خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

باید مواظب باشی که وابستگیات زیاد نشه!!! اینجا جای دل بستن نیست.باید یاد بگیری راحت دل بکنی تا بتونی بپری "پس به آنچه به دست می آورید مغرور نشوید و به آنچه از دست میدهید غمگین مباشید"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۰۸
سپیدار
تو پیاده رو داشتیم میرفتیم یه آقایی داشت با تلفن همراهش حرف میزد به هیچ کی و هیچ جا نگاه نمیکرد از حالت صورتش مشخص بود خیلی غرق شده تو صدایی که از اون طرف خط میاد ولی در عین حال که خونسرد و آروم به نظر میومد معلوم بود خیلی هیجان زده و خوشحاله!! دو حالت متناقض که دیگه خوب میتونم بفهمم.... یه حس خاصی داشت به اونی که اون طرف خط بود گفت: " من دوست دارم...خیلی دوست دارم" انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت.................................
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۱۲
سپیدار
مدتی بود میخواستم واسه خودم یه نگین شرف الشمس بخرم یا انگشتر یا آویز گردنبند .بیشترم دومی تو نظرم بود اما یا وقت نمیشد یا فراموش میکردم... چند وت پیش (فکر کنم 2-3 هفته) یه نفر سه تا نگین شرف الشمس به بابا داد من اونی که تیره تر و کوچیکتر بود و برداشتم و بالاخره امروز بردیم دادیم پسر خاله که واسه من آویز و واسه مامان و بابا انگشتر درست کنه(نقره) خوشحال شدم  فردا هم میرم ایشالا حرم که خیلی دلم هواشو کرده یه زمان هفته ای یه بار میرفتم حتما .حالا تا بهانه ی خرید از اون طرفا نداشته باشم نمیشه برم... _______________________________________ این روزا هیچ چی ترسناک تر از این پسر بچه ها (دبستان تا دبیرستان)نیست چهارشنبه بود از پل که میرفتم بالا دیدم کلیشون داشتن در حال شیطنت رد میشدن و میرفتن پایین... گفتم خدایا از این ترقه ها اونم رو پل جلوی من نندازن که حسابی کفری میشم پایین پل رسیدم و 2-3 متریم دور شده بودم دیدم از سمت راستم یه دودی رد شد تعجب کردم برگشتم دیدم خب کسی که نیست سیگار بکشه خبر دیگه ایم نیس پس این دود چی بود؟؟؟؟!!!! یهو بعد از اندک زمانی سمت چپم به فاصله ی کم...تَــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!!! یه ترقه ترکید خدا نگذره از اونایی که میسازن و میدن دست این جونورای مردم آزار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سپیدار
کی بلده جی میل گروپ درست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زودتر کمک کنید لطفا خیلی ضروریه خیـــــــــــــــــــــــــــــلی ضروری
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۴۲
سپیدار
اینایی که مینویسم تو یه دوره ای خیلی خیلی بهم کمک کرد منم واسه خودم تو گوشیم یادداشت کردم و هر وقت میخونم آروم میشم شاید یکم پراکنده به نظر برسه.فقط جمله های کلیدیشو یادداشت کردم با خدا و همه ی امام ها باید با زبان ستایش صحبت کرد.نباید خودتونو خار کنید که اصلا مورد پسن خدا و امام نیست.بلکه باید اعتماد به نفس داشته باشید و خیلی محترمانه حرف زد و تقاضا کرد حضرت امیر (ع) میفرمایند: به هر چه فکر کنید، زیاد میشود وقتی که به حرم یکی از ائمه میرین زمانی به مقام زیارت رسیدین که همه ی حاجاتتونو فراموش کنید و البته در این حال خود امام واقف به دل ما هستن و میدونن حاجت ما چیه و برآوردش میکنن شک دعا رو از بین میبره گذشته مرده و آینده هنوز نیومده پس هیچ کدوم وجود ندارن ،باید در اکنون (زمان حال) زندگی و دعا کنیم تا مستجاب بشه باید دائما شکرگزار بود أوْشَکُ دَعْوَةً‌ وَ أسْرَعُ إجابَةُ دُعاءُ دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد،‌
