تَبِ دلگیر
آدم است و همین یک دل
آنهم که بگیرد میماند یکه و تنها
اولین روز کاری است و همان روضه ها که دیشب مهران مدیری برایمان خواند و از ته دل خندیدیممممم..حالا امروز همان روز است!
هیچ اثری از اثرات بشر در این حوالی به چشم نمیخورد!
همه بر سر کار و تلاش روزمره
بنده هم همچنان کیفم کوک بود و بیخیال این هوای بسیار سررررددد و یخ بسته ی مثلا بهاری! که ظهر شد و دیدن جوجه خروس کوچکمان در بستر بیماری با آن ناله های نوزادانه و کم جانش تمام انرژیم را در دم گرفت..طفل معصوم که حتی جانی برای گریه کردن نداشت منقطع ناله میزد طوری که خاله جان نتوانست جلوی خود را بگیرد و مثل هوای این روزهای شهر باریدن گرفت
چشمهای خمار و تکان های آزار دهنده اش که اجازه ی شیر خوردن هم بهش نمیداد از جلوی چشمانم نمیرود که نمیرود :(
از سر ندانم کاری یک عدد آدمیزاد نادان...
تحمل دیدنش در این حال را هییچ ندارم و دلم همچنان شور میزند و شور میزند...شاید کمی حال مادرم را فهمیدم آن وقت که با دو کودک 2و3ساله و نوزاد چند ماهه تنها بود و دکتر گفته بود اگر تبش پایین نیاید تا عصر تمام میشود...
بالاخره قرقی جان را بردم بنزین خوران و بعد هم سپردن چند عکس به عکاس برای چاپ
ولی تمام طول راه اعصابم به قدری بهم ریخته بود که میخواستم با همه دعوا کنم...موقع دادن عکسها به عکاس هم همه را یک سایز و در اندازه ی بزرگ گفتم و بعد که خانه امدم پشیمان شدم :/
امشب حدود ساعتهای 8 با مادر جان راهی حرم میشویم و شب ساعت 10 با پدرجان برمیگردیم.نمیدانم حالم چگونه خواهد بود..به هر حال پیشنهاد خودم بود که به جای صبح رفتن و ظهر برگشتن، صبح به کارهای دیگر برسیم و شب برویم