حس کشدار
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۰۶ ب.ظ
نمیدونم این حس چقدر پایداره؟؟
همین که با اطمینان به خودم میگم اون آدم مناسب من نبود ... هیچ احساسی بهش ندارم!
نه دلتنگشم نه میتونم بگم دوسش دارم!!فکر میکنم راحت شدم....در واقع خلاص شدم
اما یه چیزی ته ذهنم آزارم میده...یه دعا...یه جواب...یه اشتباه...یه تجربه ی بد
و در نهایت یه احساس مرده...یه دلمردگی و پس زدن
هیچ وقت دلم نمیخواست چنین تجربه ای داشته باشم....همیشه ازش دوری کردم ولی....نمیدونم چی شد که یه آدمی با این همه تفاوت بهمش زد؟!
تجربم
بهم میگه وقتی مدتی طولانی کسایی که خیلیم دوسشون داشتم و (مثل دوستای
دانشگاه یا مدرسه) ندیدم یا ارتباطی باهاشون نداشتم دیگه حسیم بهشون نداشتم
یه جور بی تفاوتی بهشون پیدا کردم و حتی دیگه تمایلیم به بودنشون تو وجودم ندیدم!
اما
اما امااااااااااااا وقتی به هر دلیلی دیدمشون حسابی ذوق زده شدم و خوشحال
و دنبال فرصتای بیشتر برای دیدار و تازه اون موقع فهمیدم چقدر دلم براشون
تنگ شده بوده و نمیدونستم!
حالا ازین میترسم که باز بعد مدتی هوایی بشم
موضوع اینه که دیگه توان مقابله ندارم
اونم با چیزایی که خواه ناخواه به زندگیم گره خوردن!!
شاید قراره این گره ها تا زنده ام یاد آور این تلخی باشن و زندگی رو پهنانی به کامم زهر کنن
چیزایی که دوست داشتم و حالا دارم ازشون متنفر میشم...باید بذارمشون کنار
آدم با خودش که دیگه تعارف نداره!
چرا باید چیزی که اینهمه مطابق خواستم بود اینقدر فاصله داشته باشه باهام؟؟؟
کاش میشد همه چیزو واضح نوشت....ولی این افکار آشفته هیچ جوری مرتب نمیشن که بتونن بیان وسط این کلمات
من خسته ام! خیلی خسته...اینو همه از ظاهرم میبینن ولی کسی دلیلشو نمیدونه
هیچ کی نمیتونه بفهمه تو این 3سال اخیر چرا اینهمه تغییر کردم؟؟
حس میکنم پیر شدم...در آستانه ی 27 سالگی باید بار افکار زیادی رو به دوش بکشم.....افکاری متفاوت و متناقض....خدای من کمکم کن
۹۲/۰۶/۰۶