خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
نمیدونم واسه همه همینطوره یا منم که اینطوریم تا وقتی ندارم غصه ی نداشتنشو میخورم وقتی به دست میارم برام بی اهمیت میشه باز اگه از دست بدم دوباره غصه میخورم.....و همینجور ادامه داره!! ======== وقتی وارد یه خانواده ی جدید میشی کلی تفاوت تربیتی و فکری هست که کم کم خودشو نشون میده اوایل سخته ولی به مرور با بعضیاش کنار میای و بعضیاشم ب راحتی میپذیری و بعضیاشم اونا از تو میپذرین اما خیلی زمان میبره تا جا باز کنی و راه بیای حالا تصور کن این دوتا خانواده از دو تا استان و دو نقطه ی مختلفم باشن!!!! حالا تفاوت لهجه و زبانم بهش اضافه بشه....چه معجونی! این وسط باید یه دلگرمی داشته باشی که بتونی ادامه بدی وگرنه خیلی زود وا میدی حکایت عروس اصفهانی ماست که امروز از سردی ما مشهدیا خیلی شاکی بود حقم داره. البته نباید یک طرفه با قاضی رفت مادر من سالهاست با جماعتی از شمال غربی داره زندگی میکنه فارس و ترک........ ولی اعتراف میکنم منم مدتهاست که از مردم این شهر دلگیرم از سردیشون ... خیلی دلم میخواست از اینجا برم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۴
سپیدار
از غایم موشک بازی هیچ خوشم نمیاد!!!! آدما باید رو راست باشن از آسمون ریسمون بافتنم متنفرم یه راست برو سر اصل مطلب حقیقت و رو راستی رو هرچند تلخ باشه و غم انگیز ترجیح میدم اگه به حال خودم بمونم هزار جور شک و تردید مغزمو پر میکنه اونوقته که رو همه چی پا میذارم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۶
سپیدار
فکر میکنم یه چیزیو از دست دادم یا شایدم جاش گذاشتم همون شب همون جا که اون برنامه رو اینقدر کشش دادن که وقتی رسیدم خونه خسته و هلاک بودم بماند!!! وقتیم نداشتم حالیم نداشتم..... نمیدونم باید از اون مجریای برنامه بگذرم یا به خدا شکایت کنم که همون یه فرصتمو ازم گرفتن!!! حالا باید صبر کنم تاااااا شاید 2-3 ماه دیگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۷
سپیدار
میگه حالا که برگشتی نرو .... روزای اول همیشه بهترن اینکه نمیدونم چه اتفاقی داره میافته و چه اتفاقایی دقیقا افتاده خیلی اذیتم میکنه!!!! زنگ میزنه...چند بار....رد تماس....زنگ میزنم....نمیتونه....یکی این وسط داره موش میدوونه باز!!!! وای خدای من...دستام میلرزن حتی قلبم تندتر میزنه...پر از استرس میشم باید به خیر بگذره اینبار خدایا شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۹
سپیدار
دیشب تو حیاط بودن و در زیر زمینم باز گذاشتم که تاریک شد خودشون برن پایین رفتن پایین و من تو اتاق مشغول بودم خواهرم خونه ما بود رفت در زیر زمین و بست اما طبق معمول که نصفه نیمه کار واسه دیگران میکنه درو خوب نبسته بود صبح ساعت 9:30 بود بیدار شدم دیدم خیلی صدا میکنن رفتم حیاط و آماده کنم که بیارمشون بیرون دیدم یه گربه پشت باغچه درست رو به روی در زیر زمین کمین کرده تا منو دید فرار کرد...بند دلم پاره شد پیشتش کردم و اون رفت منم رفتم دیدم بله در زیر زمین چفت نشده هیچ لاشم کلی بازه! در حالت عادی وقتی یه کم لای در باز باشه جوجه ها خودشون میان بیرون ولی ظاهرا متوجه خطر شده بودن چون وایساده بودن پشت در و صدا میکردن دیگه نیاوردمشون بیرون گفتم گربه هه شاید همین اطراف کمین داره..... براشون غذا بردم... یکیشون نوکش مث عقاب خم شده بود اومده بود پایین میدیدم که نوک میزنه اما اون اضافه ی نوک مانع خوردنش میشه و همش جیر جیر میکنه خلاصه با کمک از دوستای دنیای مجازی فهمیدم باید با ناخن گیر اون قسمت شفاف اضافی رو بگیرم تا نوکش درست شه وگرنه از گشنگی میمیره! اون قسمتش مث ناخن بخش مرده اس منم دیروز این کارو کردم باهام قهر کرد :))) درد نداشت چون موقع چیدن صدا نمیکرد اما چون محکم گرفته بودمش و هی لنگ و لگد مینداخت اذیت شد :))))) خیلی خنده دار بود اون یکی میومد رو شونم میشست و هی ازم بالا پایین میرفت ولی این رفت نشست پشت در :))) چقد دوست داشتنین اینا.....امروز سمیرا ظهر اومد درو باز کردم اومدن بالا نشونش دادمشون دوتا خروس سفید و خوشگل
