خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

از ابراز عقایدم ترس یا شرم ندارم اما حوصله ی بحث و جدل ندارم!

تجربه بهم ثابت کرده اونی که نخواد حرفتو بفهمه نمیفهمه!

الان دقیقا تو دوران جاهلیت مدرن هستیم 

جایی از تاریخ که همه نوع رسانه خییییلی راحت دست همه نوع ادم هست! 

هرکسی با یه گوشی تو دستش میتونه هرچی میخواد تف بده و حتی خودشو دکتر و مهندس و هر چیز دیگه جا بزنه 

و مردم عادت کردن بدون تحقیق و متاسفانه حتی بدون فکر! فقط بپذیرن 

ذره ای حرف مخالف و نمیخوان قبول کنن و دنبال هر کسی راه میافتن که ظاهرشو دوست داشته باشن و شبیه خودشون ببینن 

خبرهای بد و حرفهای منفی رو سریع میگیرن و به سرعت نور پخش میکنن اما خبرهای خوب و حتی باور نمیکنن! 

جاهلیت مدرن ینی سپردن اتاق فرمان مغزت دست رسانه! 

ینی کسانی که اون ور دنیا دارن عشق و حال میکنن و با تحریم کشورت موافق حتی مشوقشن، ادمای کوچک و بزرگ وطنتو به هر شکل و بهانه ای قربانی میکنن، بشن دلسوز و حامی!!! 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۶
سپیدار

دیگه زیاد به اینده فکر نمیکنم 

به اینکه تو گذشتم چه اشتباهاتی مرتکب شدم 

یا خانوادم چطور و چقدر باعث عقب افتادن و درجا زدنم بودن 

قصه ی پایان نامه و کار و درس و هیچ چیم نمیخورم 

فقط پیش میرم و کارامو میکنم 

بالاخره انجام میشن 

حالا چه با عجله چه بی عجله 

امروزم ک رفتیم با رفیق به دویدن صبحگاهانه، وقتی باز داشت حرفهای اینجوریارو میزد هیچ حس بدی در من ایجاد نشد 

خنثی خنثی 

الانم همسایه بیشعورمون تو کوچه داره کندوهاشو میفروشه ظاهرا و اون وانت احمقی که اومده صدای ضبطشو نمیبنده بماند بلند بلندم حرف میزنن 

اینجور مواقع فکر میکنم به اینکه شعور آدمها تا چه حد بی نهایتی میتونه منفی باشه 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۱
سپیدار

همتی و مهرعلیزاده اینقدر حماقت از سرتا پاشون میباره و پرت و پلا تف میدن که براحتی میشه به میزان ای کیوی طرفداراشون پی برد! 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۷
سپیدار

خب بابا دوست داره سوار هواپیما بشه بعد بره هتل دو روز بمونه اونجا هم نهایتا عصرا بره تو خیابونا قدم بزنه، صبحانه و نهار و شامشم فقط رساوران و وعده های نهار و شامم حتما با پلو. هیچ کیم باهامون نباشه و همه ام ساکت باشن. بعدم با هواپیما برگرده بیاد خونش راااااحت بخوابه. 

خیلی مهیج بود نه؟

و خب چون این سفر هیچ شباهتی به تخیلاتش نداشت بیشتر از نصفشو قهر بود و عصبانی! 

اخرشم بهمون گفت خیلی اذیتم کردین 😑

من خودم دوست دارم با چند تا رفیق پایه برم سفر. ازونا که پایه بگو بخندن نه اینایی که یه ریز ایینه دستشونه و تو نخ جنس ذکورن ببینن کی حواسش به ایناست! بچه ام اصلا نباشه.. با قطارم بریم که تو راه حال میده جدا اونجا هم نهایت یه سوئیت بگیریم بریم بچرخیم همش ولی نه تو بازار! از بازار بیزارم خصوصا الان که همه جا مثل همه. بریم تو طبیعت و جاهای تاریخی شهر.

و این سفر با اونهمه بچه باب میل منم نبود ولی خب کنار اومدم. اما دوست ندارم دوباره تکرار بشه🤦🏻‍♀️ 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۵
سپیدار

دو هفته ی پیش بمدت 8 روز رفتیم مسافرت. این طولانی ترین سفر عمرم بود چون اصولا بابا حوصله سفرهای طولانی نداره و نهایتا با رفت و برگشت 5 روز طول میکشید!

ولی اینبار خانواده خواهر و برادرمم بودن و افسار بیشتر از همه دست دامادمون بود که خوبم پیش برد 

نکته غم انگیزش وجود چهارتا بچه ۸ ماهه، ۲سال و نیمه و دوتا ۵ ساله بود. مخصوصا دوتای اخر که زیاد قاطی میکردن 

و چون ددی جان فرمودن من رانندگی نمیکنم و از دلشم نمیومد من ماشینشو برونم و کلا اعتمادم ب رانندگی من نداره که با ماشین خودم برم، ما با دوتا ماشین رفتین و با اون جزقلی اخر ۱۱ نفر بودیم 

واقعا با بچه سفر رفتن جزو اعمال شاقیه که من یکی دیگه حوصله شو ندارم🤦🏻‍♀️ 

خب واقعیتش اکه داشتم خودم به دار میشدم دیگه🤷🏻‍♀️ 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۵۹
سپیدار

اساتید فلسفه مون از عالمی قبل از ورود به این دنیای مادی حرف میزدن و از عالم مُثُل 

یادمه دکتر توکلی میگفت همه ما قبل از اینکه بیایم اینجا یه جای دیگه با هم بودیم به خاطر همینه که گاهی کسی رو که بار اوله میبینیم حس میکنیم چقدر آشناست! 

یبارم استاد دیگه فلسفه که اسمشو فراموش کردم راجع به یاد گیری میگفت و گفت که ما به یاد میاریم! یعنی قبلا اینا رو یاد گرفتیم.. خب همیشه برام سوال بود اگه قبلا بلد بودیم چرا الان اینقدر سخته برامون؟ اصلا چرا یادمون رفته؟ چطور دوباره یادمون میاد؟ 

تا اینکه امروز داشتم پبج حامد تحماسبی (یه پسر مشهدی که به طرز فجیعی تصادف میکنه و برای دقایقی روح از بدنش جدا میشه و خیلی چیزا رو میبینه) رو میخوندم چون یه سری تجربیاتشو تو برنامه فرصت نشده بود بگه و تو پیجش مینویسه. این پسر یه چیزایی از داستان خلقت و میبینه تو اون حالت. و گفت رفته به قبل از تولدش و اونجا دنیایی بوده با یه عالم موجودات عجیب که حس خاصی رو منتقل نمیکردن و متوجه میشه اونجا جاییه که همه ی موجودات عالم قبل از ظهور در دنیا اونجان و به تمام اسرار خلقت و جهان آفرینش اگاهن و همه چیز و میبینن و خودشون انتخاب میکنن که در چه قالبی وارد دنیا بشن؟ انسان؟ گربه؟ کرم خاکی؟! 

و زمانی که انسان قراره پا به این دنیا بذاره و از رحم مادر خارج بشه تمام این آگاهی رو ازش میگیرن... 

تو این پازل خیلی چیزارو تونستم جا بدم و برام روشن بشن! و حقیقتا خلقت جذاب و دلنشینه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۸
سپیدار

ینی تو غرب اینقد به پسرا بی توجهی میشه؟ که یه روز تو تقویم گذاشتن واسه اینکه بیشتر براشون وقت بذارن :)) خدایا شکرت این روزارم دیدیم 

والا تو این دنیای مرد سالاری همه چی به نفع شماست که!! الان باز یه عده میان میگن پسرا نباید گریه کنن! خب گریه کنین کی جلوتونو گرفته 🤷🏻‍♀️ والا همه کار میکنین نمیگین منع اجتماعی داره و مورد قبول نیس. اصلاح میکنین، ابرو برمیدارین، مو رنگ میکنین، آرایش میکنین🤦🏻‍♀️ فقط گریه آدم نیس این وسط؟؟؟ 

گریه کنین راحت شیم اینقد منت گریه نکردنتونو سر ما نذارین :))) 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۰
سپیدار

دخترا تو یه سنی دوست دارن خودشونو نقاشی کنن خیلیم طبیعیه به نظرم 

خب منم در کودکی شیطنتهایی داشتم از جمله اینکه هر وقت تنها میشدم قوطی رژای مامانو میبردم و هی امتحان میکردم و میشستم بعدم حوله ی زبر و محکم میکشیدن رو لبام که ردش نمونه و دور لبام مث پسر شجاع قرمز میشد. همون که بهش میگن رژ لب و حومه منتها اونجا تاثیر جریان خون زیاد بود! 

حالا کشوی لوازم ارایشم پره اما مرتب باید بریزم دور. اوناییم که هست این و اون بهم میدن 

اصلا حس خوبی به خودم ندارم وقتی خیلی به صورتم میمالم. وقتی با صابون میشورن حالم خوب میشه خیلی :)) 

تنها چیزایی که بیشتر اوقات استفاده میکنم یه رژ غیر تابلو و کم رنگ و یه خط خیلی باریک سورمه با خلال دندون! اونام از وقتی که کم خونیم شدید شد و خیلی بی حال و شبیه مریضا میشم گاهی 

واقعیت دیگه هم اینکه دلم میخواد راحت باشم. وقتی قراره بذم بیرون سریع آماده بشم. اگه مجبور شدم صورتمو بشورم غمم نباشه.. کلا رها و ازاد 

و اصلا اینهمه وقتم ندارم که جلوی اینه بگذرونم. حس میکنم تلف میشه 

بعدم من همینم دیگه! خب واقعا نظر بقیه مهم نیست، مهم برای خودم اینه که مرتب باشم لباسام همخونی داشته باشن و عطرم و زده باشم 

نمیدونم چطور بعضیا اون حجم مژه غیر طبیعی رو روی پلکشون تحمل میکنن و احساس زیباییم میکنن حقیقتا! یا هر دفعه یه عالم لوازم ارایش رو سر و صورتشون خالی میکنن که اغلب هم بوی نفرت انگیزی دارن و نشون از فیک بودن محصولات و مالیدن زیادیه! 

نمیدونم والا یا من خیلی بی حالم یا اونا خیلی باحال؟! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۴
سپیدار

هیچ واکسنی کرونا رو از بین نمیبره مگر واکسن تفکر و خرد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۴
سپیدار

بعضیا کلا عاشق شلوغی و سر و صدان

حرف با صدای بلند، تلویزیون صدا بلند، موزیک صدا بلند

من اگه صبح تا شب تو خونه تنها باشم حتی ماه ها بازم فکر نمیکنم تلویزیون و روشن کنم.. تجربه ثابت کرده که نمیکنم!

صدای بلندم حال نمیکنم مگه موقعیت خاصی باشه و فضای بزرگی باشه ( ازونا که توش قر میدی و اینا ) اما خیلی وقتا هم هست مثل الان که حتی حوصله شنیدن صدای خواننده رو هم ندارم کلا موزیک بی کلام گوش میدم به چه زیبایی و ملایمت :)

 

نمیدونم مواجهه شما در برخورد با یه جمعی که با هم میگن و میخندن چیه؟

مثلا اگه خان.م باشن و با تیپای نه الزاما خاص! خیلی معمولی

امشب ریا نباشه با دوستان رفتیم تو طرقبه افطار کنیم. فک نمیکردم کسی بیاد ولی شلووووغ :l بماند که یه خانومی با پررویی تمام اومده بود که ما رو از جامون بلند کنه که خودشون بیان بشینن ! دوستمم خیلی محکم و جدی گفت نه ما بلند نمیشیم!

جالبه میگفت بابا مامان من سنشون بالاست سختشونه رو صندلی بشینن شما جوونین بشینین رو صندلی!

حالا مامان باباش کجا بودن روی تخت داخل رستوران :l کنار درم بود و کاملا باز!

خلاصه

ما همینطور که حرف میزدیم یهو میخندیدیم و واقعا من که خودم حواسم نیس معمولا از قبلنم همیشه با صدای بلند خندیدن معروف بودم.. ولی هربار میخندیدیم متوجه چند نگاه خشن میشدیم و دوباره وولوم ومیاوردیم پایین ولی خب حافظه کوتاه مدتمون پاک میشد باز یهو میرفت بالا

 

حس خوبی اونجا نداشتم..نمیدونم دقیقا چرا؟ به خاطر بچه هایی که هی میومدن گل و ادامس و لواشک بفروشن؟ یا جو شلوغ و اخمایی که بهمون روانه شد!

