گرد همایی
بعد از مدتها یه دور همی با رفقای دوران شیرین و وقت تلف کنی دانشگاه خیلی چسبید
سرکار اینقدر گرم شده بود و افتابم افتاده بود ک ساعت آخر دیگه حالم دگرگون شد..اولش صورت و دست و پامو با آب سرد کنار محوطه شستم و نشستم دیدم دیگه نمیشه رفتم یه دوش سرد و بعدم دراز ب دراز تو اتاق ولو شدم
میخواستم برگردم سر شیفت که این همکار پرحرف درحال حاضر شدن شروع کرد به تعریف کردن از 12تا پسر عمه و عمو و چندتاییم دایی و اینا ک همه خواستگارش بودن و سرش دعوا میکردن!!!!!!! رسید به رد کردن سومی که دیگه منم دیدم بخواد ادامه بده شیفت آقایونم باید همونجا بشینم و قصه گوش بدم!! این بود که یه جوری کاتش کردم و د فرار سر شیفت
خدایا ببخشیدا ولی واقعا موندم این دختر که مث استوانه یا به قول خودش ستون با اون وزن و قد و قواره اخلاقیم نداره و اونجا شاگرداش یکسره ازش شکایت دارن چه جوری اینهمه خاطرخواه داشته؟؟؟
ولی کلا هلاک اعتماد به نفسشم نه تو این موردها کلا تو همه ی موارد!! حتی سرناجیم آدم حساب نمیکنه :))
ما که بخیل نیستیم همینم که هیچ کی نخواستمون بازم خوشیم
یه وقتایی به شدت احساس رضایت شغلی دارم
گرچه 1ساعت از استراحتامون سر لجبازی کم شده
ولی حاضریم کم بریم اما طرفم هی فرت و فرت و بدون حساب کتاب نره استراحتو بعدشم ادعا کنه اصلا خسته نمیشه!!
شام خونه دوستم جاتون خالی 2ظرف اسپاگتی و یه تیکه کیک مرغ با یه جام دسر ژله بستنی خوردم (چند لقمه صبحانه عجله ای خورده بودم و چند لقمه ام نون پنیر ساعت 2) جاتون خالی خوشمزه بود ولی هنوزم حس گشنگی دارم :/