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۰۶:۱۷
سپیدار
اولین باری که رفتم مدرسه با مامانم بودم.و فقط همون یه روز و با مامان رفتم !! مامان برام خوراکی گذاشته بود کنار شامل ساندویچ و میوه و تعدادی شکلات نمیدونم از اینکه جفتمون ذوق داشتیم یا استرس خوراکیا رو جا گذاشتیم خونه خلاصه اسما رو خوندن و رفتیم سر کلاسا و .... مامان جان تو خونه دیده بود خوردنیامو جا گذاشتم با خودش گفته بود طفلی دخترم الان زنگ تفریح میشه .تنها هم که هست هیچ چیم نداره بخوره حوصلش سر میره مامی وقتی اومد زنگ تفریح بود و ما تو حیاط بودیم وقتی منو دید کلی هیجان زده شد چون من دقیقا نزدیک در یه عالمه بچه هم دورم جمع کرده بودم و یادمه بهشون گفته بودم خوراکیامو جا گذاشتم و الان مامانم برام میاره!! همون موقع مامان از در اومد و من و با اون جمعیت دید منم اسم همه دوستامو به مامان گفتم البته مامانم احتمال داده بود ممکنه با کسی دوست بشم یه عالم شکلات واسم گذاشته بود که من با سرفرازی به همه دوستام شکلات دادم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۵۶
سپیدار
صبح نقشه کشیدم به جوری حاضر شم که بابا تا یه جایی منو برسونه...بابا ساعت 5:30 صبح رفت!!گوشیشو جا گذاشته بود ساعت 8 برگشت خونه ولی بازم من حاضر نبودم!!! آخرش خودم رفتم _________________________________به سلامتی دیروز خط های 10 مه یه مسیر طولانی و مستقیم هست با خط های تند روی همون مسیر اعتصاب کرده بودن!!!!!منم که از همه جا بی خبر طبق عادت گفتم تا من برسم مثل همیشه بعد از یکی دو دقیقه پشت سر هم اتوبوس ها میان و همیشه ام که خلوته و 10 دقیقه ای میرسم.....بعد از 10 دقیقه اومد اونم کمکی از خط های دیگه بود و خیلیم شلوغ بود و .... یه خانومیم کنار من بود و یه ریز غر میزد و خیلیم دلش میخواست بقیه باهاش همراهی کننآخه بابا جان بیمه ی شما رو دادن و ندادن مردم چه گناهی کردن که باید وقتشون تلف بشه و اون شلوغی رو تحمل کنن!!؟؟_________________________________دیگه بدتر از این نمیشه که 3تا خط داشته باشی و همه شو با هم جا بذاری و درست همون روز به معنای واقعی به یه تلفن همراه نیاز داشته باشی......دیروز اعصابم بهم ریختپشت درمونده بودم و زنگها همه قطع بود!!_________________________________دیروز قرار حجامت داشتم ولی وقتی رفتم گفتن روز قبل بوده...خب چرا به من خبر ندادین؟؟؟؟؟؟؟؟حالا باید به جاش فردا ساعت1 ظهر برم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۵:۴۳
سپیدار