کلا شلوغی رو دوست ندارم..

از جمع فراری شدم.. دیروز یه مقاله ای دکتر چاووشی ( روانشناس) گذاشته بود مبنی بر اینکه وقتی روابط اجتماعیتون با دیگران کم میشه کند ذهن میشین!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۳۷
سپیدار

نمیدونم چند سالم بود شاید ۴ یا ۵ ! فقط یادمه وسط یکی از صحنای حرم امام رضا بودیم که نقاره خونه به مناسبت عید شروع به نواختن کرد و منم انگار وسط سن برم یهو شروع کردم وسط صحن رقصیدن!

و بعد چهره ی خشمگین پدر و دعواها و اخماشو یادمه و اینکه فکر میکردم چرا اینقدر دعوام کرد مگه چی شده؟! 

ظاهرا از بدو تولد همراه با انواع موزیک که از تلویزیون و رادیو پخش میشده من شروع به جنبش میکردم 

بعدها یادمه تو هر تولد و عروسی من بلا استثنا وسط محفل بودم و البته چیز زیادیم بلد نبودم اما انگار اعتماد به نفس بالایی داشتم اون زمانا 

بعد که به تدریج بزرگتر شدم فهمیدم تو خانواده ی ما رقص و موزیک حرامه! 

و دیگه یاد گرفتم همه جا مودب بشینم 

بعلاوه اینکه هرجا موزیک بود ما یا نمیموندیم اونجا یا اگر ناچار بودیم بمونیم حالمون خوب نبود!! 

دورترین نقطه از مجلس بودیم و در عذاب و حتی دستم نباید میزدیم برای سایرین.. 

تو مدرسه ، تو فامیل، تو جمع دوستا... همیشه متفاوت.. و منی که عاشق رقص و جنب و جوش فراوان بودم ( پست قبلی گفتم انرژی مضاعفی داشتم ) بسیار برام سخت بود.. 

تو راهنمایی یادمه یه کاست که روش قران بود و کسی گوش نمیداد و دادم دوستم برام البوم دهاتی شادمهر و ریخت و مامانم چنان المشنگه ای بپا کرد که هیچ وقت یادم نمیره.. حتی تا سالها فکر میکردم خدا منو بابت این کارم سخت مجازات خواهد کرد!

به هر حال طی سالهای بزرگ شدن اعتماد به نفسمم از دست داده بودم که بخوام وسط یه مجلس بلند شم حتی! 

دانشگاه اما کمی شرایط و تغییر داد.. اولین بار زمانی که یکی از دوستای صمیمیم ازدواج کرد تو مراسم اصلاح عروس!! منم دعوت بودم و ارایشگر و مادر عروسم که با من اشنا بودن و خلاصه بزور بردنم وسط و چقدر شرمسارانه قر دادم 

بعد چند تا عروسی پیش اومد که بزور البته تقریبا رقصیدم و انگار یکم اوضاع عوض شد 

شاید بی اهمیت به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که جدا اعتماد به نفس ادم اونم تو اون سن وقتی بالا میره ک وسط یه جمع قرار بگیره.. 

همچنان تو جمع ها یا عروسی های فامیلی و دوستای خانوادگی اجازه رقص نداشتم که مبادا ابروی بابام بره!!!! 

به مرور طی سالهای اخیر البته کمی مادر جان ملایم تر شد و من تونستم هنر نمایی کنم تو جمع های فامیلی.. و در واقع همیشه بازم شلوغ و وسط مجلس شدم.. بماند که یه حرفاییم شنیدم اما اصولا اهمیتی به اراجیف نمیدم.. 

فک کنم ۵ سال پیش بود که تو جشن پایان سال باشگاهمون ی مربی رقص اومد و بعد من رفتم خصوصی باهاش تمرین.. ولی متاسفانه زیاد نشد برم چون خورد به گرفتاریمو و ... اما تو همون مدت خیلی چشمگیر پیشرفت کردم. مربی خوبی بود و روشخوبیم داشت خدا خیرش بده :) 

بعد از اون با رقصای یه رقاص ایرانی مقیم استرالیا به اسم محبوبه شروع به تمرین با همون متد کردم و باز هم خوش درخشیدم :)) 

جریان کلاس رقص و البته به مامی نگفته بودم تا اینکه به دلیل پیشرفت های تکنولوژی و خب بازنشیتگی ددی و جدا شدن از محیط قبلی مامی فهمید که کاش بلد بود برقصه! و فهمید ددی رقص دوست داره :)) 

ولی خب دیگه دیر شده بود.. 

من اوایل کرونا برای امید دادن به خودم همچنان تمرین میکردم.. فکر میکردم ب دور همیای بعد کرونا که قراره بترکونم اما دیدیم ای دل غافل کرونا رفتنی نیست به این زودی و راحتی! 

خلاصه طی این یکسال من دیگه حسم ب رقص کم و کمتر شد ( شایدم افسرده شدم چون عموما رقص تو جمع حال میده :)) ) ولی مامان جان به حقایقی پی برد و تغییراتی طی سالای اخیر تو هر دوشون دیدم و میبینم و داغ دلم هی تازه تر میشه از اونهمه سخت گیری و عذابی که از کودکی متحمل شدم و البته این تغییراتشون برای من دیگه خیلی دیره! 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۲۹
سپیدار

من همیشه به ماورا علاقه داشتم 

دنیاهای عجیب اما واقعی 

ترم اول کارشناسی سال ۸۵ بود و من تازه داشتم به ۲۰ سالگی میرسیدم ( چه زود گذشت ) استاد فلسفه مون اقای دکتر توکلی بودن و چقدر شیرین فلسفه رو تدریس کردن. از عالم مُثُل و عالم زَر و خیلی اتفاقات روحی و ماورایی برامون گفت.. کلاس فوق العاده جذابی بود و چقدر پشیمونم که اون زمان عقلم نمیرسید کلاسای اساتید و ضبط کنم! خیلی به خلاصه نویسیا و حافظه خودم اطمینان داشتم اما بعد از ۱۴ سال فهمیدم همشکلذب بوده و اتفاقا من جزء کسانیم که باید ضبط کنم و بعد لغت به لغت پیاده کنم تا یاد بگیرم 

بگذریم 

سال آخر به خاطر مسائلی که بخش اعظمش ناشی از استرسای وارد شده از سمت والدین گرامی و سخت گیری های بیخودشون بود بارها پیش اومد که ناگهان از هوش میرفتم و بعد از دقایقی چشمامو باز میکردم میدیدم تو دستشویی، تو اشپز خونه یا جلوی در ولو شدم.. هیچ وقتم کسی منو تو اون لحظات ندید چون عموما همون اول صبح بود که برای رفتن به دانشگاه بیدار میشدم 

یبار خواستم مظلوم نمایی کنم و خودمو ب موش مردگی زدم و گفتم ولی با هیچ عکس العملی مواجه نشدم ! وقتی میگم هیچی یعنی واقعا هیچی! 

خب از نظر روحی به کل پوکیدم ... و همینطور هی مسائل مختلف پیش اومد و اعتراف میکنم کار به جایی رسید که از پدر و مادرم متنفر شدم و هرچی فکر میکردم تنها نتیجه حاصل این بود که صرفا با مرگ من یا اونها (هر دو) مشکلات بینمون رفع میشه 

شاید بعدها تعریف کردم که من خیلی با همه خانواده فرق داشتم و انرژی های مضاعفی رو تو وجودم حس میکردم ( بعدنا فهمیدم نوعی از بیش فعالی بوده ) و مدام سرکوب میشدم. 

برگردیم سر ادامه جریان.. ترم آخر بودم و هر روز صبحم با نفرت شروع میشد و با نفرت تمام میشد.. خوابهای خیلی وحشتناکی میدیدم که اصلا دلم نمیخواست بخوابم! (بعدنا با خوندن یه کتاب که تو اینترنت سرچش کرده بودم این مشکل و تونستم رفع کنم تا حد زیادی ) 

یه روز عصر در حالی که وجودم پر از حال بد بود از خواب بیدار شدم و اولین سوالم این بود که چرا بیدارم؟ یا بهتره بگم چرا زنده ام؟ 

بعد از یه رفت و امد کوتاه بین اشپزخونه و اتاقم و مثل همیشه سکوت در برابر نیشو کنایه های مامان و وانمود به اینکه حالم کاملا خوبه! وایسادم که نمازمو بخونم.. یهو یه چیزی از درونم با شدت و سرعت خیلی زیاد از پاهام به طرف مغز سرم حرکت کرد و فقط در یک لحظه حس کردم چشمام گشاد شده و بشدت داغم و .. دیگه چیزی نفهمیدم 

نمیدونم چه حالی بود فقط یادمه تو یه فصای کاملا سفید و روشن واقع شدم و تمام اقوام دور و نزدیک که بعضیاشونو میشناختم و بعضیاشونم نه، و همگی قبلا فوت کرده بودن با لباس های بلند سفید اطرافمو گرفتن و انگار همه دارن با من حرف میزنن 

چیزی از حرفا یادم نیست همون موقع هم یادم نموند فقط یادمه مادر بزرگم یهو گفت تو باید برگردی! 

و چیز دیگه ای هم که یادمه اینکه اصلا حس درد، ناراحتی روحی با جسمی نداشتم. کاملا آروم بودم 

بعد همه با هم گفتن الان بیدار میشه الان بیدار میشه.. و کم کم محو شدن و من صدای بابا رو شنیدم که میگفت چیزی نیست الان بلند میشه و مامان که با نگرانی انگار گریه میکرد و صدام میزد 

بعد همه چیز مثل قبل بشد بعلاوه اینکه یه عالمه درد تو تمام بدنم حس میکردم و شدیدا گرمم بود.. لحظات اول انگار تو حال طبیعی خودم نبودم و میخواستم لباسامو درارم فقط 

بیشترشو دراوردم و با یه حالت گیجی و منگی و حالت تهوع دویدم طرف حمام.. 

در واقع من بعد از اون حس فشار شدید کاملا صاف با صورت به زمین افتاده بودم و در همون حین یه جیغ غیر عادی و وحشتناک ( به گفته ی حاضرین ) کشیدم که انگار غیر ارادی بوده.. دور چشم چپم و سمت چپ صورتم شدیدا کبود شد و یه بخشایی از صورتم، بخصوص بالای لبم زخمی و خونی بود 

بماند که بابام گفت حتما یه چیزی خوردی سردیت کرده! و زحمت بردن من به درمانگاه و نکشیدن.. منم تا مدتی تو خودم بودم! نا چند روزم بشدت ضعف داشتم 

اما هیچ وقت اون صحنه کوتاه و اون بی دردی و آرامش و فراموش نکردم.. 

بعدها پسر عمو گرامی همینجا کتاب در آغوش نور و بهم معرفی کرد.. خیلی عالی بود اما خب چون فقط صحبت بود و خارجی هم بود بعدها کمی به شک افتادم ک شاید ساختگیه بخشیش

حالا این روزا زندگی پس از زندگی رو میبینم و چیزی که برام روشن شده اینه که این دنیا تنها چیزیه که ساختگیه! 

انگار خیلی چیزایی که راجع به خدا و مرگ بهمون گفتن بیخود بوده 

و مهمترین چیز حق الناسه که اگر اینجا رفع نشه اون دنیا خیلی سخت خواهد بود! خیلی سخت!! 

اهان یه چیز دیگه 

سالها پیش خاله چهارمین دخترشو به دنیا آورد.. اون موقع همه چی رو براه بود.. یبار تو عالم رویا حالتی مثل مرگ بهش دست میده و بهش میگن بیا اینجا و دیگه به دنیا بذنگرد! خاله میگه نمیتونم دخترام خیلی کوچیکن.. بهش یه پرنده تو قفس نشون میدن و میگن اگه بمونی زندگی خیلی سختی در پیش خواهی داشت مثل همین پرنده تو قفس! خاله میگه عیب نداره بچه هام گناه دارن.. و الان سالهاست زندگیش بشدت سخته و درست مثل همون قفسه و هیچ کاریم نمیتونه بکنه.. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۴
سپیدار

کاش مردا هم زایمان میکردن 

اونوقت برا پایان نامه گیر نمیکردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۳۳
سپیدار

خب عنوان من پذیرفته شد حالا مونده استاد کپلک ( راهنمای دوم), ارشاد و راهنمایی بفرمایند برای شروع 

دوست محترم هم همین اول کار از شواهد پیداست پشیمون شده و منتظره من بهش بگم خب بیا مثل من کار کن.. منم نگفتم! همیشه همینطوریه تصمیمات احساسی میگیره بسیار هم پافشاری میکنه که انگار خیلی فهمیده است و سنجیده تصمیم گیری کرده ولی بعد کم کم میبینه حق با من بوده!

