خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

دیروز مشهد چه خبر بود؟؟؟ ۳تا زلزله!!! اولیش ساعت ۴ بود.من خواب بودم.ولی یهو چنان تکونی خورد و صدای خفنی اومد که مث فنر از رو تختم پریدم بیرون خیلی ترسناک بود.... خیلیم طولانی.... تازه اصلش مال نیشابور بود که ۵/۵ ریشتر بود و رسیده بود به اینجا بعدشم تا شب دوبار دیگه پس لرزه داشت دو سه هفته پیشم یه زلزله اومد .من تو آموزشگاه بودم داشتیم با زینت میگفتیم و میخندیدیم زینت گفت زلزله بود؟؟؟گفتم نه بابا ماشین سنگین رد شد و بعدش با هر کی حرف زدیم همه همین فکرو کرده بودن.... ما آدما چقدر از مرگ میترسیم و با این وجود بازم دست از سرکشی بر نمیداریم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن :وقت نشد اون پست زیبا رو بزارم.ایشالا فردا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۰ ، ۰۷:۲۳
سپیدار
میبینم که چقدر این بحث اجتماعی جذاب بوده فک کنم باید اسم وبلاگمو عوض کنم بذارم " خودِ دمِ بخت" از بس این آخریا از این چیزا نوشتم میخواستم تا شب آپ کنم و ادامه داستان دیروزو بنویسم ولی وقت نشد نه که سرم شلوغه.... راستیتش بنده که به لطف خدا خیلی خیلی حالم خوب شده و احتمال میدم تا آخر هفته ی دیگه بهبودی کامل حاصل بشه ولی تو این مدت همه مریض شدن نوبتی اما نه مث من خفن الانم نوبت مامان جان و آبجی محترمه اس مامان جانم که از بس تو این دو سه هفته مخصوصا دو هفته اول که خیلی داغون بودم جوش زد و از من پرستاری کرد همون روزا مریض شد ولی صداشو در نیاورد تا من خوب شم قربونش برم الان خودشم مریضه اینه که وظیفه بنده ایجاب میکنه ازش پرستاری کنم دوشنبه صبح وقت دکتر داشتم مامی خورشت و گذاشت و منم گفتم دست به غذا نزنه تا خودم بیام درست کنم و ساعت ۱۱ رسیدم و ... مامی جانم درازیده بود غذا بسیار خوشمزه شد سه شنبه یه سوپی گذاشتم که انگشتاشونم میخواستن بخورن دیروزم باز صبح وقت دکتر داشتم مث خانوما قبل رفتن قورمه سبزی بار گذاشتم و کارا رو کردم و ۱۱ هم رسیدم خونه و برنج و .... مامی بهتر شده و سرپا شده البته دیروز آبجی محترم هم که ادعا میکنه از ما گرفته تشریف آوردن اینجا و استراحت نمودن خلاصه امروزم باید برم آموزشگاه و قراره برگشتم ماکارانی درس کنم دیگه خلاصه کلی خانوم شدم واسه خودم.دیگه وقتشه انگار البته ناگفته نماند غذاهارو مرحله به مرحله مامی کمک میکرد که الان اینو بزن بعد اینو.... اگه به خودم بود همه مراحلش که گیم اُوِر شده بودم همون مرحله اول اینم گفتم که دیگه اینهمه از هنرام تعریف کردم چشم نخورم شمام تشریف بیارین ناهار در خدمت باشیم ایشالا یا تا شب یا فردا صبح بقیه اون داشتان جذاب و براتون میذارم روز خوبی داشته باشین دوستان   -___________________________________________________- پی نوشت: بعد از اون همه مرارت برای فرمت و پارتیشن بندی سیستم آبجی محترم اومدن یه فلش حاوی ویروس زدن به سیستم و نتیجش اینکه باز من باید ویندوز عوض کنم!!!! شانس که نداریم یا خودمون ویروسی میشیم یا سیتممون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۰ ، ۰۲:۲۱
سپیدار
تصمیم گرفتم اونیو که ننوشتم و بنویسم هم جهت انبساط خاطر دوستان و هم شاید کمی تجربه و مهمترشم اینکه کلا میخواستم یه جا واسه خودم ثبت کنم مساله مورد نظر اینه که بنده در این چند ساله ی اخیر همیشه دلایل محکمی داشتم واسه اینکه نذارم پای خواستگار جماعت الکی به خونه مون باز بشه! تا پارسال که خواهر بزرگم هنوز مجرد بود و من بعنوان یک حامی حقوق بشر دیدم اگه زودتر از اون بندو به آب بدم روحیش تخریب میشه بعدم که آبجیمون به سلامتی پارسال رضایت دادن به یکی جواب بدن بالاخره(آبانماه) مامانمون با پیروزی گفت دیگه وقتت تموم شد!!! ولی چون همزمان داداشمم عقد کرد و سرمون شلوغ شد باز زدم زیرش و گفتم آسیاب به نوبت!! طی این مدت مخصوصا تو این چند وقتی که خواهرم عقد کرده بودن مامی با افسوس فراوان خواستگارا رو تلفنی رد میکرد و بعد از هر تلفنیم کمی تا قسمتی آسمونش با ما ابری میشد از مهرماه که دیگه آبجی جان تشریف بردن خونه ی خودشون ...