آفتاب سرد
ایستگاه دانشگاه پیاده میشم..از جلوی نرده ها رد میشم و خودمو میبینم که وارد دانشگاه میشه و ب طرف سرویسها میره
اون موقع ها پیاده شدن جلوی در شمالی دانشگاه و رفتن به داخلش حس خاصی داشت..یادش بخیر...حسرت گذشتن هیچ روزی رو نمیخورم چون زیبایی هر زمانی فقط برای همون موقع ،همون شرایط و همون سن و سال لذتبخشه
حرف میزنه و من با لذت برگهارو شوت میکنم...راستی که هیچ چیزی دل انگیزتر از این پیاده روی های صبحگاهی با حال و هوای پاییز نیست!
هرچقدر هم که خسته باشم باز دلیلی برای تعطیل کردنش نخواهد بود
فقط کافیه یکی پا به پات بیاد تا کمتر به ساعت نگاه کنی و اضلاع پارک و بشماری..
برگهای زرد درختا حیاط کوچیک مهری خانوم و ب یادم میاره زمانی که وقتی قدم میذاشتی تا ساق پا فرو میرفتی داخل برگا.. و پارک..همون پارک کوچیک و دنج..یه نیمکت اون کنار و کمی آفتاب سرد..با یک دنیا تنهایی دل انگیز...
بعدا نوشتتتت: بابای جوجه خروسمون رفته سفر از امشب من باید برم اسارت :))) ینی شب و با این جونور دوست داشتنی و فوق شیطون صبح کنم -_- حلالم کنین دیگه