مجموعه داستانهای دیو و پری
داستان اول "پاشنه ی آشیل"
داشتم درو میبستم که چشمم افتاد به خانومی اون طرف خیابون..یه آن از ذهنم گذشت که الان با دیدن من به فلان چیز فکر میکنه!! نمیدونم چرا اصلا همچین چیزی در تصورم اومد؟؟!! به هر حال لحظه ای نگذشت که پایین در به شدت کوبیده شد به استخون پشت پاشنه ی پام طوری که از شدت ضعف چند دقیقه ای رو فقط نشستم!
خانومه چشاش شور بود خیلی :پی
داستان دوم چشمک
چراغ اولیو رد کردم .یه آن فک کردم چشمک زنه!! چون به فاصله کمی از رسیدن من تغییر رنگ داد از زرد به قرمز!!
بعدش داشتم دنبال دوربین میگشتم دوستم گفت 5ثانیه اول نمیگیره به همین ترتیب دومیم میخواستم دور بزنم که قرمز شد ولی من دورمو ادامه دادم و گفتم 5ثانیه اول نمیگیره..حالا خدا میدونه تا الان چقد جریمه شدم
کلیم خودمو بین ماشینا جا میکردم..دوستم که خودش رانندگیش خفنه طفلی میترسید من بزنم ب کسی همش
کلا رانندگی کردن تو این شهر مثل اینه میمونه که داری ب طور زنده گیم بازی میکنی.حقیقتا اعصابم خورد میشه و ترجیح میدم یکی دیگه راننده باشه.نمیدونم چطور بعضیا میگن عاشق رانندگین!!! و موقع رانندگی آرامش میگیرن!!!!!!!؟؟؟؟؟
داستان سوم " استاد ماست مالی"
وقتی رسیدم که قابلمه سر رفته بود و بخشیشم بیرون ریخته بود..مامان و صدا کردم..اولش ب ظاهر خونسرد بود و من متعجب ولی یهو بهم ریخت و حسابی اعصابش خورد شد..از آشپزخونه بیرونش کردم و اون قابلمه برنجای شفته شده رو قایم کردم پشت پنجره و دوباره دست ب کار شدم.. ۲۰ دقیقه به ۱۰ غذا آماده شد و مامی راحت!!
مامی داشت دعام میکرد و میگفت امیدوارم اونی که تو رو میگیره قدرتو بدونه! منم گفتم از همون اول درستش میکنم که اگه ی زمانیم غذا خراب شد همکاری کنه نه اینکه غر بزنه و استرس وارد کنه
اصلا چه معنی داره مردی که تمام همکاریش تو مهمونی پذیرایی شدن با مهموناست!!!!! بخواد راجع ب بد یا خوب بودن غذا اظهار نظرم بکنه؟؟؟؟