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷
سپیدار
اگه من امروز یاد نگرفتم که بابت مسائلی که مقصرم عذرخواهی کنم از پدر و مادرم واسه اینه که اونا هیچ وقت بابت اشتباهاتشون عذرخواهی نکردن یادمه یه بار بابا گفت : ما اگه اشتباهیم بکنیم پدر و مادریم نباید توقع داشته باشین بیایم از شماها معذرت بخوایم!! مگه چه اشکالی داره؟؟؟ خب همه ی ما اشتباه میکنیم حتی پدر و مادرها...شاید اشتباهات اونا خیلیم بزرگتر باشه وقتی در مقابل اشتباهت عذرخواهی نمیکنی داری به بچت غرور و یاد میدی!! به همین سادگی..... من بابا مامانم و دوست دارم اما وقتی میبینم هیچ انتقادی به خودشون وارد نمیدونن ناراحت میشم! وقتی حتی خودشون مقصرن اما منو مقصر میدونن!!! و بعد هم مثل این دو سه روز باهام سرسنگینه....به خاطر اشتباهی که اولین مقصرش خودش بود! به آبجیم میگم ...اینطوری شد....مامان بهم گفته برو از بابات عذرخواهی کن!! گفت وااااا !!! مگه تو چیکار کردی که باید عذرخواهی کنی؟؟؟؟ آدما چه خوب بلدن خودشون تبرئه کنن و دیگرانو همیشه مقصر............... بابامه دیگه دوسش دارم ♥ مدارک مورد نیاز واسه قراردادو رو کاغذ نوشته آورد بدون حرف گذاشت رو میزم و رفت... مثل دیروز که رمز اینترنتی حسابشو بهم داد و رفت به همین سردی.... کاش گاهی وقتا میتونستی خودتو جای یه خانوم بذاری! همونخانومی که تو جایگاه همسر یا دختر ازش توقعاتی داری شاید اونوقت یه کم بیشتر کوتاه میومدی بعضی جاها ♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۹
سپیدار
" علی" از اسامی اعظم خداست خدایا به حق علی(ع) دستمونو بگیر و رها نکن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۵۲
سپیدار
ماه رمضان از نیمه که میگذره میافته تو سراشیبی به سرعت میره و از ما دور میشه..... مخصوصا شبای قدرش خدایا خیلی شرمنده ام و خیلیم ازت ممنونم که چشم پوشی میکنی♥ دیشب افطاریمونم برگزار شد و .... خوب بود فقط قسمت آخرش زیاد خوب نبود اینکه خاله بزرگم و دختراش بعد از تمام شدن افطاری اومدن خونه مون و تا حدود 12 بودن اینش بد نبود! چون در هر صورت ما تنها بودیم ولی وای از این زبون......این خاله جان همینجور تمام فامیل و دور کرد..... این زبون دیشب تا کجاها که نرفت..... هرچیم ما یا بچه هاش بحث و عوض میکردیم ..... خدا آدمو پیر بد زبون نکنه....پیری که بشینه با غیبت وقتشو بگذرونه.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۳
سپیدار
انا انزلناه فی لیله القدر،و ما ادراک ما لیله القدر و ما آن را در شب قدر نازل کردیم،و تو چه می دانی شب قدر چیست براستی قدر شب قدر را چه کسی می فهمد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۲
سپیدار
فعلا خوب داره پیش میره! من محکم وایسادم و کوتاه نمیام! و خدا باید خیلی خیلی کمک کنه مثل همیشه دیگه نباید اشتباه تکرار بشه _____________________________ چی فکر میکردم و چی شد؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! تقصیر خودش بود که وضعیتشو برام نگفته بود حالا دیگه حسابی تنها شده نه پدری نه مادری........ نمیدونم وضعیت خودش چه جوریه ولی امیدوارم اونقدار بد نباشه! باید روی پاهای خودش باشه انگار خوابای بدی که دیده بودم و نگرانیام بی خود نبود...... خدایا کمکم کن کمکش کن شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۰