باز مامی منو تهدید میکرد اینجا یه ترفند دیگه ای پیش گرفتم و زدم به در مظلوم نمایی که چه خبره میخواین زود دورتونو خلوت کنین...تازه دوتا عروسی پشت سر گذاشتیم و ...من میخوام استراحت کنم یکمیو.... (انگار من دختر عروس کردم) این برنامه هم تا دو سه ماه پیش با موفقیت پیش رفت ولی بعدا بابا که همیشه طرف من بود در خفا با مامی به بحث و مذاکره نشستن و به این نتیجه رسیدن که من زیادی احساس راحتی و امنیت میکنم تو این خونه!!! مامان جان با خرسندی اعلام داشتن که هر کی بعد از این زنگ بزنه اگه شرایطش خوب بود میاد حتما!!! تهدید مامان خانوم همانا و تقلیل شدید تلفنها هم همانا و البته من که تو دلم عروسی بود .... از اون روز به بعد دو -سه نفری که زنگ زدن و مامان خودش شرایطشونو مناسب ندید و همونجا ختم شد دوتا دیگه هم زنگ زدن و مثلا پیگیری کردن ولی واسه قرارای آخر که کی بیان دیگه تماس نگرفتن و .... تا اینجا خطر گذشت بعدم که محرم و صفر رسید و دوستان میدونن که تو این دو ماه بازار اینجور کارا کساده ولی بالاخره یه هفته پیش یه نفر زنگ زد و مامان جان ظاهرا از بنده نظر خواهی کردن ولی بعد من فهمیدم قرارا گذاشته شده ادامه دارد.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۰ ، ۱۵:۱۵
سپیدار
آخه من چرا خوب نمیشم؟؟؟؟؟؟؟ 3 هفته اس مریضم همش... همه چیش کنار....از این سردردا کلافه شدم...هیچ کاری نمیتونم بکنم اصلا سابقه نداشته من این همه مدت مریضیم طول بکشه این معلوم نیس ویروسه یا ضد نفره که افتاده به جون من؟؟؟؟؟ خدایا شکرت لابد تو اینم حکمتیه دیگه میخواستم یه چیزای دیگه بنویسم حالا که اینجوری شد نمینویسم اصن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۰ ، ۱۱:۵۶
سپیدار
دیروز به این فکر میکردم که گاهی واقعا ترجیح میدم تمام عمر با رویاهای شیرین خودم زندگی کنم اما با بعضی واقعیتای تلخ هیچ وقت رو به رو نشم.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۸
سپیدار
از دیشب نم نم بارون بود تا صبح البته گاهیم تند تر و گاهیم همراه با برف صبح دیگه دونه های برف درشت شدن رفتیم حرم...طبق معمول یه جای دور پارک کردیم عجب جمعیتی...نزدیک نماز بود .واسه همین همه درا رو بسته بودن زیاد سرد نبود اما چون برفش آبدار بود همه خیس شده بودن خیلیا بیرون تو صحنا بودن و این طرف و اون طرف میرفتن تا بلکه دری باز باشه و برن تو اما.... همه پناه برده بودن اطراف صحنا زیر سایه بون رواقا و حجره ها وقتی اذان دادن....اول یه پسر جوونو دیدم که جلوی یکی از همون حجره ها کفشاشو درآورد و وایساد نماز خوند.... بعد مردای دیگه هم اومدن بعد که راه افتادیم دیدم خیلیا همین کارو کردن و زیر سایه بون حجره ها وایسادن نماز میخونن هم زن و هم مرد وارد صحن جمهوری که شدیم فک کردم اشتباه اومدیم اول آخه دیدم زیر اون برف شدید مردم فرشارو پهن کردن و وایسادن به نماز.... خدا از همه شون قبول کنه خیلی صحنه جالبی بود اسم تک تکتون یادم بود و این دومین برف زیبای مشهده که نشسته رو زمین و همچنان ادامه داره خدایا شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۰ ، ۱۴:۳۵
سپیدار
اربعین هم رسید پارسال بود...چه زود گذشت...تو حرم...گفتم ایشالا سال دیگه این موقع اینجا.... ولی............................. چقدر این عمر سریع میگذره و ما رو تو یه جاهایی از زمان جا میذاره بعضی وقتا یه کارایی میکنی که بعدا به خودت میگی واقعا این من بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گاهی تو یه جریانی یه جوری گیر میافتی که نه تموم میشه نه حرکت میکنه دلت میخواد بیاد وایسه جلوت بهت بگه: هی! همه چی تو همین نقطه کاملا تموم شده خیالت راحت دیگه هیچی تهش نمونده ....حالا برو دنبال زندگیت اربعین و به همه تون تسلیت میگم التماس دعا برای همه همه اونایی که دوسشون دارین اونایی که زمانی دوسشون داشتین حتی اونایی که الان ازشون متنفرین اونایی که نمیشناسین .....................
