حوالی چشم ها
جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ب.ظ
میدونستم بالاخره منو بنزمو چشم میکنن :|
والا به خدا چیزی نیس! یه ماشین الکیه دیگه! دوتا گلگیرای جلوشم همون اول ترتیبشونو دادم خورد و خاکشیر شدن که اون روزی دیگه یه تیکش آویز بود کندمش :| سپر پشتشم نصفش جدا شده تازه (البته این از قبل جدا شده بوده و طرف خودش سفتش کرده بود)
بازم بگم؟؟؟ :| اصن بگم چند خریدمش که یکم بخندین؟؟ والا از لپتاپ دوستم ارزونتر خردم اینو :/
حالا من که راضیم ولی شماهام سو استفاده نکنین دیگه 4تا ماشالا و لاحول ولا بخونین فوت کنین تو صفحه مانیتور (شاید برسه به من) چیزی کم نمیشه ازتون
خوشحال میشین زبونم لال من تصادف کنم بمیرم؟؟؟ :| خوشحال میشین دور از جونم من تیکه تیکه شم از سر یه ماشین قراضه؟ :|
یکی گل گاو زبون درس کنه بیاره -_-
چند روز پیش مامی یه امانتی یه جا داشت برا مهمونیش لازم داشت و فر مورد نظر خیلی دور نیست اما وسیله نداره و سختش بود بیاره..منم از خود گذشتگی تو خونمه دیگه به مامی گفتم بگو من برگشتنی از استخر میرم میگرم ازشخلاصه رفتیم و گرفتیم..همون لحظه که زنگ و زدم از ذهنم گذشت نکنه طرف دلش بسوزه! با خودش بگه وضع زندگی ما اینقده داغونه اونوقت اینا یه ماشینم زیر پای دخترشون انداختن .... مثل برق گذشت..امانتی رو گرفتم و بعد از خوش بش کمی رفتم خونه..به محض اینکه کوله مو میذاشتم تو اتاقم، صدای شکستن خفن یه چیزی بلند شد..دویدم تو آشپزخونه ..مامی وایساده بود و یه کاسه ی بلوری بزرگ و سنگین کف آشپزخونه ریز ریز شده بودد!!!!
وقتی میگ ریز ریز واقعا ریز ریز بود!!!!
مامی جانم ترسیده بود و میگفت اصن نمیفهمم این چرا افتاد!!
گفتم قضا بلا بوده مامی جان برو بیرون من اینجارو جمع میکنم.....تمام زیر و روی حصیر کف آشپزخونه و زیر کابینتا پر شده بود از خرده شیشه
تا دو روز بعد هم مامی جان همچنان در بهت و حیرت به سر میبرد از شکستن و تا اون حد ریز ریز شدن ظرف مورد نظر!
امروزم بنده تنها بودم..بعد از تهیه غذا یه جوشونده گذاشتم برا خودم که طبق معمول خشک شد و وقتی رسیدم که دیگه آبی ته ظرف نمونده بود...دوباره آبش کردم و گذاشتم رو گاز..رفتم و برگشتم حاضر بود خواستم از تو جاقاشقی، صافی چایی رو بردارم که صدای تکون خوردن ظرفا اومد! فکر کردم دارن جا به جا میشن فقط
یه آن به خودم اومدم دیدم یه دیس بلوری بین زمین و هواست!!! (از بقایای مهمونی دیشب مامی جان بود که روی سبد ظرفا جا مونده بود)
آخه این کجا بود دیگه؟؟؟؟ من حتی ندیدمش تا لحظه ای که نصف راهو طی کرده بود به سمت سقوط
خواستم بگیرمش ولی یه چیزی عین برق از ذهنم گذشت که الان میخوره به دستت و زخمی میشی و در نهایت هم میشکنه پس نگیرش بذار بشکنه!!
نفهمیدم این فکر و حس از کجا اومد ولی با بهت و حیرت خودمو عقب کشیدم و دیس جان با حصیر کف آشپزخونه برخورد کرد و دو تکه شد بعلاوه مقدار بسیار کمی خرده شیشه در همون حوالی..یکم نگاهش کردم و جوشوندم و با صافی ریختم تو لیوان و یه قاشقم عسل ریختم و کمی هم زدم تا وقتی سرد شه بعدم در کمال خونسردی قطعات و جمع کردم و به سطل منتقل کردم
به این فکر میکردم که عکس العمل مامی چه خواهد بود بعد از اطلاع ازین حادثه! که دیدم انگشتام میسوزن... زیاد خون نیومد البته
خدا بعدیشو بخیر کنه -_-
خلاصه که چشم بدچیزیه!
یه ماشین قرضه و یه تغییرات اندکیم تو ظاهر خونه و مهمونی دیشب و 2تا نوه ی خوشگل و خوش اخلاقمون (همیشه کلی جیغ و گریه دارنا همین دیشب یا خواب بودن یا میخندیدن :| ) منم که اصن حرف ندارم دیگه P: داره کار دستمون میده :|
پری روز برف میومد..خخخ از استخر اومدم بیرون نم نم میومد همچنان ولی شیشه های ماشین پر شده بود..اول ماشینو از زیر برف کشیدم بیرون...برف پاک کناش قاطی کرده بودن..اونی که جلو خودم بود کار نمیکرد ولی اونی که اون طرف بود اول برا همون سمت کار میکرد بعد دیدم میاد جلو شیشه ی راننده رو هم به تنهایی پاک میکنه و برمیگرده :O لابد دلش سوخته دیگه :/ یه 10 دقه ای درگیر شیشه های یخ بسته و برف پاک کنای مست و ملنگم بودم
بعد رفتم تو بولوار یهو دیدم هی وای من پشت اصن دید ندارم و شیشه کاملا سفید از برفه ..زدم کنار پیاده شدم برفاشو پاک کردم دوباره راه افتادم..یه اتوبوسم پشت سرم بود نامرد بوق زد دلم ریخت :(
حالا اینا چشم کردن داره آخه؟؟ :((
یکی دستمال بچرخونه :((
۹۴/۱۱/۲۳