خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

به روز

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۲۹ ب.ظ
مشکلاتم کم و بیش با سیستم جدید حل شده الا اینکه خاموش نمیشه :| ظهر زنگ زدم تا ببینم کی باهام تماس میگیره و میاد رو به راهش کنه! من نمیدونم اینا چه جوری چک کردن سیستم و که متوجه این مشکلاتش نشدن؟؟؟؟ چند دقیقه پیش اس ام اس هیات شنا واسه دوره ی مربیگری رسید یه کم استرس گرفتم...البته استرس که نه! هیجانی شدم :)) ولی خب ساعتش ناجوره! 5 تا 8 شب اونم یه جای خیلی دور و بد مسیر حالا باید زنگ بزنم ببینم اینم فقط روزای زوجه یا هر روزه گه اولی باشه که کلا گاوم زاییده :)) حتی قبولم نشم خیلی برام مهم نیست مهم اینه که دوره ی کلاس داری رو بگذرونم اونوقت بهم کلاس عمومی میدن :) ********* امروز با مامی رفتیم حرم (همه تون یادم بودین) بعدش رفتیم خیابون دانشگاه جهت خرید کاموا خوشحالیم کلا :)) میخواستم واسه شالگردن کاموا بخرم (ینی نمیخواستم مامی گفت بخر) آقاهه یه رنگی نشون داد و گفت اینو بردار گفتم نه یه جور دیگه میخوام و ....خلاصه گفتم تیره تر میخوام دیگه قاطی کرد :| گفت آهان مشکی میخوای! بیا بهت مشکی بدم خسته نشدی اینقد تیره پوشیدی؟؟ تو جوونی این رنگا چیه یه کم شاد باش.... :| هرچی گفتم باباااااا رنگ مهم نیست برام تیره و روشنش ولی اینو این رنگی میخوام چون ست کردنش راحت تره.... گفت آخه کی میبینه تو مانتوت چه رنگیه؟ :| الان این روسریت زرد و سبز  داره گرفتنت؟؟؟؟؟ :| خلاصه کلی آقاهه حرف زد در مذمت رنگ تیره و هیچی دیگه منم همون رنگه رو برداشتم ...کلیم خندیدیم :)) با انبوهی کاموا اومدیم خونه....حالا کی میخوا ببافه اینارو؟؟؟؟ ********* بعدش تو راه برگشت یه کتابفروشی (لوازم فرهنگی) بود ...یه نمایشگاه دائمیه تو اون منطقه رفتیم تو و من یه کتابچه از اشعار اخوان ثالث برداشتم ... پولشو دادم خورد نداشت...همکارشو فرستاد بره خورد کنه و تو این مدت منو مامی باز دور زدیم و کلی چیز برداشتیم ...مامان یه کتاب رنگ آمیزی و یه پازل واسه بچه ها و منم غیر اخوان یه مجموعه غزلیات شهریار و برداشتم...فک کنم بعد از این فروشنده همین روش و به کار بگیره! مردد بودم که بر دارم این شهریار و یا نه؟!... اینکه من کی و کجا علاقه مند به اشعار شهریار شدم سر دراز دارد... یاد روزهای شیرینی میافتم که البته اصلا حواسم به هیچ چی نبود اون زمان...یا دست کم به جریانی که توش بودم و اما شعری که باعث شد بهش علاقه مند بشم: دستی که گاهِ خنده بدات خال میبری******ای شوخِ سنگدل،دلم از حال میبری چالی فتاده به گونت از نوشخند و دل******زان خال اگر گذشت بدان چال میبری و قرار بود یه روزی این شعر و خیلی شعرای دیگش برام خونده بشه..از زبان یک معلم و کارشناس ادبیات شاید به خاطر همین شعر اون کتاب و خریدم...وقتیم سیدم خونه اول دنبال همون شعر گشتم قبل از خرید داشتم فکر میکردم چرا اینو میخرم واقعا؟؟ دارم خاطراتمو زنده میکنم ؟؟؟ تا کی؟؟؟ نمیدونم اما دلم میخواست بخرمش....وقتی نمیتونم فرار کنم بهتره مبارزه هم نکنم هنوز برای اون پدر و مادر دعا میکنم...آرزوی آمرزش...خیلی دلم میخواست زنده بودن و میدیدمشون درست مثل اون خوابی که دیدم...با روی خوش...هیچ وقت حس بدی بهشون نداشتم من اون روزا رو هدر دادم!! ******** قضیه خونه کلا منتفی شده بود ولی باز یه زمزمه هایی از خریدار و فروشنده به گوش میرسه!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۴
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.