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۰ ، ۱۳:۱۵
سپیدار
یه دوست خانوادگی قدیمی داریم.... سالهاست که با هم دوستیم از قبل از تولد ما بچه ها ... یه دختر دارن که ازدواج کرده. مامانش میگفت این دختر خواستگار زیاد داشت به خاطر اینکه پدر و پدر بزرگش تو اون منطقه آدمای سرشناسی بودن اما تنها خواستگاری که اجازه دادن پا تو خونه شون بذاره همین همسر فعلیشه دلیلشم این بود که پدرش اجازه نمیداد هر کی زنگ میزنه پا تو خونه شون بذاره اول از طرف می پرسید چقدر خانواده ما رو میشناسین؟؟ چقدر از دخترم شناخت دارین؟؟ اصلا دیدینش تا حالا؟؟ و اگه طرف میگفت از این و اون شنیدم و شماره گرفتم قبول نمیکرد میگفت اگه واقعا میخواین بیاین باید یه تحقیق اولیه انجام داده باشین و ببینین واقعا خانواده و دختر ما همونی هست که شما میخواین یا نه ؟؟؟ اگه میگفتن میخوایم بیایم دخترتونو ببینیم میگفت دختر من جنس تو مغازه نیست که شما بیاین ببینین و انتخاب کنینش.یه انسانه که حق انتخاب داره... و خلاصه تا از طرف مطمئن نمیشد اجازه نمیداد کسی بیاد میگفت کسی حق نداره به بهانه خواستگاری بیاد تو این خونه و زل بزنه به دختر و خونه و زندگی بعد بره و به هر دلیلی برنگرده یا حتی بعد از چند جلسه تازه بفهمه که ما بهم نمیخوریم اینجوری روحیه دختر من خراب میشه خونه آدم حرمت داره نباید به این بهانه ها هرکسی پاش تو خونه باز بشه و از خیلی مسائل بپرسه و سر دربیاره این آقا اصلا آدم دیکتاتور و سخت گیری نیست اتفاقا خیلی روشن و باز فکر میکنه و من تو موقعیتای دیگه هم دیدم چه جوریه و دخترشم کاملا راضی بود از این وضع در عین حال همیشه هم با دخترش صحبت میکرد و میگفت اگه کسی هست که خودت موافقی بگو دخترشم خیلی باهاش راحت بود و حرفشو میزد به دخترش نمیگفت تو نمیفهمی و جوونی و سنت کمه همین که من میگم راه درسته خیلی منطقی و راحت بهش میگفت راه اینه، چاهم اینه اگه از این راه بری این میشه و از اون راه بری اون میشه... میتونی خودت انتخاب کنی اما مسئولیت انتخابت با خودته و هر عواقبی داشته باشه خودت باید حلش کنی ضمن اینکه در این خونه همیشه به روی تو بازه من که خیلی قبولش دارم از این لحاظ چون هیچ وقت اجازه نداد کسی باعث آزار دخترش بشه و توهینی خواسته یا ناخواسته بکنه و مهم تر اینکه اعتماد به نفس دخترشو خیلی بالا برد شوهر دخترشم از تو همون محله و منطقه خودشون بودن و شناخت زیادی از هم داشتن و اون پسر خودش همسرشو انتخاب کرد و مامانشو در خونه این و اون نفرستاد تا واسش دختر انتخاب کنن!!! و خلاصه همه جوره تایید شده بود و بعد از اون هم چون هم پسر خودش انتخاب کرده بود (نه مث خیلیا مادر و خواهرش) و قدم اول و خودش برداشته بود و دخترشم راضی بود و با معیارای دخترش (نه الزاما خودش) برسی شده بود جواب دادن و الان بعد از سالها دخترش از همسرش خیلی راضیه و زندگی خوبی دارن.شوهرشم واقعا آدم خوبیه چی میشد اگه همه پدر مادرایی که دختر دارن همینجوری فکر میکردن ؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۰ ، ۱۰:۱۴
سپیدار
بدین وسیله به استحظار میرساند که : پری خانوم همچنان ویروسی و مریض تشریف دارن انگار قرار نیست پای من از این مطب دکتر قطع بشه داروهایی که بهم داده خفن خواب آوره و وقتی میخورم دیگه گیج و ویج میشم مث پشه هایی که بهشون حشره کش میزنن!! و چون 12 ساعته اس(9صبح و 9 شب) عملا بعد از خوردنشون کاراییمو از دست میدم و اون بخش کوچکیم که هوشیارم باید به کارای عقب موندم برسم در نتیجه اینجا زیاد فرصت نمیکنم بیام و جواب کامنت هاتونو بدم به شما دوستان محترم هم فرصت نمیکنم زیاد سر بزنم میگم یه موقع ویروسم به شما سرایت نکنه... واسه سلامتی همه مریضا و سالما دعا کنید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۰ ، ۰۳:۳۸
