خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

یاد باد

پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ق.ظ
اینقدر همه از امتحان و درس میگن این روزا که منم یاد اون موقع ها افتادم هم تمام سختی هاش و هم تمام شیرینی هاش یه جوری انگار تمام دوران تحصیلم اومده جلو چشمم خوندن این پست طولانی رو بهتون پیشنهاد نمیکنم..خسته کننده اس اگه دوست دارین میتونید بخونید نمره ها و معدلم از ابتدایی کلا خوب بود..20 تا سوم و برای چهارم و پنجمم 19/90 یا 98.... راهنمایی معدلم 18 و خورده ای بود  خواهرم 3سال از من بزرگتر بود و یکی معلماش تو ابتدایی معلم منم بودن و یکیم از معلمای داداشمم معلم چهارم من بود...اما تو راهنمایی خیلی بدتر بود چون چندتا از معلمای خواهرم معلم من بودم و چون خواهرم همیشه نمره هاش 19 و 20 بود و به شدت درس میخوند و خیلیم حرص میخورد و استرس داشت همه توقع داشتن منم همون باشم!!! من درس خون بودم اما نه مث خواهرم...استرسم عموما نداشتم خیلی  و به خاطر درس از تفریح و استراحت و مهمونیم نگذشتم پشیمونم نیستم! اما انتظار اطرافیان منو به هم میریخت به خصوص دبیرای راهنماییم بگذریم.... اول دبیرستان به دلیل مشکلاتی که پیش اومد برام به شدت افت معدل پیدا کردم ...فک کنم 15 هر وقت از اون سال یادم میاد انگار همه چیز و فقط سیاه میبینم گرچه از ترم دوم تصمیم گرفتم جبران کنم و تغییر رویه بدم ولی خب ترم اولم حسابی کارو خراب کرده بود و این شد که نتونستم برم رشته ی مورد علاقم (ریاضی ) رو بخونم و در عوض رفتم انسانی(متنفر بودم ازش) و به معنای واقعی زجر کشیدم 3سال بعدی رو حتی با یکی از دبیرام که صحبت کردم بعدها اونم تایید کرد که نباید تو این رشته میومدم.... سالای بعدش چندان بد نبود...با وجود مشکلاتی که بود و خیلیم حقیقتا روم فشار بود اما شیطنتای دبیرستان یه چیزیه که هیچ وقت قابل برگشت نیست ما انسانیا تو مدرسه به شری و شیطونی معروف بودیم...دوتا کلاس بودیم و خیلی پر سر صدا و پر انرژی و شاد با مدیر و ناظمم دوست بودیم کلی... یادش بخیر وقتی با بچه ها میزدیم به در شلوغ بازی...یه بار درو رو معلما تو دفتر قفل کردیم...بزن و برقصای رو میزو مسخرگیامون بماند....وای خدا چه دنیایی بود انگار اون زمان هیچ کیم ازمون توقعی نداشت.. پیش دانشگاهی رو با چندتایی از دوستام رفتیم یه مدرسه دیگه تو یه منطقه ای که حدود 4 ایستگاه از خونه فاصله داشت منطقه خوبی بود و دوره ی خوبی....دلم برای آقای بهرامی تنگ شده...خیلی دوسش داشتم و دارم و عاشق کلاساش بودم (عکسش تو یکی از پستای قبلیم هست با همین اسم) امیدوارم هرجا که هست سلامت باشه سال اول رتبم شد 13500 ..اون موقع با این رتبه تو مشهد سراسری هیچی نمیشد فقط شهرستان اونم یه سری از رشته های پایین اونقدرا درس نخونده بودم که توقع داشته باشم مشهد قبول شم...یادمه مونا با هیجان زنگ زد گفت 31000 شده اون خیلی بیشتر از من درس میخوند...یا نمیدونم شاید مث بعضی کارای دیگش کلاسشو میذاشت..اما معدلش بالاتر بود و حقیقتا هم درس میخوند واسه کنکور اونجا به خودم امیدوار شدم...+ کسایی رو که میدونستم کانون میرن یا تو آزموناش هستن و رتبه شون با من تفاوت چندانی نداشت سالی که تو خونه بودم واسه کنکور خیلی نمیشد درس بخونم...هما همون سال اول روانشناسی بالینی قبول شده بود و تمام کتابای کنکورشو داد به من تا بخونم....منم میخوندم اما نه زیاد جدی فک کنم هرچی مهمونی و بیرون رفتن داشتیم تو همون سال بود....