صبحی که شروع شد
چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی دنیایت عوض شده
همه چیز یک جور عجیبی تغییر کرده است
کم کم میفهمی بعضی حس هایت از کار افتاده اند
بعضی چیزها را نمیبینی
و بعضی حرفها را نمیشنوی
نمیدانی خوشحالی یا غمگین؟!
از یک روزی به بعد دیگر منتظر هیچ چیز و هیچ کسی نیستی
بعد از طوفان و زلزله ای که پشت سر گذاشتی حالا از کوچکترین جریان هوا و یا لرزش ساقه های گلهای حیاط هم هراس داری
خودت ماندی و خودت!
در خانه ات را میبندی
دور خودت حصار میکشی
و زندگیت از همین نقطه دوباره آغاز میشود
از یک تن خسته
اولش با درد شروع میشود..تلخ است و سخت اما توی سرازیری که افتادی همه چیز عادی میشود..
و تو از آن روز صاحب دنیای جدید خودت شدی
بگذار آدمها همچون همیشه قضاوتت کنند
مهم نیست
آدمها کارشان همین است
همین که هرگز نفهمند کجای این زمان خاکی دنیا روی سرت آوار شد و چند خنجر از پشتت بیرون کشیدی تا دوباره بلند شوی!
اما همچنان متهم ردیف اولشان باشی
سرانجام یک روز صبح میبینی زیادی بزرگ شدی
و زیادی عاقل!
و چه بهای سنگینی دارد ..
۹۵/۰۷/۰۷