بگذریم.. به هر حال ادمها پر از تفاوتن

شما به حستون چقدر توجه میکنید؟ 

مثلا در برخورد با یه آدم یا یه مکان و موقعیت جدید اگر حستون بهش خوب نباشه چیکار میکنین؟ 

من همیشه متوجه این موضوع میشم ولی میگم نه دلتو بد نکن ... 

اما الان کاملا مطمئنم که وقتی همون اول حسم بده باید کاملا بهش توجه کنم و از اون جریان فاصله بگیرم! 

هرچی به گذشته نگاه میکنم میبینم همینجوری بوده.. اونایی که حسم بهشون بد بوده اخرش زهرشونو ریختن و ثابت کردن 

حالا دیگه بعد از این میخوام بهش توجه کامل کنم بعد از این 

تلویزیون چه باحال شده راستی نشون میده پسره دوست دختر داره براش ماشین خریده و خونه اجاره کرده و رفت و امد دارن 🤦🏻‍♀️ بعد حالا رفته خواستگاری یکی دیگه و میخواد با اون ازدواج کنه 

رفیقشم داره بهش یاد میده که چه جوری دختره رو دک کنه 😐 

یعنی هرچی بلد نباشین تی وی یادتون میده نگران نباشین 

حالا من هیچ وقت تلویزیون نمیبینم.. اتفاقی اون تایم بیکار بودم دیدم 

 

شیرین کاری امروزمم اینکه تو اتاق وسطی دوتا سوراخ با دلر ایجاد کردم که دومی به اعن خورد و خیلیم ناجور شد بعد به یه بدبختی دورتا دور پیچو مقوا چپوندم و چسب ریختم و روشم لاک سفید زدم 

لاکام دیگه فقط به همین کار میان جدیدا 

اصلا استاد ماست مالیم 

سواراخا هم واسه اویز کردن دو عدد گلدان بود 

اعتیاد گلی پیدا کردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۱
سپیدار

باورتون میشه من اینوقت شب داشتم عنوان پایان نامه سرچ میکردم؟

عصری داشتم از بیخوابی میمردمااااا 

دیشب ۱۱:۳۰ -۱۲ خوابیدم (شایدم دیرتر یادم نمیاد،) صبحم ساعت ۹:۱۵ با استاد قرار داشتیم ۸ بیدار شدم ( بعد از البته بیداری یه ربع به ۴ تا ۵ )

ظهر یکساعت مثلا خوابیدم شایدم دو ساعت!! و همش خواب عنوان پایان نامه میدیدم و بیدار میشدم 😐

ساعت ۵ هم بیدار شدم و رفتم برای بچه ها ک عصر میان شیرینی درست کردم.. خیلی خوب شد راضی بودم و استقبال هم شد 

با همه این اوصاف الان باید خواب باشم اما بیدارم 

عنوانمو یافتم و تکمیلش کردم فردا هم به استاد عرضه میکنم 

این رفیق ما اب هم میخواد بخوره با دوست پسر جانش مشورت میکنه و اصولا مشورتهاش منجر به اجرای تصمیمات اوشون میشه 

اصلا یه طوریه که خودشم دیگه به خودش اطمینان نداره و اونو موجودی کاملا فهمیده و خودشو احمق تلقی میکنه هرچند انکار میکنه اما در رفتارش کاملا میشه دید و حس کرد 

و خب من اشتباه کردم اون موقع که هی میگفتم تکلیف عنوان و روشن کنیم اون میگفت هنوز وقت هست.. خب خودم باید دست به کار مشدم 

ولی حالا که تصمیمش چیز دیگه ای شده من فقط روشنش میکنم دیگه عمل کردن و نکردنش با خودشه 

امیدوارم فردا عنوانم قبول بشه و سریعا شروع کنم 

هنوز نمیدونم چرا به خاطر چیزی که میدونم ارزش و اهمیتی نداره اضطراب دارم؟!

 

پ.ن؛ بعضی اشتباهات تا مدتها دست از سرت بر نمیدارن . شاید برای یک عمر شایدم وقتی پا به سن گذاشتی و اهمیتشونو از دست دادن 

 

پ.ن۲؛ به مامی گفتم دلم نمیخواد ازدواج کنم.. اخرینبتر ظاهرا پذیرفت.. اما هر بار یکی بهش پیشنهاد میده هم به من میگه هم بعدش یواشکی به بابا... هم خوشحال میشه از اینکه میبینه دخترش هنوز خواهان داره هم غصه میخوره از این موردای (از نظر ظاهر و عوام پسند) خیلی خوب که براحتی ردشون میکنه در جا . ولی همچنانم امیدواره که من روزی از خر شیطان پیاده شم ! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۴۵
سپیدار

خب کاملا ریاکارانه خدمتتون عارضم که من کاملا طی همین چند روز ماه رمضون قاطی کردم

شبا تا دیر وقت خوابم نمیبره ازون طرفم باید یه ربع ب ۴ پاشیم سحری بعد باز تا ۶ و ۷ خوابم نمببره بعدش میخوابم تا ۱۰:۳۰ _۱۱ و اگه مثل امروز سردردبام ک کلا تعطیل! اگه نه به بعضی کارا میشه رسید 

نتیجه اولیه دکترا هم اومد که بنده روزانه و شبانه و ... همه رو مجاز شدم 

منتهی خوشحالی چندانی در پیش نیست یعنی اصلا نیست! 

چون اولا ک نه پایان نامه به جایی رسیده نه مقاله دارم نه زبان تخصصیم خیلی عالیه ( حالا انگار زبان عمومیم فوله ) 

در ثانی واقعا دکتری به چه دردم میخوره؟ 

من اگه همینایی رو که تا اینجا خوندم درست یاد بگیرم و اجرا کنم کارم اوکیه بعد شاید برای مثلا یاذچد گیری های بیشتر تصمیم بگیرم ادامه بدم الان اما به نظرم بیخوده 

حالا رشته مونم کلا چند تا شهر دارن فقط تو این مقطع، تهران ، اصفهان ، همدان ، کرمان ، گیلان خب هر وقت تونستم پاسخ قانع کننده به هودم بدم که چرا باید برم یه شهر دیگه و اینهمه سختی رو تحمل کنم و ۴ سال زجر و این برنامه ها... به ادامه تحصیلم فکر خواهم کرد 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۹
سپیدار

۴ روزه از خونه بیرون نرفتم.. امروز دلم خواست برم ولی بازم نرفتم چون یادم اومد جمعه ست و یحتمل همه به سوی طرقبه شاندیز و راه شلوغ!

عصر با بارونی که اومد هوا عالی شد برای پیاده روی اما از خودگذشتگی کردم و مامی رو فراری دادم تا ددی بیدار نشده در آرامش بره و برگرده 

و خب وقتی یک آدم بشدت کنترل گر و بشدت غر زننده و بی حوصله و اعصاب در منزل هست باید همینجوری فرار کرد 

کسی که مثلا حوصله پیاده روی نداره اما نمیتونه شما رو تنها بفرسته!! و میاد و تمام راه یا غر میزنه یا بد و بیرا میگه...

فکر میکنم به اینکه بابام از زندگی من تو خونه ش بیشتر رنج میکشه یا من از زندگی در خانه ی پدری؟

خدا رو شکر میکنیم که به رغم فراموشی و تمام اخلاقای بدش سالمه 

اساتید هم امروز بعد از تهدیدات جدی تر اعلام کردن امکان کار مداخله ای نیست متاانالایز کار کنین،!

خب ایا میمردین دو سه هفته پیش همینو بگین؟

ضمنا فرمودن تقریبا یکماه دیگه هم پروپوزال و باید بدیم 

باز فکر میکنم کجای کارو اشتباه کردیم که از شهریور پیگیریم و هنوز نیم قدم هم برنداشتیم چون با این اوضاع عنوان هم باید عوض بشه..

اعتراف میکنم این روزا همش گوشی دستمه طوری که حالم ازش بهم میخوره.. البته تو اراجیف چرخ نمیزنم. یا دارم مطالب مربوط ب رشته و کارم و میخونم یا خودم تهیه میکنم 

ولی بازم تهوع اوره... 

ماه رمضون اصلا ادم ادینجور همش خوابش میاد.. همینکه خوابت بهم بریزه و ضغفم بگیرت کافیه که برای هر کاری بهانه بیاری 

ولی سیر که میشی انگیزه همه کاری میاد سراغت

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۱۱
سپیدار

از ۷ اسفند یه پست نصفه نوشته بودم که نه کامل شد نه ارسال بالاخره امروز مقتدرانه حذفش کردم 

و اما چه کردیم این مدت؟

باشگاه رفتیم با رفیق و طبق برنامه خودمون کار با دستگاه و دمبل و اینا رو زدیم بر بدن ( میخواستم بگم زدیم تو گوشش دیدم خیلی خشنه بعد اینهمه مدت)

استخرا باز شدن و من وسط دور دوم بودم که دوباره برقا رفت!

چقدر استخر خوبه خداییش کلی روح و روانم شکفته شد همون دو ماه و نیم 

اصلا با عشق میرفتم سر کلاسام

بعد شرایطی یهو فراهم شد یه سالن اجاره کردم... چقد بهش رسیدیم و گلدون رنگ کردم و پتوس هی قلمه زدیم بردیم و تر و تمیزش کردیم ... یهو تعطیل!

ولی نو پرابلم شرایطش خوبه و باز میشه و ادامه میدیم 

اساتید پایان نامه مثل مرده های متحرکین که در جواب تیکه و ها و کنایه ها مونم دیگه کار خاصی انجام نمیدن جز اندکی زر زدن! 

خیلی به خودم فشار میارم ک حرف بد نزنم ولی نمیذارن که 

کنکور دکتری دادم صرفا جهت خالی نبودن عریضه وگرنه هنوز چیز زیادی از اناتومی بارم نیست 

میدونم بار شما هم نیست الکی ژست عاقل اندر سفیه به خودتون نگیرین 

و الان در ماه رمضان دوباره از یک سونامی پر کاری اومدم تو بیکاری و برا خودم مقاله هایی ک عشقم باشه سرچ میکنم میذذارم اینستا، کارگاهی که اخر اخمن شرکت کردیم و پیاده میکنم و گاهیم گوشه چشمی به پروپوزال دارم! 

از بس این استادای عوضی دست دست کردن که همه جا تعطیل شد کلا فس ما هم برا پایان نامه و مقاله و ... خوابید 

دوشنبه یه حالی به خودم دادم و با بچه های فامیل و گروهشون تشریف. بردیم کوه. خوش گذشت.. خواستم بیشتر حال بدم ولی دیگه جور نشد 

نمیدونم چرا تا بیکار میشم میچسبم ب تمیزکاری خونه :)) انگار اون روی خونه داریم بیدار شده 

ماه رمضون یه طوریه ادم انگار کلا خالی میشه از درون 

همه چیز بی اهمیت...

دیروز اتفاقی اون فیلمه که دختره ناراحته که سنش رفته بالا و شوهر نکرده رو دیدم و بعد ملت همیشه در صحنه... دیدم اکثریت هم دهه ای های من (۶۰) دختر یا پسر که مجردن یه نگرانی هایی از اینده و تنهاییشون دارن و متقابلا نگرانی از اینکه بخوان تشکیل زندگی بدن فقط جالبه اون پسرایی که از نظر مالی پایینتر بودن خیلی دلشون میخواست متاهل بشن ولی کسی بهشون دختر نمیده 

حالا نه ک بخوام پیش داوری کنم اما دیدم که اکثرشون خیلی بالا بالا میپرن و تو فکرن مخ دخترای مایه دار و بزنن و یهو زندگیشون زیر و رو شه ! 

