آخر قصه
حالش بد بود ..خیلی بد!! منم ک نبودم..فقط تو اتاق گفت تموم شد!
گفتم اتفاقی بود ک بالاخره میافتاد خوشحال باش ک زودتر شد..گفت آره..
چند دقیقه بعد با شاگردش تمرین میکرد..نگاش کردم حس کردم منتظره صداش کنم...میخواستم یه چیزی بهش بگم اما وقتی با اشاره ی دستم اومد جلو غم تو صورتش نذاشت بگم..فقط پرسیدم چی شد؟ درحالیکه طوری رو ب من چرخید ک کسی صورتشو نبینه زد زیر گریه و گفت چطور ممکنه آدم به یه نفر بگه دوست دارم و خیانت کنه؟؟؟ چطور میشه خدارو نبینه...ازدواج کرده.. یخ زدم..گریه کرد و من فقط نگاهش کردم..حرفی نمیتونستم بزنم چون قبلا بهش یه چیزایی گفته بودم ولی قبول نکرد..میدونم فقط میخواست یکم گریه کنه چون جز من نمیتونست ب هیچ کسی دیگه بگه و خودشو خالی کنه..و این آخر داستان اکثر خانمهاییه که به هر دلیلی وابسته ی مردهایی شدن و باورشون کردن تا شاید حالشون بهتر بشه اما نشد..
وابسته نبودن اگه بهترین نباشه اما قطعا بی خطر ترین حس تو زندگیه
اگه اتفاق دیگه ای بیافته براش من مقصرم به خاطر حرفهایی ک به هر دلیلی گفتنشونو به تعویق انداختم