هر وقتم میگفتم درس دارم میخوام بخونم میگفتن پاشو بابا تو که قبول نمیشی... شاید به خاطر خواهرم بود چون با تمام زحماتی که شب و روز کشید و از خواب و استراحتش زد و هیچ مهمونی و عروسی نرفت و حتی عید نوروز و به خودش زهر مار کرد تو رشته ی تجربی رتبه 13000 آورد و دانشگاه آزاد قبول شد و همه فکر میکردن من دیگه قطعا هیچی قبول نخواهم شد.... و هیچ همکاری هم نکردن که من قبول شم...ناراحت بودم و فکر و خیال عصبیم میکرد اون یه سالی که تو خونه بودم بهم ثابت کرد اگه دانشگاه قبول نشم بمونم تو خونه طاقت نمیارم و کارم به جای باریک میکشه یادمه همون سالی بعد کنکورم به اصرار مامان رفتم دوره آرایشگری ثبت نام کردم...آموزشگاه مال همسایه مون بود و آدم خوبی بود ولی محیطش کلا خوب نبود و به سختی برام گذشت.... فکر کنم آبان بود که تموم شد دوره یه خانوم معلمیم اونجا بود و به من میگفت اینجوری تو قبول نمیشی باید بری کلاس و ..... من اهمیتی به حرفای بیخودش نمیدادم اصولا بعد از عید تصمیم گرفتم هرطوری که شده بشینم حسابی درس بخونم...چند تا از آزمونای آخر سنجش و هم شرکت کردم...ولی تو همون دوره به فاصله ی کمتر از یکماه دونفر از دوستای خیلی قدیمی خانوادگیمون فوت شدن و واقعا شوک بدی بود من فقط تمام اردیبهشت و خرداد و تا 15تیر که کنکور بود فرصت داشتم و با هر دعوا و حرفی و اعصاب خوردی که بود نشستم تو خونه به درس خوندن آخه نمیذاشتن تنها بمونم خونه و یه سره هم این ور و اونور بودن..... یادم نیس قبل کنکورم بود یا بعدش یه روز که خیلی عاصی بودم و جونم به لبم رسیده بود با خواهرم رفتیم حرم.اون رفت از کتابخونه کتاب رمان بگیره و منم رفتم نشستم تو رواق...یک ساعتی طول کشید تا بیاد و من تمام اون یک ساعت و نشستم یه گوشه سرم و گذاشتم رو پام و تا تونستم به اندازه تمام اون یکسال گریه کردم و التماس امام رضا رو کردم که کمکم کنه هر طور شده قبول شم تا کمی مشکلاتم رفع بشه ....فقط نمیخواستم زیاد تو خونه باشم یادمه یکی از خادما اومد نشست کنارمو گفت مشکلمو بگم شاید بتونه کمکم کنه ولی چیزی نگفتم و فقط تشکر کردم و اونم برام دعا کرد و رفت... روزی که نتایج و زدن و رتبه مو دیدم....4525 سفره نهار پهن بود و من خیلی خونسرد از پای سیستم بلند شدم و اومدم سر سفره پرسیدن چی شد؟؟ (با تمسخر) گفتم مجاز شدم (خندیدن....) گفتن الکی میگی حالا چند؟؟؟؟؟ گفتم... (باز خندیدن و گفتن برو بچه تو کی درس خوندی که .....و اینطوری بود که واقعا بهت زده شدن از اینکه قبول شدم....بعدش من فقط به این فکر میکردم که اگه فرصت داشتم بیشتر بخونم رتبم بهتر میشد.... زمان انتخاب رشته تربیت بدنی میخواستم...تمام دفترچه رو زیر و رو کردم اما انگار کور شدم و ندیدم!!!!! اولین سالی بود که معدلها اعمال میشد ولی واسه ماهایی که سالهای قبل یا سال قبل دیپلم گرفته بودیم نه!!! و اینجوری بود که رتبه ی من پایین تر از اونی شد که باید میشد و رشته هایی که قبلا با همون رتبه میشد قبول بشی رو دیگه نشد... کلا26تا انتخاب داشتم که شامل 13 رشته ی روزانه و شبانه ی فردوسی میشد و این به نظرم نوزدهمین انتخابم بود...ازش متنفر بودم...وقتی دیدم اونو قبول شدم کلی گریه کردم!! و گفتم که نمیرم.... دانشگاه رفتن من شروع شد و همراهش مشکلات دیگم.... تمام دوران دانشجوییم به چشم خیلیا یه دختر مغرور و از خودراضی بودم که انگار از دماغ فیل افتاده...