متاسفانه خیلی شون نه درسی خوندن نه کار دارن نه حتی دنبال هنری هستن ک بشه ازش پول دراورد! کلا تو توهمن و هر کاریم دوست ندارن با تمام بی هنریشون!

اونام که مایه دارن یا لااقل اوضاع عادی تر و کار و ... روابط موقتی رو ترجیح میدن که نکنه سرشون کلاه بره!

و اینجوریاست که یک نسل اینهمه تنها داره 

خلاصه که همه چیز خوبه و فک کنم فقط من حال میکنم از همه تعطیلیا چون تازه دارم یواش یواش کارای عقب مونده این چند سال و انجام میدم 

راستی بالاخره گوشیمم عوض کردم اونم با حیله نیرنگ :))

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۹
سپیدار

در کنار تمام کارهایی ک ناچار شدم انجام بدم ( نشستن طولانی مدت پشت پی سی) دچار عارضه سر به جلو شدم و انگار عضلات آپر تِرَپ و اِسکالن و اس سی ام دچار آوِر اکتیو شدن

دقت که میکنم میبینم تو حالت عادیم گردن کشی میکنم!

چرا من اینقدر بیش فعالم؟؟ چرا نقص توجه دارم؟؟ چرا نمیتونم سر جمع کنم؟؟

انگار یه چیزی توم افتاده رو دور تند و هرچی میخوام کندش کنم نمیشه!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۷
سپیدار

فک کنم در این مورد قبلنم نوشتم اما واقعا برام جالبه که ادما با چه اصراری حقیقت و انکار میکنن

مثل همین ایشون که سالهاست با بوی فرندشون هستند و الانم بشیوه ازدواج سفید (بخونید سیاه، کبود، اصل حماقت) مثلا زندگی میکنن. البته هرکسی منزل پدریشه و در هفته هر زمان فرصت بشه همدیگه رو در منزل مشترک ملاقات میکنن!

به خاطر ترس از دست دادن، هر تحقیر و دعوا و سرزنش و توهینی رو میپذیره!!

حاضرم شرط ببندم اون ملاقاتهای یک یا دوبار در هفته هم بنا به درخواست شازده و برای رفع نیازشون هست! 

هر وقت دستور میده باید بری.. کاری که میگه باید بکنی.. ساعت به ساعت باید زنگ بزنی.. هرجا که میخوای بری باید خبر بدی.. این باید یه باااااید واقعیه! بایدی که کوچکترین تخطی توش نباید رخ بده!!

بعد سالها هنوز دعواهای بچگانه.. تهدید به رفتن..

آدم اگر کنار کسی حالش خوب باشه و اگر واقعا دوسش داشته باشه سر کوچکترین مسائل قشقرق راه میندازه؟ دعوا و سر صدا میکنه؟ تهدید میکنه؟

این دوست داشتنا تو کت من نمیره.. آدما وارد رابطه عاطفی نمیشن که زندانی بشن! 

یه ترس ته این رابطه همیشه هست

و یک تهدید

ترس گذاشتن و رفتن

و تهدید تنها گذاشته شدن

امان از انکار

امان از واقعیت تلخ! 

امان از اون روزی که این تهدیدها عملی بشن..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۴
سپیدار

ماها اینجوری بزرگ شدیم اغلب که به روی طرفی که ناراحتمون میکنه نیاریم!

مثلا یارو یه کاری کرده کفریمون کرده حسابی اما ما همینجور تو خودمون عصبی میشیم و در بهترین حالت قهر میکنیم بدون اینکه چیزی بهش بگیم.. قهر که همون قطع ارتباط بهتره

یا یهو قاطی میکنیم و دعوا میکنیم اصلا..

در هر دو صورت اگرم به طور قطع حق با ما باشه بازم بعنوان ناحق شناخته میشیم بماند! روانمون تا مدتها درگیره . هی خودخوری میکنیم. هی...

باید اعتراف کنم از نقاط ضعفم این بوده از اول که در چنین مواردی همیشه تو گروه یک بودم.. خیلی ناراحت شدم و بعد خودمو از اون ادم دور کردم یا رابطه مو قطع کردم بدون اینکه بهش بگم.. ولی ذهنم تا مدتها درگیر بوده

طی چند سال اخیر که تصمیم گرفتم حرفمو بزنم هم به مشکل دیگه ای خوردم اونم اینکه نمیتونم در ارامش حرف بزنم وقتی طرف مقابلم یه بیشعور به تمام معناست!

فکر میکنم ریشه ی نوع اول هم همین بوده که چون نمیتونستم در ارامش قضیه رو رفع و رجوع کنم سکوت و انتخاب کردم

اما از برخورد نوع دوم خودمم که چند باری پیش اومد اصلا رضایت ندارم

دوست دارم بتونم ریلکس باشم و خیلی راحت حرفمو به طرف بزنم .. بدون دعوا و بحث زیادی

و این جدا یک هنره و اگر شما هم دارید خوش به حالتون :/ رمز موفقیتتونو بگین

اصول تربیتی ما از ریشه این بوده که دیگران و ناراحت نکنیم و این شده پایه ی تمام تظاهر ها و دلخوری ها و خود خوریها و دیگر ارزشمند پنداری و خود بی ارزش پنداری!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۸
سپیدار

خب این ترم هم دوتا درس پیش نیاز داشتم که در واقع به دلیل بی عرضگی مدیر گروه و مشاورش این ترم درگیرشون شدن وگرنه باید ترم اول برمیداشتم..

بگذریم

یکیش اناتومی بود. تو کلاسا کلا غیبت نداشتم اما تو بحثا هم شرکت نکردم یا سوالارو جواب ندادم به این دلیل که بلد بودم و از طرفی فک کردم بچه های کارشناسی به این نمرات اضافی نیاز دارن و اینکه یاد بگیرن من اما هم ۹۰درصدشو بلدم هم تاثیری تو معدلم نداره

قبل از امتحانا دیدن با یه امتحان سخت اصلیم تو یه روزه ترسیدم ساعتاشونم یکی شه این بود و به استادش گفتم جریانو و گفتم اگر امکانش هست کار دیگه ای انجام بدم ب جای امتحان

بماند ک پایان نامه، کارورزی و یه سری تکالیف هم برقرار بود..

خانم پدیرفتن ولی گفت از ۱۵ برات حساب میکنم (انگار پول میخواد بده)

خلاصه ک منم نشستم هم دو موردی ک بهم گقته بود و از مقالات لاتین ترجمه و پاور کردم فرستادم (مطمئنم اصلا ندیده)

امتحان میان ترم و پایان ترم هم شرکت کردم

جمعا ۵۰ تا سوال بود از ۱۸ نمره!!!

اونوقت نمره منو داده ۱۵!!

بهش میگم نمره امتحان پایان ترممه؟؟

میگه نه اونو شدی ۱۶ ولی چون حضور در کلاس نداشتی دادم ۱۵ :|

جدا که هلاک عدالتش شدم!

گفتم من غیبت نداشتم بی فعالیتیمم ب این دلیل بود ک گفته بودم ارشدم!

گفت باشه اوت ۱ نمره تو بهت میدم -_-

یادم رفت بگم اون پاورایی ک بهت دادم لعنتی ترجمه مقاله لاتین بوده نه کپی پیست منابع فارسی!

حالا بماند ک من واقعا نمیدونم جز ۴ تا سوال تستی از اون ۵۰ تا چه چیزی باعث شده بهم ۱۶ بده؟؟!!

با اینکه واقعا نمرش مهم نیست اما لجم میگیره هم خوب بلدم هم امتحان و خوب دادم هم پاورا اونوقت اینجوری!

خدارو شکر ک بعضیامون از جایگاهمون بالاتر نمیریم..

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۰۴
سپیدار

به خاطر امتحانای من که رسما تا امروز ۲:۱۶ ادامه داست روز مادر منزل ما فردا برگزتر میشه

قبل امتحان با دوست محترم هماهنگ کردیم ک بریم بیرون بعد مدتهاااا یکم حال بدیم به خودمون..

اول ک لباس کم پوشیدم یخ زدم چون هوا سرد شد.. اینجا باید به حس ششمم توجه میکردم اما متاسفانه به حرف دوستم گوش دادم!

بعد هوس بستنی کرد رفتیم منم یهو هیجانی شدم و کافه گلاسه سفارش دادیم و وسطاش یهو دیدم دارم میلرزم از تو!!

اصن من دوس دادم تو زمستون فقط نسکافه و شیرکاکائو و فرنی داغ بخورم!

رفتم یکم مایحتاج فردا رو خریدم گفتم دست خالی نرم خونه! رفتم گلفروشی نزدیک خونه.. رز شاخه ای ۳۵ تومن! کلا ۲شاخه گرفتم روبان بست و مثلا تزئین و یه اسپری و یه کارت ۷۰ تومن.. تازه بیشترشم پژمرده بود.. چقدر جالبیم آخه! دقیقا همون تایمی که هموطنانمون یه چیزی و میخوان گرونش میکنیم :) بعد میشینیم میگیم لعنت به دولت و مسئولین و فلان و فلان.. یه جعبه کوچیک نخودی هم ک مامی دوست میداشت گرفتم از خروس قندی 

بقیه تزئینات و فعالیتها هم فرداست که شب خانومها و اقایون تشریف فرما میشن..

 

دیروز ظهر ک امتحان سختم تموم شد سیستم و خاموش کردم و برای اولین بار بعد مدتها دیگه تا روز بعد روشن نشد.. رفتم اشپزخونه و مرتب کردن طروف داخل کشو و تعویض و شستشو... بعد تعویض خاک یک گلدون و ... بعدم جارو و تمیز کتری ماحصل خاک گلدون.. صبحم بعد صبحانه با گلدونا مشعول شدم و در ادامه هم ی تمیزکاری حسابی تا ۱۰:۳۰ ک مامی اومد.‌. خیلیم خودجوش نهار کتلت درست کردم و اولین بار با حوصله حرارتو کم کردم و هیچ کدوم نسوخت! 

دیدم با وجود اینکه کارای خونه رو دوست ندارم اما بعضی وقتا انگار دلم میخواد از کارای دیگم دست بکشم و به همین کارا برسم.. جالبه زمان و موقعیتها ادمو تغییر میدن

شاید بیرون بودنای زیادی قبلی و درگیر شدن با اون روی اعصاب خورد کن ادما باعث میشه با این کارا ارامش بگیرم

ولی خب همچنان از اشپزی بیزارم 

به خر صورت فردا موقتا یه استراحت از درس و بحث خواهد بود و بعدش باز باید چشم بدوزم به صفحه مانیتور و قوز کنم تا ۱۰ تا مقاله برای استاد از تو دوتا مجله معتبر پیدا و تحلیل و قسمتهای مورد نظر استاد و استخراج کنم

بعلاوه ک موضوع پایان نامه هم باید به تایید استاد دیگه برسونم و کارورزی هم براه خواهد بود.‌. نمیدونم واقعا این ۶ روز باقی تا ارسال ۱۰ مقاله قراره چقدر سخت و خسته کننده بگذره

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۴
سپیدار

فوتبالی نیستم

بچگیا یا بعدش تا مدتها جون کلا رنگ قرمز و دوست داشتم و بعد برای کل کل های بچگانه طرفدار یک تیم شدم.‌..

با همه ی اینا پاسورهای عکس فوتبالیستها.. کارت پستالها.. مجلات حاوی عکسهاشون.. مسابقات مهم.. همه جزو خاطرات روزهای شیرین زندگی بود

وقتی که دغدغه هام رنگ دیگه ای داشت

خوشحالیم از ته دل و غمم نا مفهوم و گذرا..

با دیدن ویدئوها و عکسهای پر از خنده و عشق به مادر علی انصاریان به این فکر میکنم که حالا دیگه مهم نیست بعد از مردنم کسی برام گریه کنه یا نه.. کسی ناراحت بشه یا نه.. مهم اینه که وقتی مردم چطور یادم کنن.. غرعرو و بداخلاق یا مثل این ادم خنده های پر انرژی و عشق واقعی به مادر! 

خیلی دلم گرفت.. خیلی

روحت شاد

روحتون شاد .. 

به هر حال حتی با تمام قضاوتها و افکار ادمها شما موندین و جواب دادن در پیشگاه خداوند..