سپیدار
یه وقتا خدا یه جوری آرومت میکنه که توش میمونی انگار اصلا انتظارشو نداشتی با اون حالی که بهم دست داد.... خیلی بهم ریختم انگار تمام امیدم تو یه لحظه نابود شد نمیدونم چقدر اون پایین موندم ولی همین که اومدم بالا..... تو چند دقیقه ورق برگشت گرچه بی فایده ولی یکی از چیزایی که باید میبود تا آروم بشم و دیدم و فهمیدم! حالا از اینجا به بعد خیلی کند میگذره تا خبرا برسه راستش بقیش اونقدرا هم برام مهم نیست! همین یه دونش خیلی مهم بود که خدا رو شکر درست بود بقیه از سر کنجکاویه فقط میگن خیلی از نوشته هاتو نمیفهمیم!!! راستش اینه که هیچ وقت دوس نداشتم جار بزنم زندگیمو ولی مینویسم تا خفه نشم اینجایی که کسی نه منو میشناسه نه خانواده مو نه گذشته و حالمو تا بخواد نصیحتی کنه و نمک به زخمم بپاشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۵
سپیدار
میگه کمیته حقیقت یابتو متوقف کن چیو میخوای بدونی دیگه؟؟ مگه میشه؟؟؟ اونم حالا که بدترین قسمتشو فهمیدم....گرچه هنوز شک دارم من از این همه پیگیری گذشته دنبال چیزی که دیگران فکر میکنن نیستم! فقط و فقط میخوام به خودم یه چیزایی ثابت بشه تا نشه آروم نمیگیرم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۸
سپیدار
حیوونه واقعا احساسات آدما رو درک میکنن؟؟؟ تا یه حدیشو آره شایدم همه شو درسته وقتی این دوتا جوجه رو که الان دوماهه شدن و بزرگ شدن کلی میبوسمشون جیغ میکشن ولی شاید دارن خودشونو لوس میکنن ;) موقعیت بدی بود.باید خودمو نگه میداشتم بعد از شنیدن اون حرفا و ....انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!! رفتم پایین پیش جوجه ها ک بیارمشون تو حیاط گردش ولی دم در ک رسیدم دیگه نتونستم همون جا نشستم و ..... از در که اومدم و نشستم انگار اونا حال منو فهمیدن بدون سر و صدا دور و برم راه رفتن و هی نگام میکردن چند لحظه ای پریدن روی زانوهام و یه کم مکث کردن و رفتن پایین و همون جلو نشستن... باز یه ذره پا میشدن و دو قدم میرفتن و باز میشستن .بدون هیچ سر صدایی...... مطمئنم که خوب میفهمن اونم تو زمانی که هیچ کس نمیفهمه چته چه جوری اینا رو از خودم جدا کنم؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۶
سپیدار
هنوز نمیدونم چی قراره بشه....تا کجا ادامه داره شاید اینجا آخرش باشه یه نشونه میخواستی؟؟؟ الان که داری!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۰
سپیدار
خیلی سخت بود خیلی سخت تر از اونی که فکرشو میکردم............. خدایا منو بکش بالا زمینت برام خیلی تنگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۵
سپیدار
فهمیدن واقعیت گاهی وقتا خیلی سخته اینکه بفهمی مدتی طولانی دروغ شنیدی!!! ولی در هر صورت باید رفت دنبالش! دونستنش بهتر از اینه که عمری تو شک و تردید بمونی....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۰
سپیدار
اینقدر دوست بدی بودم که همش درگیر مسائل خودم شدم از هیچ کس خبر نگرفتم..... سمانه خونه شو عوض کرد....حامله شد...و من اصلا متوجه نشدم تا اینکه بچش به دنیا اومد و اونم وقتی فهمیدم که بهش اس زدم دعوتش کنم و گفت نمیتونه بیاد و دلیلش چیه... بازم اینقدر بهش زنگ نزدم و نرفتم دیدنش تا اینکه بچش 9ماهه شد و بازم به خاطر رفتن دیدن یکی دیگه ازش خبر گرفتم و دیدمش اونم دوستی که تو محله ی خودمونه و فقط چند تا کوچه با هم فاصله داریم! خیلی شرمنده شدم من بودم خیلی بیشتر ازینا دلخور میشدم از الناز اینقدر خبر نگرفتم که امروز فهمیدم مامانش حدود30 روز پیش فوت شدن!!!! اونم بعد از 12 سال تحمل درد سرطان تمام این مدت اصلا از این موضوع خبر نداشتم که مامانش مریضه بهش زنگ زدم بازم شرمنده شدم به نرگس زنگ زدم.