سپیدار
از مراسم خواستگاری به شیوه کاملا سنتی متنفرم چرا؟؟ چیزی که این روزا به عنوان خواستگاری و ازدواج به شیوه سنتی و سالم رایجه خیلی اشکال داره شیوه مرسومش اینه که: مادر پسره تصمیم میگیره واسه پسرش یه دختر خوب برای ازدواج پیدا کنه به همه فامیل و در و همسایه و دوست و آشنا میگه و خلاصه کلی شماره از این طرف و اون طرف میگیره!!! البته اگه تو فامیل کسی بهشون دختر نده یا به هر دلیل نخواد وصل فامیلی داشته باشه کسایی که شماره میدن فقط شماره میدن!!!تقریبا هیچ اطلاعاتی از طرف نمیدن البته اونی که دنبال دختره تنها چیزی که میپرسه اینه که خونشون کجاست؟؟؟؟ اگه تو یه محله خوب و با کلاس شهر باشه که ادامه دارد اگه نه همونجا از دور حذف میشه حالا خانومه شماره ها رو میذاره جلوشو زنگ میزنه تا میتونه از پسرش تعریف میکنه از تیپ و قیافه و تحصیل و کار و درآمد و.... و بعدم میگه من یه دختر خوب میخوام...حالا این خوب معنیش چیه  خدا میدونه؟؟!!! البته این روزا دیگه همه میدونن دختر خوب یعنی چی یعنی دختری که اولا خونه شون یه جای خوب شهر باشه و باباش یه شغل دهن پر کن داشته باشه دوما وضع مالیشون خیلی خوب باشه یا حداقل بتونن اینجوری خودشونو نشون بدن!! سوما دختر خیلی زیبا و پری رو باشه که یه موقع پسرشون حروم نشه!!! از اینا که بگذره اونایی که خیلی با کلاستر باشن خب باید عروسشون تحصیلات داشته باشه که دو روز دیگه به همه بگن... و واسه بعضیا هم نهایتا شغل خانوم مهمه اگه از این فیلترا رد شد بقیه شو هر جور شده درست میکنن که عروسی سر بگیره و دیگه بقیش مهم نیست ولی همیشه به اینجا ختم نمیشه خب مادر پسر زنگ میزنه یه سری اطلاعات مهم شامل قد، وزن، رنگ پوست، رنگ چشم، دور کمر،شغل پدر ، تحصیلات و میپرسه  اگه اینا جور بود قرار و مدار واسه اومدن وقتیم بخوان بیان اگه بگی همون جلسه اول پسرتونم بیارین هزار و یک بهانه میارن که از صبح تا شب سر کاره و اصلا نیست هیچ وقت و(خب کسی که 24 ساعته سر کاره و واسه مهم ترین انتخاب زندگیش وقت نداره چرا میخواد ازدواج کنه؟؟؟؟) .... بعضیام تو این مرحله ختم میشه وقتی که دیگه قرارا گذاشته شد و باید بیان: معمولا سر ساعت نمیان از 10 دقیقه تا 1 ساعت تاخیر و حتما دارن که مثلا بگن ما هیچ عجله ای نداریم و .... بعد که میان یه عده زیر قولشون میزنن و هزار جور بهانه در میارن که پسرمون کار داشت نتونست بیاد!!!!!!!!!!!!!! اون دسته ایم که میارن اول پسرشون دم در میمونه تا مادر و خاله و خواهرش اول دختر و ببینن اگه از تیپ و قیافه دختر و سر و وضع خونه خوششون اومد میگن پسرمون دم دره و میرن صداش میکنن!!!! بعد تازه اونجا میبینی اون پسری که اینهمه ازش تعریف کرده بودن چیه؟؟؟؟!!!چیزی کاملا متفاوت .... اگه هم یکی از دو مورد یاد شده با مشکل رو به رو بشه و چشمشونو نگیره صداشو در نمیارن و میگن مثلا دفعه بعد با پدرش میایم و میرن.... حداقل انسانیت اینه که اگه نمیگن دیگه نمیایم ، نگن حتما دفعه بعد با ...خدمت میرسیم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۰ ، ۱۱:۳۷
سپیدار
تا حالا اینجوریشو دیگه ندیده بودیم!!! به همه مراجعین میگفتن خانوم دکتر ساعت 1تا 3:30 میشینن تو مطب و مثلا همه ماهایی که امروز در تاریخ 17 دی ماه قبلا وقت گرفته بودیم از ساعت 1 اونجا معطل بودیم تا نوبتمون بشه!!!!! شماره هم نداشتیم فقط هر کی زودتر رسیده بود زودترم میرفت تو ما هم مثلا به موقع رسیدیم به خیال خودمون 5دقیقه به 1 اونجا بودیم و بالاخره ساعت 3:20 چشممون به جمال خانوم دکتر روشن شد.... تجویزاتشون جالب بود( متخصص طب سنتی بودن) یک مرحلش اجرا شد و بقیش هم موند واسه روزهای آتی تا 2هفته و تا دو ماه خوردن یک مخلوط ( که خودم چند دقیقه پیش آمادش کردم و اصلا دوس ندارم بهش نیگا کنم چه برسه به اینکه بخورمش) + دو مرحله حجامت طی دو ماه آینده ...