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۸
سپیدار

بیا به آدما یه عالم ترس و استرس بده یا دروغا و شایعات و براشون بفرست و هی غر بزن و از زمین و زمان بنال.. راحت قبول میکنن!

حالا سعی کن امیدوارشوت کنی حرفای خوب بزنی واقعیتو بگی.. عمرا اگه زیر بار برن

و این از بدترین خصلتهای ما ادماست که اینهمه دنبال منفی ها هستیم با دل و جون حتی اگر به قیمت جونمون تموم بشه

 

خوشحالی یعنی استخرا باز بشن وای خدایا شکرت

و ناراحتی ینی دقیقا همون تایم تو نتونی بری!

به هر حال خدایا شکرت

کماکان معتقدم الخیر فی ما وقع

 

به رسم عادت و ادب دوتا از درسایی که امتحاناشونو دادم رفتم از اساتیدش تشکر کردم. اولی در مقطع خودمون خیلی خوب و مودبانه جواب داد و دومی ک جزو دروس پیشنیاز و از درسای کارشناسی بود خیلی سرد و سنگین

البته کلا مدلشه..

ولی به نظرم همه باید بعد از تموم شدن هر دوره ای از استاد، معلم یا مربیشون تشکر کنن

 

و خب فردا یه امتحان خفن دارم که استاد خیلی دقیق طوری برنامه ریزی کرده که اگر تقلب بخوای بکنی کلا وقت کم میاری!

امتحان پس فردام اما فک کنم همه رو باید از رو پی دی افش ببنویسم چون ۱ساعت وقت داده! که البته اونم از درسای پیشنیازه و مهمم نیس 

بعدش یه نیم نفس و دوباره شیرجه تو پایان نامه و کارورزی و امان از پایان نامه..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۷
سپیدار

کلی برنامه ریختم که فلان درس و فلان روز تا فلان روز بخونم و فلان پروژه رو فلان روز انجام بدم و ... و حتی وقتم اضافه میومد اخراش

ورزش و استراحت و تفریح و حتی کارورزی و پایان نامه رو هم کاملا آف کردم

یهو سه روز پشت هم میگرن شدم! شدید.. هیچ کاری نتونستم انجام بدم

به همین راحتی.. 

در کوچکی ما ادما همین بس که برنامه میریزیم و فکر میکنیم همه چی رو روال ما باید پیش بره اما یه سر درد همه کاسه کوزه مونو بهم میریزه

 

امروز پروتکل و تموم کردم و فکر کنم بالاخره اون چیزی که میخواستم و تا حد زیادی یاد گرفتم.. اولش نشستم به گرفتن مقاله و حتی تمرین از رو سایت ولی اخرش بیشترشو حذف کردم و در نهایت اونی که میدونستم درسته اضافه کردم... سخت بود اما حس خوبیه وقتی به یه دانش میرسی ( چقدر فلسفی شد )

 

اخر این هفته از یه طوفان میام بیرون و میافتم تو یه طوفان دیگه ولی خب اون سردرگمی کمتری داره احتمالا ( این احتمالاتو برای شروع هر کاری میدیم! )

 

یه تیکه های از بابا لنگ درازو بدون سانسور گذاشته بود میدیدم.. این کارتونا و فیلما و رمانای قدیمی رو نه به خاطر فضاهای رمانتیکش که به خاطر روزای خوب بچگیم که باهاشون گذشت دوست دارم.. روزایی که ساده بودن و ساده بودیم و بی دغدغه.‌. 

وقتی میبینمشون انگار نشستم تو همون فضا.. همون اتاق.. همون سن و سال..

چیزی که جالبه اینه که تمام کارتونای زمان ما مورد دار بودن و چه ماهرانه سانسور شدن یا شاید ماها خیلی خنگ بودیم :)) 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۹
سپیدار

گاهی چقدر دنیای آدمها باهم متفاوت میشه

اونقدر که انگار از زمین رفته باشی به ماه!

 

چقدر آدمها میتونن تحت شستشوی مغزی دیگران قرار بگیرن

همونقدر سریع و منعطف که بسرعت رنگ عوض کنن!

 

چقدر آدمها میتونن محتاج خودنمایی و جلب توجه باشن

به همون اندازه که ترجیح میدن سوالای کاملا ابلهانه سر کلاس از استاد بپرسن که حتی استاد لحظاتی به فکر فرو بره!! 

 

چقدر ادمها میتونن عقده های حقارت داشته باشن

دقیقا همونجا که فکر میکنن با کوچیک کردن بقیه بزرگ میشن و تلاششونو میکنن که البته پستی خودشون نمایان تر میشه!

 

فطع ارتباط با آدمها براتون سخته؟ صرف نظر از نوع رابطه 

به نظرم تنها با پدر و مادر سخته و در درجه بعدی شاید خواهر و برادر

مابقی رو براحتی ترک کنین.. یه وقتایی ادم یه چیزایی رو از جانب بعضی افراد حس میکنه اما مرور زمان باعث میشه باورشون کنه.. مثل حسادت! کسی که خودشو مدام با شما مقایسه میکنه و بعضی شرایط شما رو مثلا تو کار نداره! شاید رفتارش در ظاهر مهربانانه اس اما حس هیچ وقت دروغ نمیگه

حس درونی میگه که حس اون ادم ب شما خوب نیست و متقابلا حس شما هم بهش خوب نمیشه.. بعدها اتفاقاتی میافته ک میفهمید حستون چقدر درست بوده!

کما اینکه تمام مدت سعی داشتین بهش توجه نکنید و رفتارتون خوب و معقول باشه حتی حستون خوب باشه! حتی حتی به خودتون بقبولونید که مشکل از اون نیست! از شماست و زیادی حساس شدین..

این ادما انرژی رو میخورن .. فقط باید انداختشون دور.. 

تو کتابی چیزی خونده بودم سالها قبل . اینکه زمانی میرسه افراد هرچی فسادشون بیشتر باشه راحت تر باهاشون کنار میان و دورشون جمع میشن

متقابلا هرچی بخوان صادق تر و سالم تر کار و زندگی کنن طرد میشن

اون موقع برای سوال بود که مگه میشه؟؟؟ حالا بعد از سالها دارم به چشم میبینم.. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۱۵
سپیدار

کرونا صرفا یه بازی کثیف بود و هست برای کنترل مردم توسط حاکمان دنیا!

هرکسی بیشتر ترسیده و رعایت کرده سخت تر و سریع تر مبتلا شده!

واکسنها هم کشتن و میکشن یا اختلال ایجاد میکنن

میگن یک در مثلا ۱۰۰۰۰۰ بالاخره یکی عوارضشو میگیره و فلج میشه! اون یه نفر انسان نیست؟ حق حیات نداره؟ و از کجا معلوم یکی از ما نباشه!؟

اعتقادی به این مثلا رعایت کردنای بیخود هم ندارم 

و متاسفم که گاهی شجاعت تفاوت داشتن با بقیه رو هم ندارم!

امروز اینو فهمیدم..

ولی ادما اینقدر تحت تاثیر اخبار دروغ و درهم و بیخود داخلی و خارجی قرار گرفتن که واقعیت و نمیخوان ببینن و بپذیرن!

مرجع اطلاعاتشون در زمینه سیاست و فرهنگ و اقتصاد و پزشکی و همه چیز شده ۴تا مثلا سلبریتی بی شواد نوکیسه که خیلی اطلاعات اولیه رو هم ندارن و تنها کتاب مورد مطالعه شون بیشعوری بوده و غیر از نشون دادن زندگی خصوصیشون هنر دیگه ای هم ندارن

کرونایی وجود نداره! یه آنفولانزاست مثل هزاران انفولانزا و سرماخوردگی که گذشته هم بوده منتهی الان با چاشنی ترس و استرس و ناامیدی همراه شده

ضدعفونی و شستشوهای افراطی و وسواسهای بیخود بسرعت مارو به سمت همون چیزی میبره که به خاطرش از کرونا میترسیم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۰
سپیدار

کسی که اینجا درس خونده. از امکانات دولتی و غیر دولتی یا اصن هرچی! کشور استفاده کرده و تونسته پیشرفت کنه.. از کشور خارج شده تحصیلاتشو تکمیل کرده و کلی تخصص کسب کرده اما نمیاد همینجا تا به مردمش خدمت کنه! خائنه همین..

به هر حال این نظر منه

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۷
سپیدار

این روزا همچین بگی نگی قاطیم!

عموما موقع امتحانا به این وضع در میام

حالا هم که علاوه بر امتحان باید کار کلاسیم انجام بدیم بدتر از بد

قشنگ معلومه اساتید دادن انتقام میگیرن

به خاطر اون دو تا پیش نیازیم ک ترم ۱ برام درست نکردن و الان دارم مجبورم هی دعاشون کنم!!

دقیقا شدن قوز بالا قوز‌...

تا ۱۴ بهمن تقریبا همش تمومه جز احتمالا یکی دو تا کار تحویلی برای ازمایشگاه 

نمیدونم چند وقته پارک نرفته بودم که چند روز پیش در نهایت بی حوصلگی با مامی رفتم

این دو هفته تموم بشه تازه میریم سروقت پایان نامه

استاد عوضی هرچی عنوان میدیم یه ایرادی میگیره هیچ راهنماییم نمیکنه جز دفعه اخر ک دیگه امتحانا شروع شد و ما هم کنسل کردیم

از این طرف میگن مهم نیست و تازه میخواین یاد بگیرین ازونطرف اونقد سخت گیری

نمیدونم چمه فقط باز بی قرارم

شاید بی ربط به استوری عصر مصی و نبود.. نمیدونم دقیقا چی شده فقط وقتی زنگ زدم گریه میکرد... گفت دست من نیست فقط طلب دعا و امرزش دارم..

از درون یه جور بدی بهم ریختم

فک میکنم این اخریا تازه داشت به تجربیات جدید کاری و عشقی و زندگی میرسید.. درست همون لحظه که فکر میکنی همه چیز خوبه میفهمی یه دستی داره تو رو از همش جدا میکنه

ما زندگی نمیکنیم تا وقتی که بفهمیم قراره ازمون بگیرنش

مث همین الان خود من..

همه چیز و موکول کردم به بعد امتحانا.. معلوم نیست اون موقع چه وضعی باشه و من تو چه وضعی

ماها تو یه سناریوی پیش نویس گیر کردیم.. هی میدویم و نمیرسیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۴
سپیدار

استادا هرچی ترم پیش سر در گم بودن و خواسته ناخواسته رحم کردن این ترم قشنگ دارن پوست میکنن. خوندنیا یک طرف! کارای کلاسی یک طرف! حالا این وسط من ۲تا درس هم پیشنیاز دارم.. پایان نامه رو همونجا رها کردیم دیگه و کارورزیم شکسته بسته هفته ای یبار میریم. فقط دلم میخواد از شر اینهمه گروه کلاسی یکهو خلاص بشم

دلم میخواد یه عصر برم طرف شاندیز اون عقبا بشینم رو تخت آش بخورم..

برم پارک راه برم.. برم روی کوه.. کاش بند گلستون مث اون قدیما باز بود.. نمیدونم الان گیر یه عده افتاده که معلوم نیس برنامه شون چیه مدتهاست بسته اس

دوران امتحان افسرده ترم میکنه

میدونم ترم آخره و بعد تموم شدنش یهو میریم تو رکود..

درست مثل دوره های مربی گری که طی یک هفته بدن کلا اسید لاکتیکی میشه و همش درد داری الانم با این فشار دریا روحمون اسید لاکتیکی میشه فقط

خدایا شکرت

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۲۵
سپیدار

رفتم بالاخره وقت چشم پزشکی گرفتم... دکتر گفته چه جوری تا الان سر کردی با این چشم؟؟ 

با دکترم بحث میکنه میگه نه بابا!

نمیبینه درست! وقت رانندگی خودشو میکشه جلو.. هی برف پاک کن میزنه.. هی بخار گیر میزنه... تو تاریکی رانندگی نمیکنه... رانندگیش وحشتناک شده.. اونوقت اینهمه انکار نمیدونم برای چیه؟؟ 

بهش گفتن باید دائم عینک بزنی انگار فوش دادن!

میگم خب نمیبینین! من اون نوشته رو دادم نتونستین بخونین! میگه خب اون ریزه !!!!