قبل عید که اومد پیشم فهمیدم بارداره و الان دیگه 8ماهه اس مدتها بود که بعد از تلفن آخر معصومه اینقدر بهش زنگ نزدم که....حالا چند ماهه گوشیش خاموشه و کسیم ازش خبر نداره! دلیل همه این زنگ نزدنا این بود که میخواستم سرم خلوت شه و حالم خوب باشه تا وقتی بهشون زنگ میزنم خبر خوب بدم...... ولی این فرایند خیلی طول کشید نه! من دوست خوبی نیستم اونم برای کسایی که میدونستم خیلی دوسم دارن و منم خیلی دوسشون داشتم حالا میفهمم دلیل گرفتاریا و تنهاییامون چیه؟؟؟؟؟؟؟ از نزدیکان و دوستامون یادی نمیکنیم و توقع داریم خدا همیشه یاد ما کنه خدایا ببخش
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۲
سپیدار
چقدر این ماه رمضون به سرعت داره میگذره...دیگه تقریبا نصف شده چقدر با افتخار میگن : من ک روزه نمیگیرم! بعدم ک میفهمن مثلا یکی روزه اس میگن: مگه روزی میگیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدم میشینن فلسفه میبافن که این کار معنی نداره............ عجب دوره زمونه ای شده خدا جون همه چی برعکس شده حالا نمیتونی یا نمیخوای (به هر دلیلی) دلیل نمیشه که جار بزنی یا مسخره کنیااااا!!! این از شعور و انسانیت به دوره دوستان روشنفکر!!!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۳
سپیدار
وقتی خودت کم میاری و میذاری میری یهو! یه مشکل بزرگ ایجاد میکنه: تا یه مدتی به خودت حق میدی اما هرچی میگذره بیشتر دنبال مقصر میگردی ولی مقصر تر از خودت پیدا نمیکنی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۲
سپیدار
مشکل خیلی از ماها با پدر مادرامون اینه که حاضر نیستن بهمون اعتماد کنن! همیشه فکر میکنن کاری ک میخوایم بکنیم اگر با تفکر و منطق اونا جور در نیاد پس داریم اشتباه میکنیم و در مقابل خودشون مرتکب اشتباه نمیشن اگه ما اشتباه کنیم باید عمری سرزنش بشیم و تا مدتها از هر تصمیم گیری و کاری بکشیم کنار ولی اگه خودشون اشتباه کنن چون پدر و مادرن اشکالی نداره نمیخوان قبول کنن ما بچه هاشون!انسانهای مستقلی آفریده شدیم ما هم حق داریم مثل اونا گاهی اشتباهات رو تجربه کنیم آدما تا اشتباه نکنن و تجربه نکنن بزرگ نمیشن نمیفهمن قدر داشته هاشونو نمیدونن نمیتونن اصلا زندگی کنن مگه پدر و مادر تا کی هستن که بخوان همیشه از اشتباهات جلوگیری کنن؟؟؟؟ من نمیگم اعتماد 100 درصد از اول باشه اما اگه به تربیت خودشون از اول اعتماد دارن باید به بچه شونم اعتماد کنن.اگرم نقصی هست برمیگگرده به اشتباهاتشون تو تربیت و دیگه همیشه با امر و نهی نمیشه جلوی اشتباه و گرفت از یه سنی به بعد دیگه شنیدن این امر و نهیا ظرفیت آدمو تموم میکنه یه عده اینجورین که حتی بچه ها متاهل میشن و کاملا هم مستقل میشن باز میخوان سر در بیارن ک چیکار میکنن و هی مراقبن و بعضی جاها هم منجر ب دخالتهای زیادی و دلخوری میشه مقابلشم عده ای هستن اینقدر از اول بچه هارو ول کردن که ....... تو رو خدا یه کم کوتاه بیاین این همه مراقبت از یه جایی ب بعد میشه اسارت زنجیر قفس زندان........ و از ی جایی ب بعد دیگه زندانی از قفس فرار میکنه حالا ب هر شکلی این دنیای مجازی هم یه جاییه واسه فرار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۸:۰۰
سپیدار
کاش قاصدکای خبر رسون واقعی بودن بچه که بودیم هر موقع قاصدک میدیدیم میگفتن خبرتو در گوشش بگو و فوتش کن بره بالا پیش اونی که میخوای تا حرفتو بهش بگه منم همین کارو میکردم :)) چقدر برام لذت داشت گرچه میدونستم دروغه کاش راست بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۶
سپیدار
