خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

روزای مسخره

يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۲۷ ب.ظ
هوای عجیبیه دو قطره (دقیقا دو قطره) میباره و زودی آفتاب میشه :)) یه جورایی خنده داره :)) من که میگم ما مشهدیا داریم تنبیه میشیم حالا هی باور نکنین !!! شنبه هارو دوست ندارم...بابا از صبح که سر کاره و بعدم میره حرم تا صبح روز بعد که حرمه و بعدم میره سر کار و یکشنبه ظهر میاد... ماشین پری روز مشکلی براش پیش اومد...دیروز بابا دادش تعمیرگاه و فردا برمیگرده این ینی اینکه ما روز عیدی بی ماشین موندیم البته داداشم و خانومش اومدن و با ماشین اونا رفتیم ظهر بیرون یه ناهارری خوردیم و برگشتیم فردا ایشالا بعد استخر میرم هیات شناواسه ثبت نام مربیگری...تا ببینم چی میشه خدای من...انگار هیچی خوشحالم نمیکنه نه مهمون اومدن نه مهمونی رفتن نه بیرون و گردش و تفریح و مسافرت.... حقیقتش با خانوادم هیچ جا دیگه بهم خوش نمیگذره... میخوام تنها باشم مدتی نمیدونم تاحالا چند بار این موضوع رو عنوان کردم.... فقط حس یه زندانی رو دارم... این روزا خیلی غرغر میکنم...فقط همینجاست انگار دیگه هیچ راهی نمونده فقط یه در بازه واسه من! از خودم ناراحتم..از حسی که به اطرافیانم پیدا کردم از شرایطی که باعثش شدن و مطمئنن که نشدن اینقدر دست و پامو بستن که...من واقعا بزرگ شدم!!!! کاش نمیشدم مثل دونه های بافتنی میمونم که یه جا در میرن از توی میل و نمیبینیشونو همینجور میبافی میری بالا زندگی منم داره همینجور میره بالا و من اون وسطا گیر کردم راست گفتی ک پیر شدیم...آره من واقعا پیر شدم...خیلی پیر وقتی به نقطه ای رسیدی که دیدی مدتهاست...حتی سالهاست از چیزی لذت نمیبری ینی پیر شدی کاش میشد به آدما فهموند ...نه ! کاش خودشون میفهمیدن بعضی چیزا تو زندگی هیچوقت نه تکرار میشن نه میشه جایگزینشون کرد این روزا جایی از زندگی هستم که هی چی انگار برام جالب نیست هر اتفاقی فقط جدا کننده ی من از حال و روزمه مث رفتنم سر کار به بابا گفتم از آشناهاش بخواد دست منو تو استخر دانشگاه بند کنه اگه بشه...اینجوری هر روز سر کارم شاید فقط تا مدتی اینجوری باشه شایدم کم کم از اینجایی که هستم بزنم بیرون و فقط همونجا بمونم.... هیچ چیز تو زندگیم روشن نیست...هیچ چیز و من بی تفاوت ترین موجود شدم به همه ی خوشیایی که روزی منتظرشون بودم خیلی بی احساس.... نه امام رضا جوابمو میده نه حتی خود خدا....نه هیچ نذر و نیاز و دعایی خسته ام از همه چیز از اینهمه خوشیای مصنوعی آدمای مصنوعی حتی از خیابونای شهر دم غروب به بعد که میشه نمایشگاه آدمای رنگ وارنگ که دارن از هم سبقت میگیرن واسه نشون دادن خودشون آدمایی که تو فکرن چه طوری سر هم کلاه بذارن.....چه طوری مخ یکیو بزنن و اون یکیو بپیچونن!!!!! حالم از روابط این روزای آدما به هم میخوره آدمایی که ظاهر و باطنشون به هم نمیخوره....دل و زبونشون یکی نیست ادمایی که نمیدونن تا چند ساعت دیگه زنده ان؟؟؟؟ انگار هیچ کدوم خودشون نیستن!!! همش دارن ادای این و اون و در میارن دلم میخواد برای همیشه چشامو ببندم به رو این دنیا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۹
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.