ولی به چشم دوستام یه دختر خیلی شاد و شاید سرخوش و شلوغ که فکر نمیکردن ممکنه مشکلی داشته باشم ... نمیدونستن گاهی وقتا زمانی که تو هوای سرد ساعت 8:30 -9 میرسم خونه و از صبح هم کلاس داشتم و آش و لاشم به جای احوالپرسی با نیش و کنایه رو به رو میشدم و میرفتم تو اتاق تمام مدتی که لباسامو عوض میکردم اشک میریختم و این تقریبا برنامه ی همیشه ی من بود...وقتایی که بابا خونه بود بلا استثنا وضع همین بود...وقتیم نبود مامان دائم حرف میزد و .....وای خدا وقتی به اون روزا فکر میکنم عصبی میشم هیچ وقت دست از پا خطا نکردم..نه از ترس!! دلیلی نداشتم...کلا یه سری کارا رو بی معنی و احمقانه میدونستم پسرای دانشگاه و فقط بچه میدیدم و اونقدری براشون اهمیت  قایل نبودم که بخوام حتی بهشون سلام کنم چه برسه که وقتمو بزارم به حر و شوخیای بیخود و .... میدیدم گاهی با دوستام چه شوخیایی میکنن که بعضیاش خیلی دور از شان و ادب بود اما خب وقتی زیادی صمیمی بشی همین میشه! یه بار واسه مون چایی آوردن که مثلا .... و یه سری کارای دیگه که به نظرم همون زمانم خیلی احمقانه اومد و ما فقط میخندیدیم....یه بار پای تخته برامون پیغام گذاشته بودن.... کلا از رفتارای بچگانه خوشم نمیومد و پسرای کارشناسی اغلب همینطور بودن....کلاس ما هم که کلا تابلو بودن...اینو از بچه های دیگه شنیدم اون زمان تو داشنگاه پر انرژی و شاد بودم و پام که میرسید به خونه باز حرفا و نیش و کنایه ها شروع میشد...حساسیتهای بیش از حد بابا و مامان داشت دیوونم میکرد نمرات دانشگاهم معمولی بود...فقط یه دونه 20 دارم تو کارنامم اما نمره های دیگه فراوونن :))) یه درس 2 واحدی خیلی مزخرف و ترم سوم افتادم! کلاس بیخودی بود...ازونا که بیش از نصف کلاس افتادن و بقیه نمرات 13-14- و لب مرزی و نمره ی اولم هم یادم نیست 18 بود یا 17...اونم از کسی که تمام نمراتش همیشه 20 بود منم با 9:75 افتادم! از اون درسا که همش باید تو کتابخونه دنبال تحقیقات یه صفحه ای استاد باشی و نهایتا هم تک و توک جوابهارو میپذیرفت به شدت سخت گیر بود استادمون تجربه ی خوبی نبود ....اما بعدها اون استاد شد یکی از بهترین استادهام 2ترم بعد یه درس 3واحدی نسبتا مشکل داشتیم که با یکی دیگه برداشتیم اما به دلایلی کلاس و واگذار کردن به همین استاد!! همه ازشمیترسیدن و فرار میکردن ولی من خیلی خونسرد و آروم بودم سر کلاسش از سخت گیریش کمی کم کرده بود اما همچنان سخت میگرفت...درسشو فکر میکنم شدم 18 و بعد هم پایان نامه مو برداشتم که شدم 20 یادمه وقتی گفتیم ما با این استاد پایان نامه برداشتیم همه گفتن شماها دیوونه این... ترم آخر..... روزای آخر .... و شروع یه فصل جدید تو زندگیم....یه خوشی کوتاه و یه ناخوشی طولانی..... نزدیک کنکور ارشد بود.زیاد نخونده بودم و به دلیل مشکلات کارشناسیم ترجیح میدادم اصلا طرفش نرم تا بیشتر از این داغون نشم..حس میکردم ظرفیتم داره تموم میشه ولی با این حال واسه کنکور رفتم خیلی فشار عصبی روم بود...چند باری پیش اومده بود یهو بیهوش شده بودم و افتاده بودم اما کسی دور و برم نبود و متوجه نشد....تا اینکه یه روز عصری که از خواب بیدار شدم...مثل همیشه یه دنیا غم تو دلم ریخت و دلم میخواست گریه کنم  اما به خودم گفتم اخماتو باز کن تا سین جیم نشی و خرابتر نشه! رفتم پیش مامان تو آشپزخونه...به نظرم داشت آلبالو میشست یا.... برگشتم تو اتاق...وایسادم نماز بخونم یک ان حس کردی یه جریانی با فشار زیاد از پایین پاهام داره میاد بالا و منکاملا اینو حس کردم و بعد دیگه هیچی نفهمیدم بیهوش شده بودم و همونطور که صاف ایستاده بودم از رو به رو افتاده بودم زمین ...