با این یکی خیلی حال میکنم نمیدونم چرا بعضیا(بیشتریا) میترسن!!!! اگه یه دفه برن حتما مشتاق میشن.....شمام امتحان کنین تا دیر نشده من که پارسال میگرنم و بعد از سالها که بسیار آزارم میداد تا حد خیلی خیلی زیادی با همین حجامت درمان کردم ولی نا مرتب رفتم و ادامه نشد بدم اون موقع  که اگه میدادم الان کاملا حل شده بود هرچند الانم دیگه اون مشکلات قبلی رو ندارم خدارو شکر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۱۹:۱۴
سپیدار
همه ما یه وقتایی نیاز داریم با یکی حرف بزنیم گاهی وقتا دوست داریم کسی که باهاش حرف میزنیم فقط گوش کنه گاهی ترجیح میدیم باهامون همدردی کنه و بگه حق با ماست... گاهیم فقط باید بشنوه و برامون دعا کنه که مشکل حل بشه اگه با کسی درد دل کنیم و بعد هی طرف واسه مون حرفای قشنگ بزنه میگیم دلش خوشه و داره شعار میده!!! آره ...همینطوره ...شاید واقعا داره شعار میده... ولی همین شعار دادنم گاهی لازمه اصلا شاید اسمش شعار نیست...یادآوری بعضی چیزاست چیزایی که شاید خودمون وقتی به مشکل میخوریم یادمون میره ولی چه اشکالی داره به دیگرانی که تو مشکلن یادآوری کنیم؟؟؟ اما از همه اینا گذشته... بیشتر باید سعی کنیم سکوت کنیم در مقابل درد دل دیگران خوب گوش کنیم...کاملا توجه کنیم...اما لازم نیست حتما حرفی بزنیم مخصوصا وقتی نمیدونی طرف واقعا دردش چیه؟؟؟!!! سکوت کنیم و از خدا بخوایم کمکش کنه خدا هیچ وقت سکوت نمیکنه.......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۰ ، ۲۰:۱۸
سپیدار
یه بار که خیلی شاکی بودم به زینت گفتم : من از همون لحظه اول هیچ اصراری نداشتم که بشه دائم دعا میکردم که اصلا نشه مخصوصا اگه خیری توش نیست اگه قراره آخرش بشه این.... زینت گفت: تو دعا میکردی نشه ولی یه نفر دیگه دعا میکرده که بشه .پس اون چی؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۰ ، ۱۴:۳۳
سپیدار
بالاخره اولین برف زمستونی مشهدم امروز بارید چقدرم زیاد بود .اگه مدرسه میرفتمااا این روزا کلی حال میکردم من بر عکس خیلیا دوس نداشتم روزای برفی تعطیل شه چون کلی تو راه و تو مدرسه برف بازی و شلوغ بازی میکردیم کلی حال میداد آخی.... یادش گرامی راستی از ترم دوم دانشگاه یادم اومد ساعت ۶-۸ شب کلاس مدیریت عمومی داشتیم.دانشکده ما هم که اون آخرا بود.... هوا تاریم و حسابیم برف....خلاصه هرچیم به این استاده گفتیم کلاسو ۱۰ دقیقه زودتر تعطیل کنه گوش نکرد به محض اینکه رسیدیم تو محوطه دانشکده شروع کردیم با دوستام برف زدن به هم پسرا با فاصله از ما اومدن بیرون و اونام شروع کردن با اینکه از ما دور بودن عمدا گلوله های برفی شونو میزدن سمت ما که بیشترش نمیرسید... نمیدونم اون وسط کدوم نامردی بود یه گلوله برفی زد به من که خورد رو گونم ظاهرا قاطیشم یه کمی یخ بود چون یه ذره جاش زخم شد این جوری بودن دیگه!!! حالا هدف چی بود خدا میدونه ما که آزارمون به کسی نرسیده بود .... کلا یه نمه پسرامون بی جنبه بودن.اکثرا از ما ها کوچیکترم بودن و خیلیاشونم شهرستانی و روستایی بودن وقتی بهم می افتادن دیگه.... ولی خیلی حال داد اون شب.از دانشکده تا سرویسایی که میرفتن در اصلی دانشگاه یه ۱۵ دقیقه ای راه بود.مسیرشم که همه درخت و ...کلی برف بازی کردیم بعد از مدتها البته نه با پسرا ها!!! اینم دو تا عکس هنری من از حیاطمون ولی خب چون ماشین داداشم تو حیاط بود نشد بهت از این بگیرم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۰ ، ۱۶:۰۹
سپیدار
