تولد یک بچه ماهی
سرماخوردگی مامی بهتر شده..دیروز قبل رفتن سرکار رفتم یه نون تازه و تخم مرغ گرفتم و برگشتم آبپز کردم و صبونه چیدم..
شب ک برمیگشتم از لبنیاتی شیر و کره گاوی و ماست چکیده گرفتم...صب قبل پیاده روی براشون فرنی درست کردم و با چایی گذاشتم رو بخاری و یه نون تازه ام خریدم...با خودم فکر میکردم شاید مادر منم زمانی با خودش فکر میکرده بچه هاش ی روز بزرگ میشن و براش نون تازه میخرن...شاید حالا وقتشه!
دیروز تمرینامون سرعتی و خیلی خسته کننده بودن...از وسطاش سردردم شروع شد تا شب.. سرناجیم کلا فاز منفیه! کلا به همه میگه خیلی بد بود! و کلا دلش میخواد یه طوری خودشو خیلی بهتر و بالاتر نشون بده و همه رو بکوبه..بگذریم...
شب اولین کادوی تولدمو از مامان و بابا گرفتم
امروز به دنبال هوس مامی، یه کله پاچه ای رفتم که سیرآبی بگیرم براش..چقده آقاهه مودب بود..اینقدر بابت نداشتن سیرابی عذرخواهی کرد که میخواستم بگم ببخشید توروخدا که اینو خواستم!!!!
در فاز دوم تولد نهار مهمون ددی جان و شاندیز و بعدم یه خرید کوچیک
عصری دوستم اومد برای کارامون...رفتم براش چایی بیارم.. وقتی برگشتم پایین یهو چشمم افتاد به کیک روی میز و همزمان بچه ها از پشت پرده پریدن بیرون و تولد تولد کردن همراه با جیغ و سر صدای زیاد...طوری ک مامی از بالا اس ام اس زد پند نفرین؟؟
اعتراف میکنم به شدت بهت زده شدم! اون طفلیا تو کوچه بودن و این یکی خبرشون کرده و وقتی من رفتم بالا اون درو باز کرده و اینا اومدن پایین تو غار تنهایی من و پشت پرده قایم شدن...
خلاصه که خیلی عالی بود ..یه حسی صبح بهم گفت اینا یه نقشه ی نزدیک دارن اما اینقدر فکرم مشغول کارای دیگم بود که حسمو پیگیری نکردم
فردا شب هم فاز سوم تولد با حضور خواهر برادر اجرا میشه
امسال تولدم واقعا تاریخی شد!! و برای اولین بار سوپرایز شدم حسابی!!
دیگه 29 تموم شد و وارد 30 شدم رسما!
از صبح علاوه بر پیامای تلگرامی دوستان و اس ام اسای بعضیاشون، از طرف چند تا بانک و موسسه ام تبریک بارون شدم!
پ.1: میخواستم کلا یه چیزایی بگم ولی نگفتم..حتی اشاره ام نکردم بهشون! نمیدونم چرا؟! شاید حرفام بهش رسیده..
پ.ن2: یه تبریکم از کسی رسید که بهیچ وجه منتظرش نبودم.حتی خوشحالم نشدم..