خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دوست داشتنیِ دست نیافتنی

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ

ازونجا که دیدم نهار گرم بردن نتیجه ای جز تعارف به این و اون و گرسنه موندن خودم در ساعات پایانی نداره (چون میل به غذای گرم نداشتم و امکان گرم کردن دوباره هم نیست) تصمیم گرفتم دیگه نهار گرم نبرم و ازونجاییم که باز محیط خیلی گرمه و کلا غذای گرم حال نمیده به ظرف ماست چکیده و یا نون پنیر  همراه با گوجه و خیار و فلفل دلمه ای و کاهو و سیب و برای پنیر یا ماست هم بَزَرَک! (از کندوانِ تبریز خریدیم و دقیقا نمیدونم چیه؟!) تغذیه ی صبح تا عصر اینجانب و تشکیل میده

گرچه که فک کنم جلسه پیش قند خونم افت کرده بود و دچار سرگیجه شده بودم اما در کل همین خوردنی رو ترجیح میدم..حالا بعد از این اگر کوکویی چیزی که بشه ساندویچ کرد هم موجود بود در مواردی جایگزین پنیر و ماست میشه

ورزش کردن ناجی کنار آب هم کار جا افتاده ای (واژه شو یادم رفت) نیست ظاهرا چون همه عادت کردن ناجیا رو خیلی شیک و تمیز ببینن که رو صندلیاشون نشستن (در مواردی لم دادن!) یا نهایتا چند قدمی کنار آب راه برن...اینه که اوایل کمی سخت بود برای خودم ولی الان دیگه به کسی توجه چندانی نمیکنم اما چشمهای زیادی رو میبینم که متعجب و گاهیم شاید با کمی تمسخر نگاهم میکنن..و بعد از دقایقی خسته میشن و به کار خودشون مشغول میشن..البته این وسط بعضیام اظهار فضل میکنن!!! تصور همه اینه که فقط آدمای چاق یا کسایی که تا حدی چربی اضافه دارن باید ورزش کنن!! اما من وقتی ورزش میکنم حالم خیلی خوب میشه!! خیلی!!

امروز بعد تموم شدن کلاس و رفتن بچه ها موندم که کمی شنا کنم (نیم ساعت) برای اینکه مجبور نشم با کسی حرف بزنم یا در واقع کسی به حرف نگیرتم ، تمام برگشتارو با سالتو (چرخیدن از داخل آب کنار دیواره بدون مکث) رفتم..در حین شنا متوجه بودم که دوتا از شاگردام متوجه منن (همونایی که برام کادو گرفتن روز معلم) و تعدادی از شناگرا...به هر حال ادامه میدادم که یهو انگار یکی از رگای پشتم گرفت با اینحال متوقف نشدم گفتم شاید گرم بشم و خوب بشه...بعد از چند دقیقه ایستادم که نفسی بگیرم و یه جور دیگه ادامه بدم ..یکی از شاگردای قبلیمو دیدم که ارادت خاصی بهم داره ..دختر خیلی خوبیم هست..اول اون بعد شاگردام...و دیگه نتونستم ادامه بدم..شاگردامم گفتن که همه حواسشون به بنده بوده و فک میکردن این کیه که اینقده خوب میره و میاد؟؟ هیچی دیگه نتیجه اخلاقی=> چشمم زده یکیشون و همون بود که اون رگ مذکور گرفت...

ساعتای وسط مشغول ورزش بودم و از دور به همکارم اشاره کردم که پشتم همچنان گرفته است رگش..اونم میگفت یکی باید محکم فشار بیاره و رگ و آزاد کنه...

قبلش یکی از مشتریا اومد که اونم چون قبلا یه سری توصیه های درمانی طب سنتی بهش کرده بودم (الان یادم نیست دقیقا مشکلش چی بود؟ ) و ظاهرا خیلیم مفید فایده بوده براش و همونجا هم کلی اظهار لطف کرد به من، اومد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت برام ترشی درست کرده آورده (اگه میدونست من تا چه حد عاشق ترشیجاتم... ) وقتی شنا میکرد متوجه حرفایی بین من و همکارم شد و گفت رگ پشتت گرفته؟؟ گفتم آره گفت الان میام برات میگیرم!!

زیاد جدی نگرفتم حقیقتش گفتم شاید بذاره بعد شناش و شایدم کلا یادش بره...که یهو دیدم اومد بالا و محل درد و پرسید و گفت بشین!!

و اینطوری بود که اولین تجربه ی رگ گیری بنده حاصل شد...بعدم گفت یه جایی دراز بکش :( خیلی درد داشت که دیگه جیغم کمی تا قسمتی بلند شد...آخرشم یه فشار و یه صدای ترق توروق و حس باز شدگی!!! گفت تا بالای گردنت این رگ سفت شده و گرفته اومده بالا!!

از اینکه راحت شدم خوشحال شدم البته و کلیم تشکرات به جا آوردم..بنده خدا میخواست در حقم محبتی بکنه دیگه...البته هنوز یکم درد هست و اونجا هم بود ولی از بس درد داشت دیگه چیزی نگفتم..دروغ چرا ترسیدم یه بلایی سرم بیاد! آخه رگای کنار گردنمو بد فشار میداد :( حالا هرچند که شاید مفید بود و اونم کارشو بلد بود :/

مشتریا بعدش پرسیدن خوب شدی؟؟ گفتم آره باز شد رگه خیلی خوب شد...گفتن اینقده صورتت عین لبو قرمز شده بود معلوم بود خیلی درد داشتی -_-

قبل رفتنم یه کرم دست ساز داشت که منو صدا کرد و گفت بزنم به گردنم و مالش بدم ..بوی خوبی نداشت اما گرم بود و دردی که تو گردنم حس میکردم و رفع کرد...

