قصه ی نا تمام
شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من!؟
الهی خون شوی ای دل
توهم گشتی رقیب من؟
خیال خود به شبگردی
به زلفت دیدم و گفتم:
رقیب من چه میخواهی تو از جان حبیب من؟
نهیبی میزدم با دل که زلفت را نلرزاند
ندانستم که زلفت هم، بلرزد با نهیب من!
خوشم من با غم عشقت
طبیب آمد جوابش کن
حبیبم
چشم بیمار تو
بس باشد طبیب من....
"شهریار"
روحت شاد شهریار جان ♥ امروز سالگردت بود..
چشمم که به بیت اول افتاد ناگهان چیزی درونم فرو ریخت..
مثل برزخ
بی پایان جریان داری
نه تمام میشوی و نه هیچ وقت شروع شدی
حتم دارم جایی مرا جادو کردی
همانجا که به خودم نسبت دادی
تو کجا و کی قرار است تمام شوی؟؟؟
شاید هم میخواهی آنقدر امتداد داشته باشی تا مرا تمام کنی...
آری همین است..
۹۴/۰۶/۲۸