگرنه تلف میشدم :|
20 دقیقه به 7 رسیدیم...تا 8 هرچی به ذهنم رسید خوندم
خفن خوابم گرفته بود
مخصوصا من وقتی شروع به خوندن کتاب میکنم بیشتر خوابم میگیره
به مامان گفتم پاشیم جامونو عوض کنیم .تو زیر زمین حرم بودیم
بلند شدیم رفتیم تو مکان جدید کمی نشستیم
اونجا شلوغ تر بود باز یه کم نشستیم بدجور خوابم میومد.داشتم بیهوش میشدم....مامی گفت پاشو بریم آب بخوریم
از اونجا هم رفتیم
جمعیتی بود که همینجور میومدن
تو صحنا دور زدیم خیلی سرد بود.یهو بارون شروع شد و همه رفتن داخل رواقا
اینقدر شلوغ شد در عرض چند دقیقه که دیگه اصلا جا نبود بشینیم..............
تا 10:30 دور زدیم و بعد بابا رو پیدا کردیم و رفتیم خونه.........
چقدر غر زدم من
۹۲/۰۱/۰۱