خیلی به سکوت عادت کردم حرف زدنم نمیاد حتی با خودم! بچه که بودم و جوجه داشتم خیلی باهاشون حرف میزدم هر موقع ناراحت میشدم میرفتم زیر زمین پیش جوجه هام و اونام که موجودات کوچیک و ضعیفی بودن میومدن سمتم بغلشون میکردم و تو چشاشون زل میزدم باهاشون حرف میزدم و گریه میکردم....... حالا میفهمم چرا اون بیچاره ها زودی مریض میشدن و میمردن حالا دیگه با جوجه هام حرف نمیزنم .فقط نگاشون میکنم و ناز و نوازش دیگه دارن بزرگ میشن اینقدر به سکوت عادت کردم که وقتی باید حرفامو میزدم نزدم...الان که میخوام بزنم دیگه گوشی که باید میشنید نیست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۲
سپیدار
اشتباه کردم.قبول اما همه چیز از اونجایی شرو شد که اعتقاد صد در صد داشتم بهت به اینکه هیچ کاری واسه تو نشد داره فقط باید ازت بخوام هنوزم میگم تو هر کاری بخوای میشه فقط باید خود خودت بخوای خدایا پس چرا نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۸
سپیدار
من افسرده نیستم! فقط خیلی خسته ام نیاز به استراحت مطلق و دائمی دارم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۴
سپیدار
خدایا گاهی فکر میکنم کاش اون روز فقط یه خواسته ازت داشتم! اگه فقط یکی بود شاید تا حالا بهم داده بودی وقتی گفتم یا این یا اون تو دلت نیومد دفتر زندگیمو خلاصه کنی من مدتی دلخوش شدم و حالا روزها و هفته و ماه ها و سالهاست که تاوان میدم تاوان حرفای تلخ و فکرای زهر دیگران
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۲
سپیدار
فکر میکردم یه روزی یه جایی تموم میشه و راحت میشم اما نمیدونستم هر روز همینجا آروم آروم تموم میشم و هیچ کس نمیفهمه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۸
سپیدار
کلافه ام از این همه خیال میترسم یه روزی چشمامو باز کنم ببینم هیچ چی وجود نداشته! وقتی که هیچ رد و نشونه ای نداری به خودتم شک میکنی من خسته تر ازونم که بخوام از اول شروع کنم نمیخوام که شرو کنم من همون راه نصفه و نیمه ی خودمو باید به آخر برسونم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۶
سپیدار
اینروزای خسته کننده ای که دارن میگذرن همون روزایین که بهشون فکر کرده بودم فقط فکر نمیکردم اینهمه سخت باشن! پس چرا فرداهایی که بهشون فکر میکنم نمیان؟؟ خدایا باید یه کاری بکنی....لطفا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۱
سپیدار
کاش آدما مثل قدیما ارتباطاتشون محدود بود کاش فقط میتونستن  همسایه های خودشون، هم محلیای خودشون، هم طبقه ایای خودشون و ببینن و باهاشون آشنا بشن حتی نه همه ی همشهریایشونو فقط همشهریای هم طبقه شونو اگه اینجوری بود دل آدما اینهمه از خودشون دور نمیشد وقتی دلت از یکی میگرفت محله تو عوض میکردی نه خودتو!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۹
سپیدار
از هر کاری سخت تر نگهداشتن زبونه! از چندین سال پیش تاحالا تونستم خیلی چیزا رو تغییر بدم اما نگهداشتن زبون خیلی سخته خدایی منظورم تندی و تیزیش نیست اونم باز میشه یه جوری کنترل کرد ولی غیبت! انگار تو هر حرفی پیش میاد تو هر رفتاری این یه تیکه گوشت همینطور میچرخه و خواسته و ناخواسته همه چی رو به باد میده.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۱:۰۵
سپیدار
یادش بخیر روزایی که ....... چه زود حالم عوض میشد شاید یادم میرفت بعدش خدا رو شکر کنم زوال اومد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۵
سپیدار
غروب بود مسیر طولانی تهران تا پرند چشای خیس زیر عینک آفتابی که زل زدن به آب شدن خورشید در مقابل ابرهای سیاه شب چه شب طولانی بود انگار تو یه نقطه ی کور بودم و منتظر کمک..... روز بعد گذشت تا غروب جمکران تنها و گم شده هرکسی از کنارم رد میشد و طعنه میزد و زیر لب غر غر میکرد انگار هرجایی بودم بازم سر راه بودم کاش هیچ وقت پیدا نمیشدم! شب تلخ و شیرینی بود کاش هیچ وقت پیدا نمیشدم! شب سوم دریا کنار موجها فکر فرو رفتن تو ماسه های خیس دریا زده کاش هیچ وقت پیدا نمیشدم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۰
