من و بنزم
واقعا چرا هیچ کجای بلاگفای خود آدم نمیشه؟؟؟
چرا اون بلاگفای لعنتی که اینهمه نوشته های مارو خورد و یه آبم روش هنوز وقتی بهش سر میزنم حسی داره که اینجا نداره؟ :/
بگذریم
من همیشه خوب ماشین و میارم تو حیاط و خوبم میام بیرون الا وقتی که بابا یا داداشم وایسادن نظاره میکنن؟ :|
عاخه چرا؟؟ :|
دیروز قرار بوود ماشین و ببریم تعمیرگاه و یه دستی به سر و گوشش بکشیم (البته این دست کشیدنا مربوط به خساراتی که من بهش وارد کردم نمیشد) ترمز و آمپسر و فرمون و ...اینجور مسائل
بابا جان با ماشین خودش بیرون منتظر من بود منم مثلا آروم آروم میومدم عقب و تو فکر حرف داداشم بودم که گفته بود خیلی جلو عقب نرو و با همون فرمونی که اومدی با همون بیا بیرون که یه آن دیدم فاصلم از سمت راست به شدت زیاد و از سمت چپ به شدت کم شده :O
باز خیرگی به خرج دادم و ادامه دادم البته دیگه خیلیم وقت نداشتم برای تغییر مسیر..یه وزوزهاییم از بیرون میشنیدم ولی نه نگاه کردم نه توجه
خلاصه وقتی به خودمون اومدیم که با در سمت چپ درگیر شده بودیم :/
بعد پدر جا هراسون به من میگفت برو جلو برو جلو..من سعی میکردم اما نمیشد..بالاخره سعیم نتیجه داد و من رفتم جلو و سپر عقب نصفش کنده شد :|
خب چرا؟ :|
بعدنا خودم فهمیدم اگه همون کجکی که اومدم بیرون همونجوری برمیگشتم تو حیاط سپر گیر نمیکرد (ماشین و باید کج ببرم تو حیاط پارک کنم)
بعد پیاده شدم و صحنه ای رو که خالقش بودم و نگاه کردم و حرفای دَدی رو هم شنیدم و دیدم آقای همسایه هم بیرونه و خلاصه بعدش فهمیدم اون وزوزی که میشنیدم داد و فریاد اون بنده خدا بوده که میگفته نیا نیا الان میکوبی :O بعد که کوبیده شد من فقط صداشو شنیدم که گفت خورد
به بابا گفته بود کوبید دیگه ولش کن ایشالا راننده خوبی میشه :/
من راننده خوبیم :/ یکم گاهی وقتا خیره سری میکنم فقط :/
ماشین و گذاشتیم تعمیرگاه آشنای بابا و نزدیک خونه و برگشتن با پدرجان همانا و شنیدن حرفای همیشگی راجع به ماشین هم همان
از خوشحالی این ماه به بعدم اینه که یکشنبه و سه شنبه 1:30 شیفتم تموم میشه و میام خونه