گفتم پس چطور من میخونم؟ میگه خب چشم تو با چشم من یکی نیست دیگه من سنم فلان... :|

چیزی که اینهمه واضح و مبرهنه نمیپذیره حالا چطور میشه بهش قبولوند که داری فراموشی میگیری! حواس پرت شدی! دو تا جمله ی ساده رو نمیتونه دیگه درست بگه.. حروف کلمات و پس و پیش میگه.. ساده ترین چیزا رو توضیح میدی اصلا متوجه نمیشه! 

و بهیچ عنوان زیر بارم نمیره... 

دارم فکر میکنم نکنه گوشاشم سنگین شده! 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۰۰:۲۴
سپیدار

دنبال کارت ویزیت یه تعمیرکار موبایل میگشتم یه کارت ویزیت دیدم که صاحبش دیگه تو این دنیا نیست. یه لحظه از یاداوری اون آدم و لطفی که بهم کرده بود دلم گرفت. با خودم میگم خانوادش که هر روز و همه جا عکسا و یادگاریاشو میبینن چیکار میکنن؟

 

از فکر کنم ۲سال پیش ک نرم افزار گوشیمو بروز کردم حافظه داخلیش کلا گرفته شد و هیچی نمیتونم توش بریزم.. تازه وسط دانلود نسخه جدید هنگ کرد و بردم اقای تعمیرکار ۶۰ یا ۴۰ (یادم نیست) گرفت و درستش کرد

حالا هم برای درست شدنش ظاهرا هیچ راهی جز نصب همون نسخه قدیمی نیست! 

گفت ۷۰ تومن میگیره و ۲ ساعت هم زمان میبره تا اینکارو انجام بده

آیا درسته؟؟

آیا شما باشید چنین حرکتی میزنید؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۱۴:۲۶
سپیدار

شب چله و کریسمس و یکی کردن درخت کاج و ریسه زدن و هندونه ام گل چسبوندن گذاشتن تو تزئینات سفره ی چله کریسمس!!!

اصن یه طوری سال جدید میلادی رو دارن تبریک میگن و شادی میکنن انگار یکی از مراسم خودمونه!

چرا اینقدر بلاتکلیفین آخه؟؟؟ 

 

یه گربه اس چند شبه فقط صدای مَئو کردن ناله گونش میاد. ازون صداها که فک میکنی یه جایی گیر کرده! ولی دیده ام نمیشه. چشه ینی؟؟ اصلا چی میشه که گربه اینجوری میزنن زیر ناله؟

 

از خروارها کار خلاص شدیم و هنوز گیر عنوان پایان نامه ایم.. تا میایم روش تمرکز کنیم یه اتفاقی میافته.. قرار بود جمعه پیش تموم بشه :/

 

متاسفانه معیار شاگرد خوب بودن نمره اس! بی توجه به اینکه اون نمره چطور بدست اومده؟! و اصلا در ازاش چقدر یادگیری حاصل شده..؟!

 

کوه پنجشنبه خیلی سرد بود.. به همون میزان ظهرش گرم بود.. و من هنوز درک نکردم چرا میان کوه و دشت و طبیعت ضیط و باند میارن و تمام راه میرقصن!! با اون موزیکای تند عجق وجق.. دلم تنهایی رفتن تو ارتفاع رو میخواد.. پارسال که مستاجر موقتی عمو بودیم گاهی میرفتم.. اونجا ته همه کوچه هاش به کوه میرسید.. اصلا هرکاری میکنم از شلوغی و سر و صدایی که بقیه لذت میبرن من حال نمیکنم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۲۲:۵۰
سپیدار

به استاده پیام دادم که من دانشجوی ارشدم ترم سومم درگیر پایان نامه و کارورزی و پروتکل نویسیم شدیدا و ممکنه این امتحان با امتحان یکی دیگه از درسام تداخل داشته باشه. ضمنا نمره ی من نه تاثیری تو معدلم داره نه تاثیری تو نمره ی بچه های دیگه ( حق کسی ضایع نمیشه ) اگه میشه یه کار کلاسی به من بده ..

البته خیلی مودبانه شرح دادما 

بعد قبول کرده ک یه کار مسخره براش انجام بدم ولی از ۱۵ حساب کنه :|

یعنی انگار میخواد از جیبش دراره نمره رو که اینقد خساست بخرج میده

حالا مثلا از ۲۰ حساب کنی یا نمره رو بدی چی میشه؟؟

من وقتی ترم سوم یه رشته تخصصیم یعنی اون اراجیفی ک تو داری درس میدی رو بلدم دیگه!

جلسه قبل یادمه سوال میپرسید تو کلاس انلاین از بچه ها من بلد بودم ولی جواب نمیدادم که اونا جواب بدن نمره بگیرن در این حد انسانیت بخرج دادم :/

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۱۹
سپیدار

تو جریانات مختلفی که پیش میاد با خودم فکر میکنم دقیقا چی اون جریان منو ناراحت میکنه؟ حسادتم؟ خود کم بینیم؟ یا نادیده گرفتن حقیقت توسط بقیه!؟

مثلا امروز یکی از همکلاسیها یه استوری از یکی اساتید گذاشته و بهش بابت انتخابش بعنوان پژوهشگر برتر تبریک گفته!

این آقا کیه؟؟

کسیه که از نظر علمی خیلی قویه ظاهرا و همیشه تعریف تدریس و اطلاعاتشو شنیدیم

ایشون ۱سال از من بزرگتره! ۳۵ سالشه و خب نسبت به سنش پیشرفت خوبی در تخصصش داشته

اماااا

این اقا به فساد اخلاقی بسیار بین دانشجوهای خانوم معروف و مشهوره!

ترم بالاتریا که براش خونه میگرفتن ( پروازین جناب استاد) و از تدریس خصوصیشون در محفلی گرم بهره مند میشدن

شاید لازم باشه بگم که رشته ما در بخشهای عملی بسیار لمسی و فیزیکیه. تستها به شیوه ی دیداری و بعد لمس فیزیکی انجام میشن... دیگه اینکه اون گروه چقدر و چی یاد گرفتن خدا عالمه..

ترم پیشم که ما با اینجناب درس داشتیم و تو پی وی خانومها کلا فعال بود. البته میدونم که تا حدیم بستگی به رفتار طرف مقابل داره.. از فرستادن بوس و قلب برای دوست متاهلمون تا فرستادن فیلم و جوکای فان ساعت ۲شب برای مانکن کلاس! و فرستادن تمرینات تقویتی نواحی خاص برای خوشگلترین دختر کلاس و صمیمی گرفتن بیش از حد .‌.. 

تعداد افرادی که مورد تعرض ایشون واقع شدن کم نبود و البته هم پای تعریفهای سال بالایی ها از تخصص علمی همگی از فساد و مشکلات اخلاقیش هم خیلی تعریف میکنن

بشخصه تا حالا به کسی برنخوردم که وقتی گفتم استادمون فلانی بوده به این موضوع اشاره نکرده باشه!

به هر حال یکی از دوستان شکایت رو همراه با چت ها برد خدمت مدیر گروه و فهمیدیم چند نفر دیگه هم شکایت کردن از ایشون منتهی حاضر نشدن مستندات بیارن که مبادا شناخته بشن و از جانب استاد یا خانواده هاشون مشکلی براشون درست بشه

مدیر گروه بعد از اظهار تاسف بسیار و اینکه دیگه ازش دعوت بکار نمیشه!! ظاهرا تذکر داد بهش

از جلسه بعد استاد هر بار اخرای کلاس رکورد و قطع میکرد و شروع به منت گذاشتن سرما و در واقع دعوا میکرد و اینکه یه عده تون خیلی کم ظرفیتین من شاید برای یک نفر گل فرستادم!! و رفته به مدیر گروه گفته فلان و بیسار... یا..‌

و کلا نه سوالارو دیگه جواب میداد نه درست و کامل درس میداد از گروه کلاسی هم لفت داد و کلا دیلیت اکانت کرد :)) بعد دوباره اومد البته ولی خب تو اگر ریگی به کفشت نیست چرا هرکی اومد پی ویت گفتی تلگرام پیام بده؟ و چرا دیلیت اکانت زدی که همه چیز پاک بشه؟؟

به هر صورت نتیجه این شکایات و تهدیدها صرفا این شد که این اقا صرفا گروه دخترا رو بهش ندادن که البته اول داده بودن و با تهدید دوباره ی دوست ما برداشتنش و گذاشتن برای پسرا !! قطعا ورودی های بعدی دوباره بهش درس ارائه میدن و نه خانی اومده نه خانی رفته..

حالا همون متاهلینی که بوس و قلباشو دریافت کردن! و میدونن طرف چه جونوریه و خودشون افراد به ظاهر معتقدی هستن!!! باهاش پایان نامه برداشتن و یکیشونم که ازش تقدیر میکنه!

این فقط یه نمونه ی خیلی کوچیکه!

دفعه بعد که دیدیم یه ادم فاسد به مراتب بالاتر رسیده و اختلاس کرده و تجاوز کرده و ... نپرسیم چرا؟

یادمون بیار از همون پله های پایین ما فهمیدیم اون ادم فاسده اما به خاطر منافع شخصی که از کنارش میتونستیم داشته باشیم چشامونو بستیم و گفتیم با ما که کاری نکرده؟ حالا یه بوس فرستاده!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۵
سپیدار

خوب یا بد باید بپذیریم خیلی چیزا عوض شدن

دنیا عوض شده.. شرایط عوض شده.. و نمیشه توقعات ۲۰ سال پیش حتی ۵ سال پیش و از آدمای امروز داشت!

چیزی که اطرافم می بینم اینه که ۹۰% مجردا تو رابطه ان بخصوص دهه های ۶۰ که به سن ۳۰ به بالا رسیدن و مجردن قطعا تجربه یا تجاربی داشتن یا دارن

حالا اینکه در چه سطحی باشه اون فرق میکنه

از نظر من توجیه پذیره چون همونطور که گفتم زمانه خیلی فرق کرده.. توقعات افکار و احساسات آدمها هم فرق کرده طبیعتا! 

و تو شرایط فعلی ازدواج از گزینه های خیییلی پر چالشه و یه قشری حقیقتا از پسش بر نمیان..

اما چیزی که خیلی جالبتره عکس العمل ادما نسبت به جنسیت فردی که وارد رابطه شده چرا اینهمه متفاوته؟؟

اگر مذکر باشه میگن خب طبیعیه.. تو این شرایط سخت تا کی تحمل کنه و ... ؟!؟!

ولی اگر مونث باشه کلا از بیخ و بن یه گناهکار غیر قابل بخششه و هرچقدرم سطح رابطش پایین باشه به بالاترین سطح ممکن قضاوت و مجازات میشه!!

تازه همون پسریم که تا لول اخر رابطه رو تجربه کرده باز کلی کنکاش میکنه که گذشته طرفشو دراره مبادا خطایی کرده باشه

و این اول دروغه! نقطه شروع دروغگویی و زندگی روی پایه های دروغ و استرس

مثل مامان خود من که از شنیدن خبر اینکه یکی از پسرای اقوام در سن ۴۰ و چند سالگی یه نفر و صیغه کردن خوشحال شد یا دست کم ناراحت نشد! اما همبن خبر راجع به یه خانومی ۳۰ و اندی سال بشدت پریشونش کرد و غصه میخورد!

از نظر من تفاوتی بین اون دو نفر نیست به هر دلیلی هر دو در شرایطی غیر از شرایط مورد پذیرش خانواده ها و شاید حتی جامعه و عرف رایج به نیازهاشون پاسخ دادن

 

نکته جالبتر خود این قشر از افراد حاضر در رابطه هستند

کسانی که تحت عنوان ازدواج سفید با هم زندگی میکنند و از قضیه گناه و ثوابش که بگذریم بدون داشتن هیچ گونه تعهد قانونی خانوم بشدت از اقا تو رابطه فرمان میبره و همیشه ام ترس تمام شدن رابطه رو داره... ساعات خاصی باید حتما تحت هر شرایطی حاضر بشه برای ملاقات، آشپزی کنه، نظافت منزل و بعهده بگیره، آب میخوره زنگ بزنه خبر بده و اگر جایی مجبور شد رد تماس بزنه یا تلفن و پیام و دیرتر جواب داد پاسخگو باشه و.... میان ایراد میگیرن به افراد متاهل! که خودشونو بدبخت کردن و ازدواج مزخرفه و ازین قبیل موارد.‌‌ و حتی به صیغه شده ها!