سپیدار
هر شب ساعتای 10 به بعد یه نوازنده ی دوره گرد میاد تو کوچه و میزنه و میخونه اول سلطان قلبها .... چقد غم داره تو صداش ولی دوس دارم بشینم پشت پنجره و گوش کنم به آوازش میگن مطربه... ماه رمضون بعد افطار.... میگن درست نیست.... میگن این نون ...... بعضیا (شاید یکی دو نفر) میان بیرون یه پولی بهش میدن بعضیام بهش میگن آهنگای اینجوری نخون لااقل.... ولی هیچ کس نمیره ازش بپرسه دردت چیه؟ چرا کارت اینه؟ زندگیت چه جوری میگذره؟ ...گفت خب حالا بدوننم مگه کاری از دستشون بر میاد براش؟؟؟؟ گفتم آره همونجور که واسه نور چشمیاشون به هزار و یک در میزنن تا یه کاری جور کنن واسه اینم میتونن شایدم نتونن همه (که خیلیا میتونن)ولی همین که بشینن پای درد دلش بازم خوبه آهای روزه گیره آهای نماز خونا آهای شیعه های علی(ع) آقامون علی(ع) مرامش این نبود که تو خونش لم بده و بهترین افطاریو بخوره و مطرب دوره گردی و که چاره ای نداره مذمت کنه! اگه بود حتما میرفت دستشو میگرفت اون دور میشد و من با این افکار آهنگشو زمزمه میکردم میرفت اما سوز صداش تو کوچه بود سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی.............
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۷:۱۹
سپیدار
اون دفعه که بی دعوت اومدی اینبارم غافلگیرم کن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۰۱
سپیدار
اول هفته بود خواب بدی بود تمام مدت تو خواب گریه میکردم ترسناک و ..... نبود مربوط به ماجراییه که دو سالی ازش میگذره اما .... گریه ی غم بود صبح که پا شدم انگار تمام انرژیمو گرفته بود همه میگفتن امروز چته حال نداری؟؟؟ گفتم خواب خوبی ندیدم زهرا گفت صدقه بنداز.....خوب یادم انداخت خدایا میشه بهترین تعبیرو توش بذاری؟؟؟؟؟ تعبیری که اشک شوق توش باشه نه اشک ماتم و درد بی درمون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۸:۲۷
سپیدار
دلم یک حضور ناگهانی میخواد وقتی که فکرشم نمیکنم...... شاید اتفاق نمیخواد بیافته چون همیشه فکرشم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۰۷:۲۱
سپیدار
در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی ، باد را می مانم من به سرگردانی ، ابر را می مانم من به آراسته گی خندیدم منه ژولیده به آراسته گی خندیدم سنگ طفلی اما خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : " چه تهی دستی مرد ! " ابر باور می کرد من در آئینه رُخ خود دیدم و به تو حق دادم آه ... می بینم ، میبینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟! هیچ ! من چه دارم که سزاوار تو ؟! هیچ ! تو همه هستی من هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟! .... همه چیز تو چه کم داری ؟! ...هیچ ! بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من ، این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی .... شعر مرا می خوانی ؟! باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی نه .... دریغا ، هرگز کاشکی شعر مرا می خواندی !!! از : حمید مصدق
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۳
سپیدار
یا دلتنگیامو بگیر یا دلمو پس بگیر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۹
سپیدار
