خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

شکوفه های شکلاتی

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ

فردا آخرین روز تابستونه و بعدش رسما وارد فصل زیبا و طلایی پاییز میشیم

با همه ی دلتنگی و گرفتگی و سردیش و البته آفتاب دل انگیزش!

زمان ما که شکوفه و غنچه و میوه و این حرفا نبود!

خیلی عادی رفتیم مدرسه!

یادم نیست روز اول مامان اومد یا نه؟چون خواهرم همونجا کلاس چهارم بود شاید با اون رفتم!

یه ساختمون دو طبقه با یه حیاط بزرگ خاکی بدون درخت که انتهای سمت چپش سرویس و آبخوری بود

گفتم سرویس..همیشه سرویسا کثیف بودن منم بدم میومد و خیلی وقتا نمیرفتم این بود ک بعد مدتی کلیه هام دچار عفونت شدن و کلی بدبختی کشیدم از اون به بعد..و مامان اومده بود مدرسه و با مدیر و ناظم دعوا ک این چه وضعشه...

بگذریم

از روز اول میگفتیم

نه گل دستمون دادن نه از زیر قرآن ردمون کردن نه شعر و آواز و ...هیییچیییی اما چقد هیجانی بودیم!

از فرط ذوق زدگی خوراکیایی ک مامان برام تو پلاستیک بسته بندی کرده بود و جا گذاشته بودم

روز اول تو یه کلاس مستطیلی کوچیک تو طبقه پایین بودیم که نیمکتاش چوبی و داغون بود و باید 3نفره میشستیم

من از همون اول روز اول و خیلی قد و متفکر در حال ارزیابی آدما بودم..یادمه یه دختر ریز نقشی ب اسم نعیمه مامانش دوربین آورده بود و یه عکس دسته جمعی ازمون گرفت و بعدها نعیمه بهم میخندید و ادامو در میاورد ک تو روز اول چقد عنق و اخمو بودی و تو عکسم همونجوری بودم..

یادم نیست چطور شد قاطی بچه ها شدم ولی زنگ تفریخ اول که خورد همه خوراکیاشونو برداشتن برن حیاط ک من دیدم همه رو جا گذاشتم!

و نمیدونم از کجا اینقدر مطمئن بودم ک مامان برام میارتشون!؟

با بچه ها تو حیاط نزدیک در بودیم که مامان اومد و از دیدن من که یه عالم بچه دور خودم جمع کردم متعجب شد..طفلی با خودش فکر کرده بود روز اول غریبیم میکنه و لابد تنهام و رومم نمیشه با کسی حرف بزنم ولی دید کلی بچه دورم جمع شدن و بعضیا هم از خوراکیاشون بهم تعارف کردن

چقدر از اومدن مامانم احساس غرور و شادی کردم چون به دوستام داشتم میگفتم مامانم الان میاد!

مامان پلاستیک و به من داد که توش یکی یا شایدم دوتا ساندویچ بود و فک کنم یه سیب و چندتا شکلات که منم شکلاتا رو بین بچه ها تقسیم کردم و به همه ام رسید..و اینجوری شد که تحصیلات اینجانب آغاز شد


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۳۰
سپیدار

نظرات (۲)

چقدر این متن حس خوبی داره با خوندنش آهنگ فیلم خواهران غریب توی گوشم رژه میره:)
پاسخ:
یاد آوری اون روزا برای خودمم همیشه حس خوب دارن :)
روز اول به ما یک بسته شکلات دادن هنوز تصویر صف بستن بچه ها رو به خاطر میارم و حتی بچه های کلاس یا روزی که درس فارسی مون زنبور بود:-)) 
کلاس اولمون هر نیمکت سه نفره بود بعد کم کم بعضی ها رفوزه میشدن و سال بعد کلاس کمی خلوت تر میشد
الان که فکر می کنم میبینم واقعا اون درس ها ارزششو نداشت بچه را رفوزه کنن آخه غیر از یادگرفتن فارسی و ریاضی بقیه شون چه سودی داشتن واقعا؟!
پاسخ:
شما فک کنم بعد ما بودین یا غیر انتفاعی بودین وضتون بهتر بوده ک شکلات دادن :))
زنبور یادم نمیاد داشتیم!!! 
اره واقعا کلاس اول هنوز خیلی بچه ها انس نگرفتن ب مدرسه که بخوان درس بخونن 

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.