و یکی نیست بهشون یاد اوری کنه شما تمام یا حداقل ۸۰_۹۰% وظایف متاهلین و دارین انجام میدین که بعضیا هم ۱۰۰% اما همیشه ترس رها شدن و دارین و پارتنرتون بعنوان یک تهدید داره از این جریان استفاده میکنه! هیچ حقوق قانونی هم ندارین که بتونه کمی مانع بشه و اگرم این وسط موجود دیگه ای پا به عرصه گذاشت ... میخوام بدونم چه برتری نسبت به این دو گروه دارین که اونارو سرزنش میکنین؟

 

از سخت ترین کارهای دنیا اینه که هر کسی با خودش صادق باشه و به خودش دروغ نگه!! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۲
سپیدار

بابا یه جفت کفش کوه قدیمی و اوریجینال داشت که فقط یکبار پوشیده بود!!

جدیدا که قیمت کردم بین ۲ تا ۳ تومن قیمت کفشا بود

هی گفتم چندین ساله اینارو نپوشیدی بده من بفروشمشون برم سایز خودم بخرم

نذاشت!

کفشایی که سالها تو زیر زمین ۲_۳سالم تو انباریها گذروند و بالاخره ۲ روز پیش دزد اومد و بعد از ریخت و پاش انباریها کفشارو برد! به همین راحتی!

هیچی دیگه نبرده هاااا فقط کفشا!

اابته از انباری همسایه ها خبر ندارم ولی ظاهرا ازونا هم چیزی نبرده..

نکته اخلاقی؛ مبادایی وجود نداره. لذت نبری میان میبرنش!!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۲۲:۴۱
سپیدار

نه که بگم خیلی همه چیز و رعایت میکنم اما از غیبت کردن بیزارم

حتی از حضور تو جمعشون

به همین دلیل هم دقیقا از خیلی مهمونیای خانوادگی زدم 

قبل از کرونا منظورمه

نمیرفتم و فامیل و نمیدیدم و حتی بعضیا که میومدن نمیموندم خونه چون میدونستم حرف به کجاها میکشه

بخصوص بعضیا رو هرچی میخوای بحث و عوض کنی نمیذارن باز برمیگردن سر همون

خب منم اونقدر آدم قوی و محکمی نیستم که جلوی کسی و تو این زمینه بگیرم اگه خیلی موضوع داغ بشه و مورد مشابهم ازون ادما داشته باشم چه بسا یه جاهاییم قاطی شم

دور شدنم از جمع ها هم در واقع همینه که خودمو نمیتونم تو شنیدن یا گاهی تایید و گفتنش کنترل کنم!

یکی دو روزه خونه ی یکی از اقوام رفت و امدم زیاد شده و بساط همین حرفا...

واقعا حس خوبی ندارم

برام مهم نیست پشت سرم چی میگن. اگر توی روم بگن جوابشونو میدم اما اگر از کسی دیگه بشنوم اهمیتی نمیدم

اصلا خیلی وقته به خیلی چیزا بی تفاوتم و درک نمیکنم چرا بقیه بعد از سالها هنوز دلخوریاشونو از دیگران یاداوری میکنن که فلانی فلان وقت فلان حرف و زد یا فلان کارو کرد..

اونم تو شرایطی که همه ی یه زمانهایی اشتباهات زیادی راجع به دیگران کردیم مهم اینه که یه جایی بفهمیم و ادامه ندیم

حقیقتا امشب هیچ حس خوبی ندارم

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۹
سپیدار

اینستاگرام یه بخشی به اسم هیستوری داره که بعضی وقتا چیزای جالبی رو یاد آدم میاره

دیشب تو هیستوری پستارو نگاه میکردم.. اونایی که مربوط به اوایل بود. البته اوایل که میگم بعد یکی دوتا اکانت ساختن و پاک کردن و بالاخره درست کردن اکانت کاری

ب نظرم کار جالبی نیست وقتتو بذاری عکسا و عقاید و زندگی شخصیتو البوم کنی برای دیگران

لایکای پستارو ک اوایل کم هم بودن باز کردم و بعضی مخاطبام دیدم از همون اول بودن و هنوزم هستن.. بعضیارو قبلا بلاک کرده بودم که پارسال همه رو ازاد کردم :)) دیگه با خودم گفتم تا الان اکانت منو فراموش کردن نمیان باز کرم بریزن

و یه نفر از مخاطبام که مدتی خیلی کلید کرده بود و دیدم مرده!

پیجش باز بود. عکسای کوهنوردی و نقاشی های خودش بود و تصویر صورت کسی هم نبود داخلش.. اخرین پستشو که باز کردم دیدم یا عالم کامنت گریه و زاری و ... خواهرشم برای بقیه توضیح داده بود به خاطر سکته قلبی فروردین ۹۹ فوت کرده

زندگی و مرگ به همین راحتی اتفاق میافتن و ماها عموما حواسمون به رفتارمون نیست!

 

 

هر وقت سردردم شروع میشه و فلجم میکنه ک نتونم به کارام برسم دست به رنگ و گل میشم. تا الان دوتا گلدون آویز ۳تایی برای اتاقم و ۴تا هم گلدون کوچیک برای قلمه ها پشت پنجره درست کردم. و ظرفا و چیزای دیگه که رنگشون زدم و نگهداشتم یا دادم به این و اون

شاید اگر همه رو نگهمیداشتم معلوم میشد تو چند ماه اخیر ک رنگ خریدم چندبار میگرن شدم و تو اون لحظات انگار اصلا بهبود و زندگی بدون سردرد برام معنی نداشته.. اما به هر حال بعد از نصف روز، ۲۴ ساعت یا ۴۸ ساعت بالاخره تموم شده

بالاخره همه چیز یه نقطه شروع داره و یه نقطه ی پایان و مشکل اغلب ما اینه که این فاصله رو بلد نیستیم زندگی کنیم

به گلدونام که نگاه میکنم یاد روزا و لحظات سردردم میافتم ولی دیدن گلا و رنگای گلدونا اینقدر شادم میکنه که فکر میکنم فقط همون لحظات درد و قلم بدست گرفتن حقیقتا زندگی کردم چون خلق کردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۴
سپیدار

از خیلیا شنیدم که میگن اگر دوباره به دنیا بیام کاش تو فلان کشور باشم ...

من اگر قرار بود دوباره به دنیا بیم دلم میخواست یه دختر عشایر باشم . البته ناگفته نماند که اگر یه پسر بودم در مجموع راضی تر بودم چون دنیا به شکل بی رحمانه ای برای این جنس ساخته شده انگار! بگذریم

یه دختر عشایر ساده که یه سری کارا و هنرا رو باید یاد بگیره و زمان خاصیم ازدواج و ادامه زندگی.. طبیعت دشت کوه گوسفند مرغ خروس و ..

به نظرم وقتی به زنها ظلم شد که تو هر کاری واردشون کردن

در واقع از ذات خودشون دورشون کردن با یه سری شعارهای پوچ و بی اساس

در کل ما ادما با یکجا نشین شدن ظلم کردیم به خودمون

وابسته شدیم و فکر کردیم اینجا سرای ابد ماست و تا تونستیم جمع کردیم و فخر فروختیم..

عشایر میدونن هیچ چیز حتی سقف رو سرشون ابدی نیست.. بارشونو سنگین نمیکنن.. و قبل از اینکه به خاکی عادت کنن ترکش میکنن

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷
سپیدار

وان:

وقتی رو یه چیزی تمرکز میکنم شب خوابشو میبینم. مثلا اللن ک چند روزه فوکوسم روی سندروم صلیبی فوقانی و تحتانیه دیشب کلا خوابشو میدیدم! احمقانه اس خواب سندروم ببینی!! بعد هیم بیدار میشدم میگفتم نمیخوام خواب اینو ببینم دیگه

 

توو:

چرا اساتید ما همش تاکید دارن مقالاتی که پیدا میکنین انگلیسی باشن فقط؟؟ چرا هی میگن فارسیا اعتبار ندارن؟؟ مگه همه مقالات زیر دست یک سازمان تایید نمیشه؟؟ همونا ک تو اسکالر و پابمد نشون میده منظورمه. چرا ما اینقدر خودمون خودمونو کوچیک میکنیم؟؟؟ اگه مقالات فارسی و ایرانی اعتبار لازم و نداره پس چرا این اساتید اینهمه افتخار میکنن به مقاله هاشون؟؟

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۸
سپیدار

صاحب قبلی ظاهرا یه تصادف یا نیمچه تصادف یا بالاخره یه جریانی با ماشین داشته که ایربگش باز شده

بعد اونو جمعش کرده زیر فرمون و چون بوق قطع شده خودش خلاقانه بوقشو کشیده بیرون از سمت راست چسبوندش به برف پاک کن

الان بوق ماشین من یه دگمه کوچیک قرمزه که زیر برف پاک کن چسبیده

بعضی وقتا میخوام بوق بزنم هی دستم خطا میره و در نهایت یا دیر میشه یا نمیزنم کلا

حالا تصور کنید یه وقتایی که یکی خیلی بد میپیچه جلوم و عصبانی میشم میخوام بوق بزنم یهو برف پاک کن شروع به کار میکنه بعد بوق وقتی میخوره که کلا قضیه تموم شده!

حالا دوستم یه اپشنی داره به جای بوق شروع میکنه به طرف فوش دادن!! نه که سرشو ببره بیرون و داد و بیداد هااا! همونجور تو ماشین خودش فقط خودش میشنوه

امروزم ازون روزا بود ک بهش فرمون میدادم منتهی خون به مغزم نمیرسید اولش ک هی میخواست به جلویی بخوره اخرشم زد به ماشین عقبی.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۰
سپیدار

خب فک کنم امارگیر بیان تو پیج من لااقل سوخته! یا واشرش خراب شده همینجور داره میره... دیروز و زده ۴۰۰ و خورده ای بازدید امروزم ۱۱۹۰ تا!!!

 

بین راه نزدیک مقصد یه خانومه تک و تنها تو خیابون انگار ک تازه از ماشین پیاده شده بود داشت چادرشو مرتب میکرد.. تا برگشت به طرف من یهو خودشو انداخت جلو! واقعا ترسیدم بهش بزنم یا... وایسادم درو باز کرد.. مامان گفت کجا میری؟؟ فقط اصوات بی معنی اما حرف نه!! لال بود رفتم.. یه جایی صداش دراومد وایسادم میخواست بفهمونه که میره از چهار راه سمت راست اما ما مستقیم باید میرفتیم من حرف میزدم و یه جوری بین بهت و نفهمیدن نگاش میکردم اخر دستمو به جلو نشون دادم فهمید ما مستقیم میریم.. مامان داشت حرف میزد اما اون انگار صداشو نمیشنید

البته که بعدش همش میگفتم کاش کر باشه و صداهامونو نشنیده باشه چون یه نفر شدیدا داشت غر میزد که چرا سوارش کردی؟؟ 

بماند.. اونی که نه میشنوه نه میتونه حرف بزنه.. شاید بزرگترین ارزوش همینه

ماها که میشنویم و حرفم میزنیم یه وقتایی ارزو میکنیم کاش کر و لال بودیم

یا ندام چرندیات دروغ و میشنویم یا غر میزنیم یا بهانه میگیریم یا دردغ میگیم...

این بون هم لطفه هم شر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۵
سپیدار

شاید اعتماد به نفس بالایی نداشته باشم اما اصولا بروزشم نمیدم بصورت مستقیم

به هر حال میدونم بنا به تربیت و شرایط زندگیم از کودکی تا الان و مقداری هم ارث، موجود نسبتا کم رو و خجالتی هستم که تازه الان کمی بهتر شدم!

قبلا از اینکه اشتباه بگم چیزیرو تو جمع یا با حرف و نظرم مخالفت بشه نگران بودم حالا اما اصلا اهمیتی برام نداره

بگذریم از خودم نمیخواستم بگم

یه دوستی دارم همش میگه وای پیر شدم شوهرم نکردم دیگه کسی نگامم نمیکنه هیچ کاریم نکردم.. 