دیروز آخرین روز کاری قبل ماه رمضان بود اینقدر خندیدم و جیغ جیغ کردم و شرارت به خرج دادم که شب از خستگی داشتم میمردم دیروز ناهار نبردیم قرار گذاشته بودیم از بیرون غذا بیارن برامون و همه دور هم غذای یک شکل بخوریم سفارش دادن از بیرون ساندویچ اوردن اسمش اژدر بود اندازه 3-4نفر توش پر بود قدشم خیلی بلند بود توش کباب و جوجه و کالباس و ....بود من که نصفشو فقط تونستم بخورم تازه اونم بعد کلی فعالیت روز خوبی بود.خدارو شکر.... یه مقدار کار دارم که باید تو ماه رمضون تموم کنم که نکشه به بعدش ایشالا به زودی اونارو هم تموم میکنم فقط کاش آخر تمام شادیا یه لبخند تلخ و پر حسرت نبود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۴
سپیدار
خدا همیشه هست همونطور که قبل از هر اتفاقی هست، بعدشم هست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۰
سپیدار
کجا ببرمش؟ کجا که سنگینیشو بتونه تحمل کنه؟ پیش کی؟ کی میتونه سبکش کنه؟ لطفا خودت بگیرش شونه هام دارن میافتن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۰:۵۵
سپیدار
وقتی سرت زیادی خلوته.حوصله نداری...... وقت واسه خدا نداری چون حوصله شو نداری وقتی سرت زیادی شلوغ میشه .....بازم وقت واسه خدا نداری چون همش داری کار میکنی! نتیجه: باید نصفش کرد وقتی مجبور نیستی! *************** سوء تفاهم نشه! کارار رو باید نصف کرد نه چیز دیگه! اون نصفه رو هم باید گذاشت واسه خدا هرچی هست دست خودشه♥ این روزا خیلی دلم تنگ میشه خیلی زیاد نمیدونم چرا؟؟؟؟ تو چطور؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۰:۳۵
سپیدار
تمام خانواده ی پدریم اصالتا تبریزین وقتی بچه بودیم و مادر بزرگ هنوز زنده بود مدام دور هم جمع میشدیم تو خونش ترکی یه مقداری از اون موقع ها یاد گرفتم اما خیلی کم .در حد فهمیدن کلیات اونم نه همیشه چچون این جمع ها با رفتن مامان بزرگ از هم پاشید..... ولی هنوز یه جورایی با این لهجه درگیرم چیزی که زمانی ازش بیزار و متنفر بودم حالا چنان بهم گره خورده که نمیتونم از خودم جداش کنم کافیه هرجایی بشنوم تلخی بی پایان که میگن اینه گرچه قرار بود فقط یه پایان تلخ باشه!برای همیشه و فقط در یک نقطه به آخر برسه گفته بودم این دوتا جمله یه معنی میدن............
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۰:۱۹
سپیدار
دو روز دیگه تا پایان این دوره ی کاری بدون دستمزد مونده بعدش ماه رمضان تعطیلم  بعد ماه رمضان دیگه یکی از ناجی مربیا نمیاد (حامله اس) منو به جاش معرفی کردن قراره بهم کلاس بدن اینجوری بهتره.مستقل میشم به جای اینکه بالا سر یکی دیگه وایسم ولی تمام ماه رمضون کار خیاطی دارم دو سه تاشو روزای اول ایشالا تموم میکنم و میدم.اگه بشه تو همین چند روز باقی مونده به نیمه برسونمشون خیلی خوب میشه خونه ی رویا خلوت و ساده و قشنگ بود ازون خونه هایی که توش احساس آرامش میکنی خیلیم روشن بود................................................. مهمونیای اعصاب خورد کنی زیاد شدن امشبم داریم یه چیزایی به شدت آزارم میدن و کاریم نمیشه کرد انگار دارم میرم به سمت مسیر از پیش تعیین شده ای که هیچ تمایلیم بهش ندارم ولی مجبورم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۰:۰۸
سپیدار
وارد صحن شدن تازه از دور حوض و میبینه یادش میاد وضو نگرفته 7-8متر قبل چادرشو میده به مامانش و با مانتوی خوشگلش! میدوه میره کنار حوض جوراباشو در میاره .آستیناشو میده بالا تا آرنج و مقنعه شو شل میکنه و موهاشو ...... پشت سرشم کلی مرد وایسادن دارن اذن دخول میخونن و عده ایم در رفت و آمدن و بعضیا هم تو آبخوری نزدیک........ همه ی این کارا رو میکنه که وضو بگیره تا بره تو حرم نماز مستحبی بخونه و زیارت مستحبی انجام بده! آخه عزیز من یه جوری رفتار کن که معقول باشه و به اصطلاح به هم بیاد کارت! این صحنه ها و صحنه های مشابه و حتی ناجور تر هر روز چندین و چند بار تو حرم دیده میشن مخصوصا این موقع ها که شلوغه.............