کاش آدما هم آنتی ویروس قابل به روز شدن داشتن که وقتی ویروس جدید میاد سراغشون سریع شناساییش کنن و دخلشو بیارن این دو سه روز حسابی ویروسی شده بودم این آمپولا و قرصای مسکنم کارگر نبود و تا صبح درد کشیدم ولی وقتی مامانم ساعتای 3 صبح بود اومد تو اتاقم انگار دستش شفا بود تا 4:30 صبح یه ریز بدنم و ماساژ میداد و من که قبلش مث مار زخمی به خودم میپیجیدم اون لحظات انگار دردی نبود دیگه حقیقتا هزار بار خدا رو شکر کردم که مادری دارم اونم به این مهربونی و دلسوزی همون روز اولم که حالم بد بود زدم تو خط مهندسی و سیستمو فرمت کردم!!! از اونجاییم که حال نداشتم و خیلیم بلد نبودم(دفعه اولم بود) کلا درایو ها رو پاک کردم اطلاعاتشو که برداشته بودم ولی موندم واسه پارتیشن بندی سی دی رام هم باز نمیشد!!!! و یه سری مشکلات دیگه که منو به این نتیجه رسوند ببرمش دکتر!! ولی به دلایلی امکانش نبود بالاخره به هر بدبختی بود یه مقاله راجع به پارتیشن بندی از گوگل گرفتم و اون مشکلات دیگمم از دو سه نفری پرسیدم و بقیشم باز خودم کنکاش کردم و دیگه الان درست شد به سلامتی سیستم راه انداختم باقلوا خلاصه مشکل داشتین تو این زمینه ها به خودم رجوع کنید که دیگه مهندس شدم کلی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۲۰:۳۳
سپیدار
آقای بهرامی رو خیلی دوسش دارم همیشه یادش هستم ولی این روزا بیشتر از همیشه تو ذهنمه!!!خیلی دوست داشتم میدیدمش بازم دبیر فلسفه پیش دانشگاهیم بود .علاوه بر این تو منطق عربی ریاضی ادبیات واقعا تخصص داشت یعنی سر هر کدوم از کلاساش میشستی فکر میکردی کارش همینه!! خیلی باحال بود در حد یه استاد دانشگاه و حتی بیشتر اطلاعات داشت اما ترجیح میداد تو مدرسه باشه... خداییش وقتی میومد نفس همه حبس میشداااا ولی همه خیلی خیلی دوسش داشتن اصلا آدم خشن و بداخلاقی نبود به موقعش جدی بود اما زیادم شوخی میکرد ولی موقع درس پرسیدن.... نمیدونم چه جوری بود که وقتی درس می پرسید هر چقدرم خونده بودی بازم نمیشد خوب جواب بدی؟؟؟!! من کتاب و حفظ بودم از بس خوندم.در طول ترم از هر کسی تنها یه بار فرصت میشد درس بپرسه.4یا 5 تا سوال می پرسید و از 20 نمره میذاشت اکثریت هم نمیتونستن جواب بدن درس دادنش محشر بود.مثل بقیه از رو کتاب کپی نمیکرد.اما پرسیدنشم خیلی سخت بود همیشه اونایی که بلد نبودن و تهدید میکرد که الان میبرمتون پیش خانم...(ناظم) یه عده که خیلی لوس بودن گریه میکردن نوبت من که شده بود با 5نفر دیگه با اینکه خیلی خونده بودم اما نتونستم دوتا شو جواب بدم اونایی که با ما بودن دوتاشون زدن زیر گریه ولی منو ساره و یکی دیگه که یادم نیس کی بود یه ریز میخندیدیم به من گفت چرا درس نخوندی؟؟؟(2تارو جواب ندادم)گفتم من که بیشترشو جواب دادم!!! چقد بهم خندیدن ..میگفتن تو دیگه خیلی پر رویی یادش بخیر.....سال بعداز رفتنمون از اون مدرسه آقای بهرامی هم رفت _______________________________- یه جوک الان خوندم خیلی خندیدم مینویسم شما هم لذت ببرین سه دیوانه هم اتاقی بودن، یک روز خبر آوردن که دوتاشون بالا و پایینمیپرن و میگن: ما سیب زمینی هستیم و داریم تو روغن سرخ میشیم ولی سومیساکت نشسته!رئیس تیمارستان هم طبق معمول رفت که این دیوونه سومی رو مرخص کنه. ازشپرسید: تو چرا با دوستات نمی پری؟ دیوونه سومیه هم میگه: آخه من کفماهیتابه چسبیدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۰ ، ۰۹:۲۸
سپیدار
دلم واسه دویدنا و دوچرخه سواریای زمان بچگیم تنگ شده واسه حتی پیاده رویای همین چند ساله اخیر دلم میخواد برم یه جایی دور از این شهر و شلوغیاش بین تپه های سبز و گاهی خشک بدوم و تا دلم میخواد داد بزنم اینقدر سر و صدا کنم که مث اون موقع ها صدام بگیره مث صدای جوجه کلاغا!! اینقدر ورجه وورجه کنم که وقتی میرسم خونه از خستگی خوابم ببره بعد خوابای خوب ببینم دلم خوابای خوب میخواد دلم خواب میخواد...خواب واقعی دلم میخواست روزایی که هوا خوبه بدون هیچ ترس و ناراحتی و فکر و خیال برم بیرون راه برم دوست داشتم حداقل این شوق هنوز تو وجودم بود دلم میخواست یه هم پا داشتم و تو همه اینا بی دغدغه باهاش شریک بودم دلم میخواست همه چی مث اون موقع ها که از خیلی چیزا بی خبر بودم عالی بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۰ ، ۱۷:۱۴