اصولا تو شرایطی قرار میگیرم که مجبور میشم باهاش حرف بزنم.. هرچی بهش میگم تو خوبی هیچ مشکلی نداری الان والا مجرد بودن کلیم کلاس داره!! تو باهوشی.. و.... محاله شما یه جمله مثبت راجع بهش بهش نگین و در جوابتون یه عالم انکار نشنوین!

دائمم مردده.. میخواد دوباره دانشگاه شرکت کنه.. هی میگفت مغزم نمیکشه‌‌ پیر شدم دیگه.. من هیچی بلد نیستم.. با کامپیوترم بلد نیستم کار کنم.. و .... آخرش گفتم بیخیال نمیخواد درس بخونی به نظرم برو خودکشی کن راحت شی

و اینجا بود ک دیگه کوتاه اومد و مکالمه تمام

اما کلا با چنین ادمایی حرف زدن فایده نداره چون دوباره تمام افکارشون میاد تو مغزشون و اصلا انگار نمیشنون چی میگی

وای که من چقدر بی حوصله ام تو حرف زدن با ادما چه برسه قانع کردنشون

 

عصر مهمون اومد. فاصله تماس تا رسیدنشون ۱۰ دقیقه بود منم تو وضعیتی بودم که حوصله نداشتم بیام بیرون. ترجیحا نشستم تو اتاق و درو بستم.. چند دقیقه بعد صدای بچه های خواهرنو که از یکی دوساعت قبل خونه ما بودن و پشت در شنیدم درو باز کردم دیدم اون پشت نشیتن . البته انگار درگیر بودن با هم :)) اوردمشون تو اتاق و انا هم نامردی نکردن قشنگ معلوم شد من تو اناقم و نیومدم بیرون . حب البته از نظر خودم مهم نیست. اما متاسفانه این رفتار از کودکی در خونه ی ما بسیار قبیح شمره میشد. یادمه هر وقت قرار بود مهمون بیاد حتی اگر مهمان سر زده داشتیم باید قبل از اینکه پاش به در ورودی حال برسه ما کاملا حاضر و آماده جلوی در میبودیم چون زشت بود مهمون بشینه بعد ما چند دقیقه که گذشت بیام بیرون از اتاق!!! اگر به هر دلیلیم حوصله نداشتیم یا وضعیت درستی باز هم باید حضور بهم میرساندیم!! حتی بین مهمونی هم نباید مکان و ترک میکردیم و به اتاق خودمون میرفتیم بهیچ عنوان! چون زشت بود!!! باید تا آخر همونجا کنار بقیه مینشستیم ولو اینکه اصلا کسی با ما حرف نمیزد! همه جا هم باید همه با هم میرفتیم... خلاصه که قوانین سختی حاکم بود تو خونه مون در حالیکه همه جا برعکس خونه ی ما بود.. و ما فکر میکردیم همه بی ادبن و به ما بی احترامی میکنن و ... حالا میبینم اگر اون روزا اجازه میدادن بعضی چیزا رو انتخاب کنیم بزرگتر که شدیم انتخاب و یاد میگرفتیم!

نا دیده نگرفتن خودمونو یاد میگرفتیم و میفهمیدیم همونقدر که دیگران مهمن خودمون هم مهم هستیم و مهمه که چه احساس و فکری داریم؟!

همین الان به من بگن بریم بیرون و هرجا تو بگی میریم من واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم و نهایتا تصمیم و واگذار میکنم یا اغلب موارد از جمله ی " برای من فرقی نمیکنه " استفاده میکنم. مگه میشه آدم براش فرقی نکنه؟؟؟ خلاصه که هنوز هم در سن ۳۴ سالگی مادر من منو سرزنش میکنه که باید تحت هر شرایطی بیای یه سلام بکنی!!!! 

 

راستش این روزا دلم میخواد فقط با گلهام سرگرم باشم و کلا تمام گلای تو خونه که خودم مرتبشون کردم. هیچ چیز دیگه ای جز نقاشی با رنگار اکریلیک و رسیدگی به گلا بهم ارامش نمیده وقتی تو خونه ام

و خب طبق معمول همیشه که یهو همه چیز با هم اتفاق میافتن الان میان ترمها، تکالیف، پایان نامه، کارورزی با هم بوقوع پیوستن و من قر و قاطی شدم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۷
سپیدار

یه پیج از دانشگاه فردوسی دیدم و توش یه پست از دانشکده مون... و رفتم به اون زمانا و اشک تو چشام جمع شد

به خاطر تمام خاطرات خوب و بدش

دوستام

استادا

مسیر دانشکده

چقدر حال میکردم هر روز از زیر اون سر در رد میشدم و میرفتم داخل

انگار یه افتخار خیلی بزرگ کسب کردم!

چه روزایی بود

چقدر ساده بودم

چقدر حرص میخوردم

چقدر بیخیال آینده بودم..

چقدر این ۱۰ سال و اون ۴ سال بسرعت گذشت!

به هر حال فکر نمیکنم دلم بخواد همه رو دوباره ببینم اما دیدن بعضیا بخصوص گروه خودمون خالی از لطف نیست

و چقدر همه تغییر کردن تو این سالا!!

امروز دوبار خاطرات گذشتم زنده شد

یکبار خوته ی دوست جان که دعوت کرده بود بیاد روزای همکاریمون تو اولین استخر 

و بار دوم همین پیج و دانشگاه و دانشکده

خدایا شکرت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۲
سپیدار

هی مینویسم میذارم تو ذخیره و بعد پاک میکنم‌..

روزی که همه بفهمن نه کرونایی بوده نه مرگ ناشی از کرونا 

نه تنها دارو و واکسنی نیست بلکه دقیقا عوامل کشتار جمعین تمام این واکسنا و داروهایی که ازش حرف میزنن...

شاید اون روز خیلی دیر شده باشه!

آخه بیماری که نشانه های تمام بیماری ها رو داره و همش میگن ناشناختس چه جوری میشه براش واکسن درست کرد که ۱۰۰% حتی ۹۰ % مفید باشه؟؟؟ 

یه طوری همه علائم و بهش ربط میدن که پس فردا شما دستشویی هم داشته باشین میگن از علایم کروناست!

کاش مردم این چرندیات کرونارو باور نمیکردن

کاش اینقدر ماسکای مزخرف و رو صورتشون نگه نمیداشتن و ریه هاشوتو بیمار نمیکزدن

کاش اینقدر نمیترسیدن!

کاش روابط دوستانه و خانوادگی رو قطع نمیکردن

وقتی یارو خودش اومده تو اخبار زنده ی شبکه خبر میگه بیشترین مرگ به خاطر داروهاییه که عوارضش ناشناخته اس!!! میگه من اگر مریض بشم خودم نه دارو میخورم نه بیمارستان میرم!!! دیگه چی باید گفته بشه تا باور کنیم همش یه بازیه خیلی کثیفه

ترس و استرس و شستشوی دائمی و دوری از جمع های دوستانه سیستم دفاعی رو اینقدر ضعیف میکنه به مرور که دیگه توان مقابله با ساره ترین بیماریا رو هم نداره

از مرگ نترسیم!

مرگ حقه! و هر زمان پایان عمرمون برسه این دنیا رو میذاریم و میریم..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
سپیدار

وقتی که خبر ترور شهید فخری زاده رو شنیدم بشدت دلم گرفت

یک دانشمند سرمایه است! سرمایه ای که تکرار نمیشه.. 

کسی که زبانش تروره مگه میشه باهاش مذاکره کرد؟

و چرا اینهمه خائن داریم؟؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۳
سپیدار

به گل و گلدون علاقه مند شدم

یه ردیف دیگه هم گلدون با گلای ساکولنت به اتاقم اضافه کردم

گلای تو تراسهارو کلا اوردم تو خونه و بردیم اتاق وسطی روی میزی ک قرار بود محل درس خوندنم باشه. ولی خب حقیفتش تو اتاق خودم راحت ترم

بیشتر درسامم ک تو کامپیوترمه

بهد دیدم گلدونا نامرتبن یکی دوتا گلدون و عوض کردم و بعدم تصمیم گرفتم گلدون سیاهارو سفید کنم. یه دونه رو رنگ زدم فردا با یکی دیگه جا به جاش میکنم و باز اونو رنگ میزنم.. ازین کار لذت میبرم

از صبحم البته کلا داشتم فایلای درسارو گوش میدادم

بتازگی فهمیدم ک نقص توجه دارم!

قبلا پیش اومده ک طرف یه چیزی گفته منم اونجا جواب دادم و بعد یکی دو روز فهمیدم کلا اون یه چیز دیگه گفته و من یه چیز دیگه فهمیدم!!

و چه جواب بی ربطیم دادم..

حالا تو درسا فهمیدم قضیه خیلی عمیقتر ازونه ک فکر میکردم! 

خب اینم از مزایای کرونا بود

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۳
سپیدار

از ۴:۳۰ صبح بیدارم.. قبل از ساعت ۳ یه ۵ دقیقه ای چرت زدم

دیروز یکی از شاگردام پیام داد احوال پرسی و .. دلم تنگ شده و ازین حرفا.. قبلنم حالم و پرسیده بود برای همین شک نکردم.. گفت همو بیرون ببینیم؟

میخواستم بگم وقت ندارم.. گفتم با خودشون فکر میکنن خودمو دارم میگیرم ( که ایکاش همینکارو کرده بودم ) گفتم باشه.. گفت فردا ( یعنی امروز) گفتم باشه.. گفت به بچه ها میگم بعد خبر میدم

خلاصه خبر داد و قرار شد بریم پارک و... رفتم دیدم هیچ کدوم نیومدن

جالبه وقتیم داشتم حاضر میشدم و حتی قبلش یه حسی بهم میگفت قضیه چیز دیگست بپیچون!

حدسم درست بود منتهی من فک میکردم قضیه بیمه باشه که دیدم نه!

طرف رفته نتوورکر شده و اومده مخ منو بزنه... حالا هنوز دو ماه گذشته!

خیلی کار غیر اخلاقیه.. از احساس و اخلاق یه نفر سو استفاده کنی الکی بگی دلم تنگ شده بعد بکشونیش سر قرار و تبلیغات

به هر حال بعضی از حرفامو زدم اما زیر بار نرفتم ولی حوصله ی بحث کردنم ندارم چون دیدم ک اصولا مخ اینارو بشدت شستشو میدن

از مثالای شبیه هم و مزخرفی ک میزنن معلومه

دو سال پیشم یکی از دوستای قدیمی اینکارو در ابعاد وسیعتری باهام کرد وقتیم به روش اوردم شدیدا انکار کرد!!! منم کلا ارتباطمو باهاش کات کردم 

کاش تو اون جلسات مسخره تون ک پر از شعاره اخلاق و بازار یابی حرفه ایم یاد میدادن

دیگه هرکی بگه دلم برات تنگ شده باور نمیکنم عمرا

هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که دایره ی روابطم هر چی محدودتر باشه بهتره و هرچی فاصله با ادما حفظ بشه بذار بگن خودشو میگیره یا غیر اجتماعیه.. مهم نیست

البته قبل ازین یه مورد دیگم بود از دوستای نه چندان صمیمی و همکارای قبلی

وقتی گفت دلم براتون تنگ شده یه قرار بذارین با فلانی ک ببینمتون رک بهش گفتم اگه میخوای به تیمت اضافه کنی من کلا خوشم نمیاد.. چون اینستاشو دیده بودم ک پیوسته به یکی از همین شرکتا و مرتب همون شعارا و عکسای حال بهم زن و تبریکات مزخرف به سلاطینشون بابت اینکه از خریدای اینا به سودای کلان رسیدن و فلان ماشین گرون قیمت و خریدن ...

هعی.. به هر حال امروز صبحمو هدر داد

بعدم میگه خب درس میخونی که اخرش چی؟؟؟

گفتم حالا بذار یه مدت از کارت بگذره بعد... 

جدا سطح شعور آدما کلا رو به افوله و هیچ چیز نگران کننده تر ازین نیست

یکی درمیونم میگفت اوضاع خیلی خراب شده‌.

منم اصولا حوصله ی بحث با هیج کیو ندارم.. کلا میذارم میرم و دیگه پیدام نمیشه

از ساعت ۶ احساس خوابالودگی داشتم و بازم نشستم پای نوشتن و خوندن

ولی الان همچون جغد هندزفری تو گوشمه و در مقابل خوابیدن مقاومت میکنم..

خدایا منو از شر خودم نجات بده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
سپیدار