واقعیت تلخ
فک کنم در این مورد قبلنم نوشتم اما واقعا برام جالبه که ادما با چه اصراری حقیقت و انکار میکنن
مثل همین ایشون که سالهاست با بوی فرندشون هستند و الانم بشیوه ازدواج سفید (بخونید سیاه، کبود، اصل حماقت) مثلا زندگی میکنن. البته هرکسی منزل پدریشه و در هفته هر زمان فرصت بشه همدیگه رو در منزل مشترک ملاقات میکنن!
به خاطر ترس از دست دادن، هر تحقیر و دعوا و سرزنش و توهینی رو میپذیره!!
حاضرم شرط ببندم اون ملاقاتهای یک یا دوبار در هفته هم بنا به درخواست شازده و برای رفع نیازشون هست!
هر وقت دستور میده باید بری.. کاری که میگه باید بکنی.. ساعت به ساعت باید زنگ بزنی.. هرجا که میخوای بری باید خبر بدی.. این باید یه باااااید واقعیه! بایدی که کوچکترین تخطی توش نباید رخ بده!!
بعد سالها هنوز دعواهای بچگانه.. تهدید به رفتن..
آدم اگر کنار کسی حالش خوب باشه و اگر واقعا دوسش داشته باشه سر کوچکترین مسائل قشقرق راه میندازه؟ دعوا و سر صدا میکنه؟ تهدید میکنه؟
این دوست داشتنا تو کت من نمیره.. آدما وارد رابطه عاطفی نمیشن که زندانی بشن!
یه ترس ته این رابطه همیشه هست
و یک تهدید
ترس گذاشتن و رفتن
و تهدید تنها گذاشته شدن
امان از انکار
امان از واقعیت تلخ!
امان از اون روزی که این تهدیدها عملی بشن..