سپیدار
مامانمون یه نذری داشت که امروز باید غذا درست میکرد و پخش میکرد به سلامتی غذا درست شد و بسته بندی شد و رفتیم پخش کردیم من که اصلا از رفتن در خونه همسایه ها خوشم نمیومد ولی مجبور شدم برم دیگه قدیما تو فیلما میذاشت دختره نذری میبرد دم در خونه همسایه، بعد پسر همسایه میومد درو باز میکرد و بعدم... ما شانسم نداشتیم در هر خونه ای رو زدیم مادر خونه میومد دم در بعد هی میگن چرا دخترا عروس نمیشن یادم اومد بچه که بودم مامانم شبای جمعه حلوا درست میکرد من میبردم پخش میکردم خیلیم اصرار داشتم!!!! آخه این همسایه بقلیمون یه پسر داشت همسن من بود (یعنی هنوزم هست)... بچه بودیم دیگه   /./././././././././././ به دلیل درخواستهای فراوان لینک کردم دیگه همه تونو حالا اگه کسی از قلم افتاده بگه خودش همینا که اسم و آدرساشون این آخریا زیاد بود و گذاشتم دیگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۰ ، ۱۴:۵۲
سپیدار
گفتم بابام میگه نمیدونم چی میشه تو یهویی جنی میشی؟؟؟؟ و من یه عالمه دلیل براتون نوشتم!!! این روزا خودمم نمیدونم چرا باز دارم جنی میشم؟؟؟؟ تو پست هام قطــــــــــــــــــــــــعا!! تاثیر داره
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۲۰:۳۶
سپیدار
کار خیر میکنی حالا چرا غر میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دو چیزو نمیفهمم!!! اول اینکه چرا آقایون وقتی یه کار خیریم به پیشنهاد خودشون انجام میدن هی غر میزنن سر زنشون؟؟؟؟؟ دوم اینکه چرا خدا اصرار داره دوتا موجود(زن و مرد) که زمین تا آسمون با هم فرق میکنن با هم زندگی کنن؟؟؟؟؟ خب یا یه کاری میکرد یه کم بیشتر بهم شبیه باشن یا اینکه بهم نیازمند نباشن دیگه.... خدایا ببخشیدااا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۱:۱۷
سپیدار
عجب حرکتی کردماااااا!!! ورژن فایرفاکس و جایگزین کردم یادم رفت قبلش یه کپی از آدرسای تو بوکمارکم بگیرم.... همش پرید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۳
سپیدار
امروز باز تو استخر فکر میکردم از بی هدف رفتن و اومدن خوشم نمیاد 45 دقیقه مفید و بعدم بیکار... بعد ناهار بابا گفت دوره جدید نجات غریق ثبت نام میکنن.... تا جایی که میدونم امتحانش بهمنه.من که خیلی وقته تمرین ندارم و آماده نیستم شاید بتونم تو این یه ماه اگه همه شو برم رکوردارو بزنم اما بقیش... نمیدونم ثبت نام کنم یا نه؟؟؟ خیلی مرددم یعنی یه کم میترسم.از اینکه قبول نشم بعد باز باید حرفای نا امیدکننده و سرکوفتاشونو بشنوم که میگن: ما میدونستیم تو قبول نمیشی میخواستیم خودتم بری ببینی نمیتونی.... یا اینکه بگن قسمت نیست دیگه باید دست برداری این حرفا خوردم میکه حالا بگذریم که تمام این 1ماه باید غرغر بشنوم که ما الاف تو شدیم اخه از بعد اون کتکی که تو خیابون خوردم نمیذارن تنهایی هیچ جا برم مخصوصا اونجا ته دلم خیلی دوست دارم برم اما اگه برم و تو هر کدوم از دو مرحله رد شم دیگه باید باهاش خداحافظی کنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۱۰:۱۳
سپیدار
