به یاد روزهای بیخیالی....
يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ب.ظ
امروز قراره بریم خونه ی سمانه
من، فاطمه، مهناز ،ملیحه و معصومه
مهناز که خط خورد...خانوم مسافرت تشریف دارن
معصومه هم که مثل همیشه بیاد و نیاد داره!
فاطمه رو هم به زور ساعت 7:30 ازش قول گرفتم....
هی...... این مونده از جمع 10 نفری ما که همیشه با هم میرفتیم مهمونی....
یکی
ازدواج کرده و رفته تهران، یکی ازدواج کرده و نیشابور زندگی میکنه، یکی
زابل درس میخونه، یکیم که تقریبا 2ماه پیش زایمان کرده و فعلا ازش خبری
نیست....
چقدر خوش بودیم با هم اون روزهای دانشگاه.....
*******
دیروز
رفتیم الماس...از زمانی که نزدیک شدیم انگار قلبم داشت میومد تو
دهنم....دلم نمیخواست برم....برم و ببینم که دیگه عمه مثل همیشه با خنده و
ذوق و شوق نمیاد استقبالمون
الماس بدون تو حتی یه مروارید سیاه هم نیست :(
تو مغازه تو نبودی اما عکس قاب شدت با روبان مشکی بهم زل زده بود....دلم برات یه ذره شده
پریسا تنها بود...عکس مامانشو صفحه اول دفتر حساب و کتابا نشون داد و گفت دلم براش خیلی تنگ شده....
خدایا چه زود گذشت...انگار همین دیروز بود...دلم خیلی گرفت
همین که تو نیستی انگار هیچی سر جاش نیست....
خدایا دلم گرفته....بخشیدن خیلی سخته وقتی که نباید متنفر باشی
حتی متنفر بودنم برای همیشه سخته!
تمام روزهایی که میان چه شاد و چه غمگین دارن خاطرات منو تو ذهنم به تصویر میکشن
راستی چرا باید خواب ببینم؟؟؟ وقتی تو بیداری ازش گریزونم؟؟؟!!!!
۹۲/۰۷/۲۸