بارانی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
بزن باران که حسی زرد دارم
شبیه بغضهایت درد دارم
میان اشکهایت هی چکیدم
غمی داغ و وجودی سرد دارم
بزن باران، بزن بر تار و پودم
برای قصه هایت گوش بودم
بباران غصه هایت بر دل من
بزن شلاقهایت بر وجودم
من از مستی و از هر خم گریزان
من از احساس هر گندم گریزان
شبیه غربتی با طعم جاده
من آواره،سر درگم گریزان،
همیشه قصه هایم شکل برگ است
بزن باران که روزم روز مرگ است
شکوه بارشت غربت گرفته
نیا باران،دوای من تگرگ است،،
قبل تر ها وقتی خسته و خمود میشدم بیشتر مینوشتم..حالا برعکس شده
نوشتنم نمی آید
بهتر است بگویم حرف زدنم نمی آید!
این خستگی هرگز از تنم به در نخواهد شد..
تو هرگز اویی که باید باشد نمیشوی..
۹۴/۰۸/۱۰