برنامه
کلی برنامه ریختم که فلان درس و فلان روز تا فلان روز بخونم و فلان پروژه رو فلان روز انجام بدم و ... و حتی وقتم اضافه میومد اخراش
ورزش و استراحت و تفریح و حتی کارورزی و پایان نامه رو هم کاملا آف کردم
یهو سه روز پشت هم میگرن شدم! شدید.. هیچ کاری نتونستم انجام بدم
به همین راحتی..
در کوچکی ما ادما همین بس که برنامه میریزیم و فکر میکنیم همه چی رو روال ما باید پیش بره اما یه سر درد همه کاسه کوزه مونو بهم میریزه
امروز پروتکل و تموم کردم و فکر کنم بالاخره اون چیزی که میخواستم و تا حد زیادی یاد گرفتم.. اولش نشستم به گرفتن مقاله و حتی تمرین از رو سایت ولی اخرش بیشترشو حذف کردم و در نهایت اونی که میدونستم درسته اضافه کردم... سخت بود اما حس خوبیه وقتی به یه دانش میرسی ( چقدر فلسفی شد )
اخر این هفته از یه طوفان میام بیرون و میافتم تو یه طوفان دیگه ولی خب اون سردرگمی کمتری داره احتمالا ( این احتمالاتو برای شروع هر کاری میدیم! )
یه تیکه های از بابا لنگ درازو بدون سانسور گذاشته بود میدیدم.. این کارتونا و فیلما و رمانای قدیمی رو نه به خاطر فضاهای رمانتیکش که به خاطر روزای خوب بچگیم که باهاشون گذشت دوست دارم.. روزایی که ساده بودن و ساده بودیم و بی دغدغه..
وقتی میبینمشون انگار نشستم تو همون فضا.. همون اتاق.. همون سن و سال..
چیزی که جالبه اینه که تمام کارتونای زمان ما مورد دار بودن و چه ماهرانه سانسور شدن یا شاید ماها خیلی خنگ بودیم :))