دستهای سرد
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ
پشت سرم خالیست
آنقدر خالی که میترسم قدمی به عقب بردارم نکند به اعماق چاهی بیفتم
برای آدمی سخت است پشتش گرم نباشد
برای هر قدمی ترس تمام وجودش را یکباره پر میکند
ترس از زخم زبانها..تمسخرها..نیش و کنایه ها..و همیشه مقصر بودنها
ترس از هر اشتباهی چه کوچک و چه بزرگ
خدایا بعضی آدمهایت را چه تنها آفریدی
تنها اما با شانه هایی سنگین از بار..
شاید همه ی اینها به خاطر توست
آنقدر تنهایم کردی تا تنها تو را ببینم
ای کاش لااقل خودت را بیشتر ازینها داشتم..
سخت هوایم را نگهدار تا به زمین نیاید
زمینم یخ بسته خدا، هوایم را گرم کن
بیش ازینها باید به خاکت بیافتم
این روزها مدام توی خونه تنهام..دست و دلم هم به کار نمیره
اینجاست که خدارو شکر میکنم بابت روزهایی که سرکار میرم
صدای اسپیکرا رو زیاد میکنم و میذارم روی گوشام و با آهنگها بلند میخونم..شاید کمی فریادهای درونم خالی بشن
میرسم به سوغاتی..میخونم و بی اختیار صورتم خیس میشه
همون خاکسترهای زیر آتشی که گاه گاه شعله میکشن..
حس خوبی دارم ازین کار..
کارهای انباشته شده که باید تموم بشن...
و زمان من که کم و کمتر میشه..
نه میدونم دیگه چی میخوام نه اینکه از چی دقیقا حس ناخوشی دارم
مصداق همون جمله که میگفت " درد که زیاد بشه دیگه نمیفهمی کجا درد میکنه.."
شاید اینجا دیگه جایی برام نیست..
خدا هست
همیشه و همه جا
و این تنها و بزرگترین دلگرمی زندگیمه♥
آنقدر خالی که میترسم قدمی به عقب بردارم نکند به اعماق چاهی بیفتم
برای آدمی سخت است پشتش گرم نباشد
برای هر قدمی ترس تمام وجودش را یکباره پر میکند
ترس از زخم زبانها..تمسخرها..نیش و کنایه ها..و همیشه مقصر بودنها
ترس از هر اشتباهی چه کوچک و چه بزرگ
خدایا بعضی آدمهایت را چه تنها آفریدی
تنها اما با شانه هایی سنگین از بار..
شاید همه ی اینها به خاطر توست
آنقدر تنهایم کردی تا تنها تو را ببینم
ای کاش لااقل خودت را بیشتر ازینها داشتم..
سخت هوایم را نگهدار تا به زمین نیاید
زمینم یخ بسته خدا، هوایم را گرم کن
بیش ازینها باید به خاکت بیافتم
این روزها مدام توی خونه تنهام..دست و دلم هم به کار نمیره
اینجاست که خدارو شکر میکنم بابت روزهایی که سرکار میرم
صدای اسپیکرا رو زیاد میکنم و میذارم روی گوشام و با آهنگها بلند میخونم..شاید کمی فریادهای درونم خالی بشن
میرسم به سوغاتی..میخونم و بی اختیار صورتم خیس میشه
همون خاکسترهای زیر آتشی که گاه گاه شعله میکشن..
حس خوبی دارم ازین کار..
کارهای انباشته شده که باید تموم بشن...
و زمان من که کم و کمتر میشه..
نه میدونم دیگه چی میخوام نه اینکه از چی دقیقا حس ناخوشی دارم
مصداق همون جمله که میگفت " درد که زیاد بشه دیگه نمیفهمی کجا درد میکنه.."
شاید اینجا دیگه جایی برام نیست..
خدا هست
همیشه و همه جا
و این تنها و بزرگترین دلگرمی زندگیمه♥
۹۴/۰۹/۲۶