درست چند میلی متری گوشه ی میز!! قبل از اینکه چشامو باز کنم یه عالم آدمایی رو میدیدم که همه با لباس سفید دورتا دورم جمع شده بودن...بعضیاشون میدونستم که مردن ... یه جایی که خیلی پر نور بود ....چیز زیادی یادم نیس فقط یادمه که همه با یه صداهای ملایمی میگفتن چیزیش نیست الان خوبه میشه...الان خوب میشه...و یه همهمه ی زیادی بود... که چشامو باز کردم و دیدم مامان و بابا و خواهرم دورم نشستن و مامان و خواهرم به شدت ترسیدن گریه میکنن و هی صدام میزنن و بابام میگفت چیزیش نیست هیچی نشده الان بیدار میشه.... چشم چپم دورتا دور کبود شده بود و کمی هم گوشش زخمی شده بود و همون سمت چپ صورتم تا بالای لبم کلا زخمی شده بود و خون میومد ولی هیچ کی نپرسید چرا اینطور شد؟؟؟ گفتن سردی خورده بعد از اون بود که یه روز دیدم خیلی لبریزم و جایی ندارم رفتم حرم مثل 4سال قبل از اون نشستم یه گوشه و فقط گریه کردم..به اندازه ی 4سالی که گذشته بود و تو خودم ریخته بودم و نتونسته بودم حرف بزنم و نه گریه کنم از آقا خواستم یا مرگم و برسونه چون کوچکترین انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم یا یه دلخوشی و یه انگیزه ای بهم بده که به خاطرش حاظر باشم سختیارو تحمل کنم و به زندگیم ادامه بدم غیر از این دوتا واقعا هیچ چی تو دلم نبود و بیشتر هم به اولی متمایل بودم حتی تصویری از دلخوشی نداشتم! یعنی اینکه هیچ مورد خاصی تو نظرم نبود ... مهم نبود چی باشه فقط میخواستم یه دلخوشی باشه که از این وضع بی تفاوتی بیام بیرون دومی شد... خیلیم زود... ولی همون دلخوشی شد مایه ی عذابم اولش خوب بود...حس خوبی بود...اتفاقات و مشکلاتی که میافتاد برام اهمیتی نداشت دیگه... مدتی بعد دانشگاه تموم شد و فقط مونده بود پایان نامه که گاهی به خاطرش میرفتیم با بچه ها دانشکده...همون تابستون بعد از آخرین امتحان دانشگاهم رفتم آموزشگاه خیاطی ثبت نام کردم و تا 3تا دوره هم ادامه دادم که حدود 2سال طول کشید من همون موقع هم ترجیح میدادم اول برم سراغ شنا و مربیگری و نجات غریق که تو دوره ی دانشگاه نذاشتن ادامش بدم اما اون موقع هم به اصرار مامان رفتم خیاطی...و اتافاقا روزای خیاطی با روزایی کهمن میرفتن تمرین یکی شد...تا وقتی که حدود فک کنم یکی دو ماه بعد (شایدم یه کم بیشتر) کلاسای خیاطی روزاش عوض شد و تونستم برم تمرین....همه چی خوب بود...خوش بودم...دلگرم بودم...انگار تها روزایی بودن که حس میکردم هیچ مشکلی وجود نداره... یه نفر بود که اعتماد به نفس مرده ی منو بهم برگردونده بود و به همه چی خوشبینم کرده بود...به زندگی...به خدا...به خودم... دیدگاه سفت و سختی داشتم که از چهار چوب خودم بیرون نمیرفت اما باعث شد نرم بشم و چشمام یه دنیای جدید و ببینه... تفاوتها و زیباییشون...اختلاف نظرها و افکار و پذیرششون همون زمان اعتقاد و ایمانم به خدا هم خیلی تغییر کرد...خیلی محکم شد...اصلا یه جور دیگه شد که قبلا نبود... البته بعد 10-11 ماه همه چی عوض شد...اون آدم دیگه نبود اما تمام زندگی من تغییر کرده بود و من دلخوشی و تغییر دیدگاه امروزم و واقعا مدیون اون آدمم گرچه خواسته یا ناخواسته یاعث عذابم شد... چقدر نوشتم....فکر نکنم پستی اینقدر طولانی داشته باشم! خیلی خلاصه کردم تازه :))
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۹
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.