همه ما در طول زندگیمون واکسن زدیم و باز هم خواهیم زد بعضی واکسنا فقط یه بار در طول زندگی زده میشن و بعضیا باید چندین بار تکرار بشن تو فاصله های زمانی مختلف و نهایتا نتیجه ی همه شون مصونیت در مقابل بیماری های خطرناکه اتفاقای بد هم تو زندگی ما همین نقش و دارن ما رو مصون میکنن در مقابل موارد مشابه تا حواسمونو بیشتر جمع کنیم و تکرارشون نکنیم و اما اینکه گاهی بارها یه اشتباهو تکرار میکنیم یعنی هنوز به اون مصونیت نرسیدیم وقتی اتفاقای مختلف و بد واسمون پیش میاد یعنی باید بیشتر مقاوت کنیم و محکمتر از قبل بشیم باید به این فکر کرد که بدتر از بدم هست همیشه!!! درضمن بعضی بیماریها هم وقتی سراغ م میان معنیش اینه که قرار بوده به بیماری سخت تری مبتلا بشیم اما به جاش گرفتار این مریضی شدیم. مثل زُکام پس باید بعدش خدارو شکر کنیم که گرفتار بدتر از اون نشدیم • امام صادق (سلام الله علیه) : • حُسنُ الخُلُقِ مَجلَبَةٌ لِلمَوَدَّةِ. خوش خویى جلب کننده دوستى است. دوستى در قرآن وحدیث: ص 102 - ح 193
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۰ ، ۱۰:۱۸
سپیدار
دو سه هفته پیش زنگ زدیم از خانوم دکتر وقت بگیریم، منشی شون فرمودن تا اول دیماه وقت نداریم همون موقع تماس بگیرین... از روزی که گفته بود 2-3 روز زودتر باز زنگ زدیم، گفت فقط باید حضوری بیاین وقت بگیرین و تا 14 دیماه هم وقتا پر شده فقطم روزای زوج 8 تا 10 صبح بالاخره امروز چشممون به جمال خانوم منشی روشن شد واسه 17 دی وقت داد و همه این کاره واسه این بود که اول حق ویزیتو بگیرن تا قرار و کنسل نکنی!!! ولی عجب مطب باحالی بود فقط مراجعان خانوم داشتن .هیچ مردی نبود اونجا.خیلی راحت بودن!! هرچند اصلا حس رفتن نبود اما میگن هیچ چی بی حکمت نیست آیدا رو دیدم بعد از فکر کنم 3سال؟؟ مزدوج شده بود اما فقط وقت شد یه سلام به هم بدیم چون بلافاصله خط تندرو رسید و مجبور شدیم بریم ولی تمام راه تو فکرش بودم دیدن دوستای قدیمی معمولا خوشحال کننده است. آخرین باری که دیدمش فکر کنم روزی بود که از صبح تا شب کلاس داشتم و آیدا رو با خودم بردم سر کلاسا تا ظهر بود و بعد از ناهار رفت بدیش این بود که اون دوتا کلاس صبحم همیشه دومیش کرکر خنده بود و منم کلی واسه آیدا تعریف کرده بودم که حوصلت سر نمیره ولی شانس من یا اون همون روز خیلی مسخره و خسته کننده بود!!! بعد از دکترم که رفتیم زیست خاور....خیلی راه رفتیم همش به خاطر یه وقت گرفتن که 1 دقیقه هم طول نکشید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۰ ، ۱۹:۰۰
سپیدار
نمیدونم چرا اینقدر از قهوه بدم میاد همین که بوش بهم میخوره حالی به حالی میشمالبته ببخشیداااا نمیدونم چرا بعضیا این همه این تلخی رو دوست دارنش!!؟؟ خب ضائقه اس دیگه امروزم مامی میخواست به زور یه فنجون بهم بدهولی من مقاومت کردم! گاهیم بعضی آدما مث همین قهوه تلخن (یا شاید اولش تلخ به نظر میرسن و بعد میفهمیم تلخیشون تو ظاهره و اِلا دلنشینن) اما ما دوسشون داریم و دیگران پیش خودشون فکر میکنن چرا؟؟؟ و خیلی چیزای دیگه هم همین حالتو داره......   الان یاد یه آیه ای افتادم که مظمونش اینه « چه بسیار چیزهایی که شما از آن اکراه دارید در حالی که برایتان خوب است و چه بسیار چیزهایی که به آن مایل هستید درحالیکه برایتان بد است و خدا بهتر از هرکسی میداند که چه چیز برای شما خوب است و چه چیزی بد »
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۰
سپیدار
بالاخره زمستونم رسید دیگه نه که هوا خیلی اینجا گرم بود...از حالا به بعد باید منجمد بشیم فکر کنم ما جماعت مشهدی چشامون شور بود دوماه بارون اومد اینقدر گفتیم که قطع شد!!!! مثلا آفتاب ولی وحشتناک سرد.... ناشکری نمیکنیم دیگه ایشالا برفم میاد راستی کی از نرم افزار سردرمیاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ++++++++++++++++++++++ خب این مشکل فعلا حله ولی کلا میخوام بعد از این به جای هوار زدن اینجا به یه نفر مراجعه کنم بعد اگه اونم بلد نبود همینجا بگم ببینم کی بلده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۰ ، ۱۲:۵۱
سپیدار