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۰:۳۰
سپیدار

!

اونایی که باید حرفتو بفهمن نمیفهمن! چه توقعیه از دیگرانی که بایدی ندارن؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۵
سپیدار
دیروز تا رسیدم خونه شد 5:15 تقریبا  چهار راه ستاری واسه ساعت 6:30 قرار گذاشتیم که بریم هیات نجات غریق کلی خسته بودم .....من واسه مدرک موقت و اونم برا آمادگی امسال بماند که یه 10 دقه یه ربعی دیر تر اومد جفتمونم گیج اصن به ساعت نگاه نکردیم و با اتوبوس رفتیم یهو بین راه ساعت و نگاه کردم دیدم شده 7:30 و ما هنوز به نیمه راهم نرسیده بودیم هیات هم تا 8 بازه فقط! اونجا به فکر افتادیم که چرا با تاکسی نرفتیم؟؟!! (تو راه برگشت فهمیدیم که هیچ فرقی نمیکرد) از بس شلوغ بود و ترافیک....طفلی زوارا هم سوار همین اتوبوسای شلوغ میشن.... به هر بدبختی بود 8:10 رسیدیم هیات و خداروشکر آقای مهندس تشریف داشتن البته یه نفر پشت در بود که نمیخواست مارو راه بده ولی ما رفتیم دیگه :)) 5دقه هم کارمون طول نکشید و هردو هم مجبوریم دوباره بریم البته اون که نه ولی من باید 2یا 4شنبه برم باز(خدا کنه باهام بیاد.دوس ندارم تنها برم) برگشتنا چقدر وایسادیم تا یه تاکسی پیدا شه مارو برسونه خونه! اونم تو اون مسیر طولانی همش شخصیا نگه میداشتن :| از قیافه هاشونم میترسیدی چه برسه که بخوای 45 دقه تو ماشینشون بشینی :| خلاصه بعد از 40دقه کنار خیابون به اون شلوغی و خفنی بالاخره یه تاکسی با یه راننده ی خوب پیدا شد.... 10 دقه به 10 رسیدم خونه تازه به پیر مرده گفتم منو برسونه سر کوچه مون.از بس اونجاها تاریک و خلوت بود میخواستم بگم تا دم در بیاره ولی دلم سوخت براش باز بخواد دور بزنه طفلی تا برسه به خیابون اصلی کرایه هم کم گرفت بنده خدا.خدا خیرش بده ولی از سر کوچه تا خونه مون که وسط کوچه بود دویدم دیگه..... ما هردومون خسته بودیم.من که چشام کاسه ی خون شده بود و سرم درد میکرد آخرای مسیر یکی از دوستای سمی رو دیدیم تو همون 10 دقه ای که باهامون بود اینقدر خندیدیم که دلدرد شدیم.خیلی دختر باحالی بود خیلیم به موقع پیداش شد....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۲:۳۳
سپیدار
**عید نیمه شعبان به همگی مبارک** مدتهاست این عیدایی که میان و میرن فقط و فقط غمگین تر و دلتنگ ترم میکنن... به یاد روزایی که با امید منتظر رسیدنشون بودم... به یاد جمکران و شب پر از نگرانیش به یاد معجزه ای که هنوزم نمیدونم چرا اتفاق افتاد؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۶
سپیدار
بعضیا هم یه انتخابایی میکنن که هرچی فکر میکنی و نیگا میکنی میبینی اصلا باهاشون جور در نمیاد! اینا خیلی خطرناک ترن تا اونایی که آگاهانه دارن خطا میکنن! چون دنبال چیزی هستن که در واقع وجود نداره! بدجوری خوابشون برده خدا رحم کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۰
سپیدار
یه وقتا اینقدر متهمت میکنن به جرم مرتکب نشدت که.......بالاخره ازت یه مجرم میسازن! یه مجرم با یه جرم واقعی! دقیقا همون چیزی که میخواستن ازت بسازن باید به این تواناییشون تبریک گفت! اگه خودشون میدونستن تلاششون چقدر عالی نتیجه داده شاید سعی میکردن ازت چیز دیگه ای بسازن مثلا یه فرشته یا یه نابغه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۹
سپیدار