خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

شبهای طولانی

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۰ ب.ظ
شب چله مونو امشب میگیریم..خواهرم و داداشم با همسراشون میان اینجا... دل من که گرفته...آسمونم مث دل من اخماشو کرده تو هم صبح یه ذره برف اومد ولی الان هیچ اثری نیست جز سرمای خشک و یه آسمون خاکستری تیره انگاری قهره و بغ کرده نشسته یه گوشه! همi چیز برای مهمونی شب و دور همی آماده است آهان علت اینکه امشب همه میان: بابا فردا از ظهر کشیک حرمه دیگه...تا 11 هم نمیاد وقتیم بیاد خسته اس طفلی یاد اون روزایی افتادم که بچه بودیم...همه میرفتیم خونه آقاجون و مامان بزرگ...یاد آب انار...یاد اینکه منو مینا خدا خدا میکردیم برف بیاد فرداش تعطیل شه....هییییی گرچه باید اعتراف کنم مامان بزرگ و بابابزرگم عموما رو به کسی نمیدادن..به نوه ها و مخصوصا نوه های پسری!! یه کمی سرد و سنگین بودن اما ...نمیدونم من اون زمان بچه بودم...راهنمایی بودم که مامان بزرگ فوت کرد و من خیلی ناراحت شدم چون دوسش داشتم با همه ی سردیش اما مهربون بود...میگم سرد نه اینکه بی توجه باشه یا دعوا کنه اما مث خیلی از مادربزرگا نبود و من اون موقع این تفاوت و درک نمیکردم و فکر میکردم همه مامان بزرگا همینجورین...ولی خیلی مهربون بود..خیلی دیروز صبح رفتم حرم...حقیقت اصلا حوصله نداشتم صبح زود تو این هوای سرد بلند شم و برم حرم دو هفته شد که نرفتم..دیروزم گفتم میرم حرم و بعدشم خریدایی که دارم از اون نزدیکا میکنم و میام از رواق اما که بیرون میومدم تو صحن جمهوری پیر زن و پیر مردایی رو دیدم که تورکی حرف میزدن و شدیدا منو یاد اون روزای شیرین خونه ی مامان بزرگ و بابابزرگ انداخت..روزایی که همه دور هم جمع میشدن و  صدای حرف زدناشون با لهجه ی تورکی تو خونه ی میپیچید...همیشه از اون خونه روشنی و گرمیش و یادمه با پنجره های رنگی بهارخواب.... خیلی دلم گرفت و بعض کردم.انگار منتظر بهانه بودم رفتم کتاب دعا برداشتم و شروع کردم به خوندن و اشکام میریخت..واسه اولین بار صورتمو نپوشوندم...دیگه برام مهم نیس غریبه ها اشکامو ببینن..دلم میخواست ساعتها بشینم و فقط گریه کنم اما مونده بودم چی بگم؟؟؟ حرفای تکراری همیشه!!! ؟؟؟ درد بی درمونی که هیچ جوری درمون نمیشه جز با یه معجزه میگن واسه همه آدما فقط یلدا نیست که طولانیه، واسه کسی که یارش نیست همه شبا یلدان و طولانی.... شبای منم خیلی طولانی شدن از روزی که ... خیلی گیج و ویجم روزامو گم میکنم..تاریخ و روز هفته و ... هرچیزی که بخوام به حافظم بسپارم آهان داشتم از حرم میگفتم که یهو زدم جاده خاکی! بعد از فکر کنم حدودا نیم ساعت پاشدم رفتم بیرون و دنبال خریدام یه نخ میخواستم(کاموا) و یه پارچه آستری...رفتم خریدم و برگشتم و دیدم رنگایی که خریدم با رنگایی که قبلا خریده بودم (و کم اومده بود) کاملا متفاوتن!!!! اولین چیزی که به ذهنم رسید اینکه چرا به حافظم اعتماد کردم وقتی میدونم و میبینم که این روزا مدام دارم سوتی میدم!!!‌؟؟؟ و مهم ترین چیزیم که به ذهنم رسید این بود: صبح به زور از جام بلند شدم...میخواستم بخوابم اما خودمو مجبور کردم که پاشم و برم اما نه به خاطر زیارت بیشتر و بیشتر به خاطر خریدام..همین دو تیکه ای که اشتباهی خریدم اینجوری شد که خدا هم گذاشت کف دستم ولی از اون روزا بود که گرچه میلی به رفتن نداشتم اما انگار قصد فقط رسیدن پام به اونجا بود... حس میکنم یکی مثل من تنهاست...غمگینه و درست مثل من مغروره و تا جایی که میشده این غرور و شکسته و دیگه بیشتر از این نمیتونه یلداتون مبارک.دلتون شاد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۹
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.