امروزم جز ما 3تا بقیه اهالی استخر و از جمله سرناجی جان روزه بودن...ماهم دیدیم خیلی خلوته و گناه داره به سرناجی ساعت آخر گفتیم برو استراحت کن دیگه ...اونم بعد کلی تعارف پذیرفت و رفت...مام نامردی نکردیم رفتیم از بوفه بستنی خریدیم و نشستیم سه تایی کنار هم بستنی چوبی آدمکی خوردیم .ازونا که آدمکاش خیلی زشتن و اصن شکل عکس روی پوست بستنی نیستن ..ولی چسبید!

سرناجی اگه مارو در اون حالت میدید.. :))

بعدم سه تایی نشستیم نقشه ریختیم که هفته آینده با هم بریم یه سفر تهران!!!!! (برای من که کاملا غیر ممکنه!!!)

یکیمون برای گرفتن یه سری مدارک باید میرفت اون یکیم دنبال لباس برای مجلس پذیرفت همراهیش کنه و منم این وسط جهت روحیه دهی و خوش گذرونی و دورهمی :))

کلیم نقشه کشیدیم که اولیش و در واقع مهم ترینش نقش بر آب شد :/

و عمراااااااا که بابای من بذاره من مجردی با دوستام برم مسافرت :( چرا خب؟؟؟

ما که دخترای خوبی هستیم :( یکیمونم متاهله ضمنا :( خب مسافرت تو جمع دوستا خیلی لذت بخش تره تا پدر و مادر اینو که دیگه نمیشه انکار کرد نه؟؟ به خصوص پدر و مادری که سنی ازشون گذشته و پایه خیلی چیزام نیستن و حوصله ی گشتنم ندارن اصولا :(

کلی تو سایتای هیات شنا گشتم بلکه یه دوره ی مربیگری ورزش در آّی چیزی تو تهران پیدا کنم بلکه با اون بهانه 1% !!!!!! بتونم رضایتشونو جهت این سفر جلب کنم اما خدا بگم چیکارشون کنه که هیییییچ دوره ای انگار وجود نداره :(

من دوس دارم با دوستام برم مسافرت خب :( حتی 2-3 روزه :( :(

میخوام :( :(


پ.ن: مردم چه جالب شدن!!! امروز یکی تماس گرفته جهت امر خیر!!! (شما بخونید شَر!!!) که البته با شناختی که مامی از من داره همونجا جواب رد و داده ولی طرف ظاهرا اصرار و اینا...شماره پسرشم داده که تو تلگرام ببینینش اگه خواستین :|

منم گفتم بده بزنیم ببینیم کیه :)) مامیم پایه گفت منم صدا کن ببینم :))

برای همکارم کیس خوبیه اگه قبول کنن و ادا اطوار اضافی در نیارن! چی میشه قبول کنن و اینم قبول کنه و کمی خوشحالی و راحتی این همکارمو ببینم..طفلی خیلی گناه داره


دیشب تو کارگاهم هم مشغول کار بودم و هم سخت تو فکر!

یه آن چشمم به پام افتاد که بدجوری خونی شده بود و چیزی نمونده بود به فرش لباسم بریزه!!

تازه ا نجا سوزششو حس کردم و فهمیدم کشیده شده به لبه ی فلزی پایه مانکن پشت سرم...

مدتی طولانی گذشت تا خونش بند اومد

افکار شیرین و امیدوار کننده تا این حد میتونن حواس آدمو از کار بندازن برای مدتی..

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۸
سپیدار

نظرات (۴)

از همه داستان فقط اون بخش امر خیرش جذاب بود
:|
:دی
امر خیر همیشه خوبه
:دی
پاسخ:
بازم شکر یه قسمت جذاب داشته -_-
نه برای همه :/ از نظر من ک کلا شره
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۷ احسان خواجه مرادی
سلام
کم کم داره نوشته هاتون طولانی میشه
یه دوسه تا انتشارات خوب سراغ دارم خواستید کتاب بدید بیرون بهم خبر بدید :دی
پاسخ:
سلام
شما صحبتای اولیه رو انجام بدین از نظر من مشکلی نیست :پی
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹ احسان خواجه مرادی
بابا خواستگار جواب کن!!!
پاسخ:
بعله؟ -_-
دوست داشتنی دست نیافتنی این وسط چی بود کی بود عایا!؟!؟ :دی
برا من ک یه بنده خدایی بود ک دستم ک هیچ ؛ پام هم بهش نمیرسه! ( یه لگد جانانه ای حوالش کنم حداقل دلم خنک شده! ) و بعدش پول :))))


اتفاقا ب نظر من ورزش اونم کنار اب خیلی هم شیک و مجلسی و با کلاسه!! تو کارتو بکن فرزندم
من هم زود ب زود یه رگی از پاییین کتفم ( نزدیک زیربغلم ) میگیره ک تا ترقوه و قلب و حتی پشتمو هم درگیر میکنه . نفسم بند میاد کلا. ب گریه میفتم یعنی :((
ب خانومه بگو ، ببینه من چمه!؟ :دی

واللللاع همین ک نا تونستیم همو ملاقات کنیم خودش انقلابی بود بس عظیم!! تو سفر مجردی میخوای؟ :)))


پاسخ:
خیلی چیزا :( 
لگد؟ :))))))
.خخخ باشه تنکیو از حمایتت
اگه دیدمش .ماهی ی بار میاد.فک میکنی حافظه من ساپورت میکنه تا اون موقع؟ :))))

همینو بگو .توقعم رفته بالا :))))

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.