خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

لحظه ی آخر

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۷ ب.ظ
دو شب پیش طوفان وحشتناکی اومد...امروز سر کار حرفش بود...همه خیلی ترسیده بودن...بیشتر اونایی که طبقات بالا مخصوصا 4 بودن ما که همکفیم خیلی هولناک نبود برامون اما اونا به قدری ترسیده بودن که چندتاییشون از خونه هاشون خارج شدن طوفانی شبیه زلزله بوده براشون که خونه ها رو تکون میداد من صدای شکستن شیشه های بالای سقف زیر زمینای همسایه ها رو میشنیدم.....درهایی که محکم به هم میخوردن و .....خلاصه صبح پاشدیم دیدیم برگ به درختا نمونده فاطمه میگفت همش فکر میکردم اگه الان زلزله بشه و ماها بمیریم این بچه (پسرش) چیکار میکنه خلاصه تو اون لحظات همه توبه و انابه کردن و بعضیا به امام رضا و 5تن قسم دادن خدا رو که بلا رفع بشه جدی جدی وحشتناک بود...یاد بعضی آیات قرآن می افتادی...اونجا ها که از قیامت و آخر زمان تعریف میکنه..... خدا به خاطر امام رضا خیلی به ماها رحم میکنه...چقدرم ماها بی حیاییم پری شب همه از ترس و وحشت توبه کرده بودن و باز صبح روز از نو و روزی از نو..... من از مرگ میترسم....قبلا نمیترسیدم اما هرچی میگذره بیشتر میترسم مرگ که شاید ترسی نداشته باشه از کرده های خودم میترسم.... چندین بار خواب دیدم مردم یا قراره بمیرم....و همیشه استرس و ناراحتی شدیدی داشتم.... جون کندنم تو خواب راحت بوده اما از اعمال خودم و سوال و جوابم میترسیدم... جالبه که خیلیا از مرگ میترسن اما وقتی میمیرن خیلیا هم خواب میبینن جاشون راحته و خوشن... ====== خیلی خسته ام...رفتیم طرقبه جیگر و پاچین و سیرابی...بعدم ویلاژتوریست یه دوری زدیم همراه با داداشم و خانومش مردا که اصولا حوصله ی گشت و گذار تو بازار و ندارن و هی غر زدن....ولی مامان میگفت توجه نکن و میرفتیم تو مغازه ها تا جنساشونو از نزدیک ببینیم :)) خیلی خلوت بود... فردام قراره با خواهرم و خانوم داداشم بریم خسروی واسه پارچه....چندان حسش نیست ولی خب چاره ایم نیست.... بعضی وقتا جاهای خالی چقدر به چشم میان گاهی خدارو شکر میکنم بابت بعضی چیزایی که میخواستم و نشد و گاهیم شاکیم.... +++++++++ به امثال مطی که برمیخورم ته دلم خالی میشه....از زمانیم که تو عقد بوده شوهرش بهش میگفته ازت بدم میاد!!!!!! حتی فحش میداده.....و اصلا برام قابل قبول نیست که چرا با این وجود مطی ادامه داده و عروسی رو گرفته که حالا 40 روز نشده مشغول دادگاه و طلاق و .... بالاخره آدم غرور داره...من حتی یه بارشم نمیتونم بشنوم و تحمل کنم...حتی اگه به زبون نیاد و فقط تصور خودم باشه و برداشتم از رفتار مقابلم چه برسه که به روم بزنن!!!!!!!!! آخه چطور تونسته تحمل کنه؟؟؟؟؟برام هیچ جوره قابل درک نیست چیزایی که شنیدم تو این 2سال اتفاق افتاده و دیدن و شنیدن و باز پشت گوش انداختن ++++++++++ این روزها مدام در حال مرورم...مرور شنیده ها و خونده های نه چندان دورم...این مرور ها آخرش به بمبست سوالای بی جواب میرسه...خسته میشم از فکر کردن به هرکسی و هر چیزی....دلم میخواد ذهنم خالی بشه...گاهی انگار واقعا میشه...همه چیز برام بی اهمیت میشه....دلم نمیخواد به هیچ چی فکر کنم...وا نمیکنم و تو ذهنم مدام دنبال موضوعیم واسه اینکه بهش فکر کنم...اینجوریه که خسته میشم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۱۱
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.