خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

کودکی های یک سیاه پوش

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۹ ب.ظ

بچه که بودم همیشه دلم میخواست وقتی محرم میریم مسجد من جزو کسایی باشم که کمک میکنن! نه به خاطر ثواب و این حرفا که اون زمان چندان معنیشو نمیدونستم یا اهمیتشو درک نمیکردم.فقط فکر میکردم خیلی مهم و بزرگ جلوه میکنم

همیشه منتظر بودم کسی بهم بگه به کمکت نیاز داریم و پاشم مثلا کتاب دعاهارو پخش کنم یا قند چایی رو تعارف کنم یا آب ببرم... به هر حال بنا به شرایط هیچ وقت این اتفاق نیافتاد و من همیشه مثل یک دختر خوب کنار مامانم میشستم و تمام مدتم به چیزایی که گفتم فکر میکردم

وقتی چراغا خاموش میشدن بدترین زمان ممکن بود چون میدونستم تا مدتی طولانی توی این خاموشی گریه و شیون و بعضا جیغهای بنفش جریان داره که هم برام ترسناک بود و هم خسته کننده و هم تحمل دیدن گریه ی مادرمو نداشتم و توی دلم مدام اون آدمی که اشک مامانمو در آورده نفرین میکردم!

مراسمات هم که طولانی بود و نیم ساعتش فقط چراغ خاموش برگزار میشد و منم به طبع کم سن و سال بودنم خسته میشدم اما باید تمام مدت مینشستم و اجازه ی دراز کشیدن و خوابیدن و شکایت از طولانی بودنشو نداشتم

بعلاوه باید طوری برنامه ریزی میکردم که در طول مدت مراسم بهیچ وجه نیاز به سرویس پیدا نکنم!!

یادمه یکبار جایی بودیم ک به شدت هم شلوغ بود و ما هم انتهای مجلس بودیم و من به شدت دچار معضل شدم..اولش بهم گفتن شلوغه تحمل کن تا تموم بشه ولی نه تموم میشد و نه جایی باز میشد برای رفتن..به هر حال چراق قرمز شد و آلارم دادم که اگر نریم ممکنه بندازنمون بیرون!! طفلی مامان به سختی فراوون منو از تو جمعیت رد کرد و بالاخره رفتیم بیرون و میدونستیمم که دیگه برگشتی به داخل اون خیمه ممکن نخواهد بود با اون جمعیتی که بیرون بودن!

بدتر ازون اینکه هیچ سرویس عمومی اون نزدیک نبود و مامان ناچارا در یکی از خونه های نزدیک و زد تا منو نجات بده از وضعیتی که مثل مار زده ها به خودم میپیچیدم

بالاخره راحت شدم!! اما دیگه نتونستیم برگردیم داخل و به جاش به خونه ای پناه بردیم ک درش باز بود و ظرفهای غذا و پذیرایی مراسم و اونجا میشستن..

بعد از اتمام مراسم با سختی زیاد بقیه خانواده و دوستات و پیدا کردیم و بهشون پیوستیم و شاممونم دادن خوردیم اما من بیچاره که نمیدونم 7یا8ساله بودم شاید چقدر شماتت شدم!!!

القصه اینکه الان شرایط بهتر شده ولی خوبه که پدر و مادرا حواسشون به احساسات و ادراکات و شرایط جسمی بچه هاشونم باشه اینجور مراسم و باعث نشدن بچه عمری نگران شرکت در این جو و داشته باشه

با همه ی اینا دلم میخواد زمانی از اینهمه زندگی صرفا مادیم فاصله میگرفتم و درگیر اینجور مراسمات و برنامه ها میشدم تا کمی خستگی روحیم از بین بره

اگر پسر بودم حتما میرفتم تو این تکیه های بین راه که به زوارا خدمات میدن یا جاهایی ک غذا درست میکنن برای نذری

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۶
سپیدار

نظرات (۲)

چراخ درسته نه چراق!!!!
پاسخ:
باشه -_-
خواهرم میگه تو مسجد و حسینیه دوست هاش میان همش خنده است
تو چرا نمی رفتی پیش همکلاسی ها و بچه همسایه:-\ 
پاسخ:
مامانم نمیذاشت :/

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.