گرمای دستهای خدا
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۱ ب.ظ
همچنان که هوا سرد تر میشه انگار خواه ناخواه تحرک آدمم کمتر میشه
در واقع بیشترش معطوف میشه یه زمان روشنایی هوا
لااقل در مورد فعالیتهای من که همینطور شده
اگر صبح بودم و کاری انجام دادم که هیچ اگه نه عصرها دیگه کمتر حوصله ی رفتن به کارگاهمو دارم
شاید دلیلش این باشه ک ههوا خیلی زود تاریک میشه
مثلا الان که از 4:30 دیگه تقریبا تاریکه
تو نقطه ای از زمان هستیم که امنیت شغلی وجود نداره
امروز کار داری و فردا به هزار و یک دلیل ممکنه بیکار بشی
اطرافمون پر شده از آدمهای خوش ظاهر و بد باطن
آدمهایی که تو رو متنفر میکنند از هرکسی شبیه به خودشون
جایی از زندگیت قرار میگیری که باید خیلی عاقل و با ایمان باشی تا به این نتیجه برسی که تنها و تنها امیدت باید به خدا باشه
چند روزیه عجیب یادتم..حرفهایی که میشنوم و تغییراتی که در نگرشم ایجاد شده همون حرفهای آخر تو رو برام تداعی میکنن..حرفهایی که با مهناز و سمانه اخیرا زدم ..هرجا هستی سلامت باشی :)
جالبه که یه زمانهایی تو زندگیمون نسبت به افکارمون تعصبات خاصی داریم!
بخش بزرگی ازین تعصباتم ناشی از برخورد و تربیت و نگرش خانواده مونه و یه جایی بالاخره زمان مارو به اون نقطه میرسونه که بفهمیم اشتباه میکردیم!!
مدتهاست فکر میکنم کمتر دچار تعصبات کور میشم و شاید به کلی خیلی ازین نوع افکار و دیدگاه ها دیگه تو وجودم نیست
چیزهایی بودن که سابقا ته دلم بهشون معتقد بودم اما جوِ حاکم و موافقش نمیدیدم پس هیچ وقت بروزش ندادم بلکه همیشه سعی در مخفی نگهداشتنش بوده و حتی در دلم احساس گناه هم میکردم به خاطر فکر و عقیدم!
اما امروز میبینم خیلی از ادمایی که اون زمان اگر میدونستن سرزنشم میکردن امروز خیلی محکم تر از من اعتقاد پیدا کردن بهشون
نمیدونم امروز باید از رسیدن به این نقطه خوشحال باشم یا ناراحت
امروز که شاید خیلی ناراحتیارو به خودم تحمیل کردم بدون پشتوانه و همراه
و زمانی رو هم از دست دادم که قابل برگشت نیست
استرسها و ناراحتی هایی رو از سر گذروندم که گرچه دیگه بهشون فکرنمیکنم و ناراحتم نمیکنن اما در جای خودش چند صد سلول زنده ی منو پیر کردن
فعلا تنها خوشحالیم ازینه که مثل اونها دست به هیچ انتخاب ناآگانه یا اشتباهی نزدم که امروز حسرتشو در دل داشته باشم
جایی که امروز رفتیم دوتا اردک سفید و بزرگ راه میرفتن تو محوطه..و منم اول مقداری نون و بعدم کل سالادمو براشون از کنار نایلونی که دور الاچیق کشیده شده بود و ریختم ..یکیشون کمی زخمی و خونی بود و حال نداشت و چیزیم نخورد و فقط نشسته بود و نگاه میکرد اما اون یکی هرچی ریختم با اشتها خورد..دلم میخواست نازش کنم ولی فرار میکرد ..میترسید..یاد خروسام بخیر..با چه عشقی بزرگشون کرده بودم مخصوصا سپی که مث عقاب رو شونم میشست :))
۹۴/۰۹/۰۱
ب نظرم نه جای خوشحالی داره و نه ناراحتی ؛ درست مثل گذر فصل هاس ؛ ولی ازینکه متوجه تغییرشون شدی خوشحال باش . گاهش خیلی چیزا عوض میشن ولی ما نمیفهمیم
سپی!! :)))
من هنوزم باورم نمیشه اون جوجه زرد ریز، رستمی شده بود برا خودش
روحش شاد و یادش گرامی :دی