یه بغلِ محکم
يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ب.ظ
امروز روز زیارتی امام رضا بود
من که نمیدونستم ولی از هفته قبل تصمیم داشتم امروز برم حرم و بعدشم یه مقدار خرید از اون اطراف
به مامی گفتم به جای شنبه که ظهر با بابا میره وساعت 2-3 تنها برمیگرده، یکشنبه با من بیاد که تنها نباشه
صبح رفتیم..جاتون خالی...اونجا فهمیدم روز زیارتی بوده..خیلی خیلی شلوغ بود
طبقه بالا که اصلا جای نشستن نبود...رفتیم زیر زمین
اونجا هم خیلی شلوغ بود ولی بالاخره یه جایی پیدا کردیم و نشستیم...
خوندن دعا و زیارت نامه که تموم شد مامی گفت بریم رو به روی ضریح از دور سلام بدیم و بعد بریم
وایسادیم و مامان غرق دعاها و راز و نیاز خودش شد و منم فکر میکردم
از صبح که راه افتادم به یه چیزایی فکر میکردم
اینکه فقط و فقط برای زیارت میام حرم و چیزی نمیخوام......خلاصه کلی دلگیر و بی حال و حوصله بودم
پشت سرم صدای گریه بچه اومد...علوم بود بی قرار بود و مامانشو میخواست.زیر یکسال بود و تو بغل مامان بزرگش که البته سنیم نداشت
یه کم باهاش بازی بازی کردم از بالا ولی فایده نداشت
تا
اینکه مامان بزرگه دید بچه آروم نمیشه بلند شد وایساد..منم برگشتم یه ذره
با بچه هه حرف زدن و بازی کردن که یهو بچه خود جوش اومد تو بغلم (کاملا
بدون تعارف) و کاملا ساکت شد و محکم منو چسبید
مامان بزرگش هم متعجب شد و هم خندش گرفته بود...بهش با لهجه ی مازندرانی میگفت : تو بغل کی رفتی؟؟؟
بچه یه بار برگشت منو نگاه کرد و دوباره بی توجه منو چسبیدو سرشو گذاشت رو شونم
خیلی
با مزه بود...از این حرکت ناگهانیش خندم گرفته بود....ولی خب دیگه باید
میرفتیم و اجبارا بچه رو دادم با مامان بزرگش وقتی رفتیم برگشتم یه لبخند
بهشون زدم اما بچه طفلی جیغش رفت هوا و بیشتر از قبل....
اتفاق ساده ای بود اما حال منو به شدت عوض کرد
فک میکنم امام رضا میخواست بهم نشون بده اونقدرا که فکر میکنم بهم بی توجه نیست...بالاخره از هر راهی شده حال و روزمو عوض میکنه
من همیشه منتظر این اتفاقات ساده هستم♥
۹۲/۰۷/۰۷