یه داستانی هست...پسره ندیده عاشق یه دختری میشه...پسره دلش خیلی پاک بوده....فکر میکرده دختره فلجه و با این وجود عاشقش بوده....بعد که دختره رو میبینه ... کاملا سالم و فوق العاده زیبا....اینو هدیه خدا به خودش و نیت پاکش میدونسته و این شد شروع یه زندگی دیگه.... ______________________________________________ چقدر به استخاره اعتقاد داری؟؟؟ من تاحالا نگرفتم ولی اون میگفت از اول تا حالا چند بار استخاره گرفتم خیلی خیلی خوب اومده و بعد اقدام کردم گفت خودم نگرفتم دادم یه آدم خوب و پاک واسم بگیره..... اگه خوب بود پس چرا به نتیجه نرسید؟؟ ______________________________________________ سمیرا میگفت من دیوونه قبلا با خودم فکر میکردم دوس دارم یه شکست عشقی بخورم...زد زیر خنده ولی من ته خنده هاش صدای گریه شو میشنیدم دو هفته تو عقد بودن، ههته ی سوم دنبال کارای طلاقش...بعد از دوسال جلوی در دانشگاه دیدمش پرید تو بغلم و با خوشحالی گفت بالاخره طلاقم و گرفتم..... راسته که به هر چی زیاد فکر کنی اتفاق میافته...منم امتحان کردم ______________________________________________ بابا واسم یه چمدون مسافرتی آورده ... نمیدونم چرا از وقتی دیدمش حس میکنم سفر نزدیکه و فرصت من کم!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۰۲
سپیدار
ظهر بود ولی هنوز سر کلاس بود.... گفت تازه اذان دادن(یا تازه تموم شده) صدای موذن زاده ی اردبیلی بود که خیلی دوست داشت گفت به بچه ها گفتم : بقیه ی درس و بعد از اذان ادامه میدم... وقتی اذان میگن دعاها مستجاب میشه.لطفا واسه منم دعا کنین که کارم درست بشه گفت جات خالیه ببینی چه جوری همه شون یواشکی دستاشونو گرفتن زیر میز و دارن دعا میکنن با دیدن این صحنه اشک تو چشاش جمع شده بود میگفت این بچه ها دلشون پاکه دعاشون در حق ما میگیره  حالا هر روز ظهر که صدای اذان میاد مخصوصا اگه از همون موذن باشه فکر میکنم به اون بچه ها معلمشونو خیلی دوست داشتن که واسش دعا میکردن دعاشون گرفت؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۲۳
سپیدار
نمیخواستم بنویسم ولی خب ...یهو تصمیم عوض شد و دلم خواست بنویسم دیگه بابا یه سفر کاری به اصفهان داشت.3روزه دیشب ساعتای 7:30-8 بود که رسید خونه همیشه یادمه از بچگی بابام زیاد میرفت شهرای دیگه ...و همیشه مامانم دلتنگیش از رفتارش پیدا بود زیاد حوصله نداشت و کمتر میخندید و شوخی میکرد حتی حوصله غذا درست کردن مثل روزایی که بابا بود هم نداشت.... بابا مامان من خیلی رمانتیکن و بیش از حد با هم تفاهم دارن اینقدر که گاهی ما این وسط داغون میشیم آخه یه وقتایی هست که تو یه موقعیتی گیر میکنی و انتظار داری یکیشون لااقل باهات همدردی کنن یا کمکت کنن اما تو خونه ما هیچ وقت از این خبرا نبوده در نتیجه اون مواقع شدیدا احساس بی کسی و تنهایی میکنی و ممکنه توجهت به فرد سوم جلب بشه! البته گاهیم با هم بحث میکنن مث خیلیا اما تا حالا یادم نمیاد دعوای خفن داشته باشن و کار به جای باریک بکشه حتی همون بحثاشونم جلوی ماست.بعد از یکی دو ساعت میبینی باز نشستن با هم میگن و میخندن انگار نه انگار اتفاقی افتاده!!! و اگه احیانا ما تو بحث شرکت داشتیم و از یکیشون طرفداری کردیم اینجا میفهمیم که چه کار بیخودی بوده و الکی اعصاب خودمونو بهم ریختیم در نتیجه مدتهاست که دیگه به هیچ عنوان حتی اگه خودشونم بخوان بنده شرکت نمیکنم خلاصه از اینا بگذریم .... هر وقت بابا از سفر میومد خب ماها میرفتیم تو بغلش و روبوسی و .... ولی همیشه مامان با اینکه میدونستم دلش خیلی تنگ شده و بابا هم همینطور...خیلی معمولی با هم دست میدادن و دیگه تموم ولی اینبار برای اولین بار دیدم بابا بعد از روبوسی با من با مامی هم همین عمل و تکرار کرد البته من خودمو زدم به اون راه و به هوای بردن چمدون بابا از منطقه دور شدم ولی همیشه به این فکر میکردم که چرا پدر و مادرای اکثر ما هیچ وقت محبتشونو جلوی بچه هاشون بهم نشون نمیدن؟؟؟؟؟ وقتی نشون نمیدن زمانهاییم که با هم بحثشون میشه فکر میکنیم واقعا الان از هم متنفرن یا خیلی بیش از حد شاکین و اینجوری گاهی به یه طرف به مرور زمان بدبین میشیم !!! در صورتی که اصلا اینطور نیست چند روز پیشم یه حدیث خوندم که به نظرم از پیامبر (ص) بود اما یادم نیست کجا و از کدوم منبع نوشته بود مرد باید جلوی چشم بچه ها همسرشو ببوسه تا بچه ها محبت کردن و ببینن و یاد بگیرن (یه چیزی تو همین مایه ها بود) البته نه اینکه هر رفتاری جلوی چشم بچه ها انجام بشه به اسم محبت ولی خیلی حرفای محبت آمیز یا همین بوسیدن (فقط از صورت) به روحیه و تفکر و زندگی آینده بچه ها میتونه خیلی کمک کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۳۸
سپیدار
♥♥♥♥اعیادتون مبارک♥♥♥♥  میلاد حضرت محمد (ص) و تولد امام جعفر صادق(ع)   ما ایرانیا بزنم به تخته همه مون دکتریم هاااا ناهار یه جا دعوت بودیم .میز رو به رویی دو تا خانوم بودن. منم که همچنان سرفه هام خوب نشدن.یه ظرفم سوپ خوردم که پشیمون شدم چون تند بود و بیشتر تحریک شدم... آخر خانومه طاقتش نیومد گفت منم مثل شما خیلی سرفه میکردم شبا میخوابیدم کنار بخاری روش یه کتری آب جوش میذاشتم هی بلند میشدم یه کم میخوردم ازش اما تنها راه بند اومدن سرفه ها اینه که شیر و بجوشونی که داغ بشه و بعدم توش عسل با موم بریزی و بخوری گفت یه دوستی داشته که زاهدانیه وقتی اینجوری میشه یه عالم فلفل قرمز میریزه رو یه چیزی و میخوره و سریع خوب میشه.... یه نفرم اونجا گفت شوهر دوستش زاهدانیه سرما خورده بوده و دیگه داشته هلاک میشده....پیاز سرخ کرده و روش یه عالم فلفل قرمز ریخته و همونو سر کشیده و روز بعد کاملا خوب شده یعنی من اگه یکی از این دوتا کارو بکنم در جا مردم دیگه مامانم هم که سرفه میکرد هزار جور بهش تجویز دادن هر کسی که میدیدش میگفت این کارو بکن حتما خوب میشی آب کلم، آب شلغم خام که رنده شده ، شلغم با عسل ، شربت عسل و لیمو ترشم که همه میگن.... یه بارم رفته بود دم در به این نمکیه که میاد کمک کنه اونم براش نسخه پیچیده بود آخر ما نفهمیدیم با این سرفه ها که چندین و چند ساله همراهمونه چیکار کنیم؟؟؟؟؟ شما پیشنهادی ندارین؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۸
سپیدار
بعد اون اتفاقی که واسم افتاد نجات غریقی که بر باد رفت یه حالت رخوت و ترس بدی تو وجودم افتاده وقتی میخوام از خونه برم بیرون از همون دم در مدام اطرافمو نگاه میکنم این همون محله و کوچه و خونه ایه که من عاشقش بودم تمام خاطرات شیرین بچگیم و اینجا گذروندم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم ترکش کنم ولی حالا از همش متنفرم یه وحشت عجیب از همه ش تو دلم افتاده از اینکه اینقدر خلوته و آروم واقعا متنفرم اون اتفاق همین نزدیکا افتاد... اگه تو خیابون کسی پشت سرم باشه از ترس چنان سرعتی میگیرم که نفسم تنگ میشه و گاهی تا مدتها سرفه میکنم و احساس سوزش تو سینم دارم اصلا دست خودم نیست پل هوایی نزدیک خونه که باید ازش رد شم و برم اون طرف بولوار شده عذاب من گاهی وقتا هیچ کی روش نیست گاهی فقط یه مرد ...یا چند تا امروز داشتم میرفتم یه مرد بود...متوجه من که شد سرعتشو کم کرد.نزدیکتر که میشدم دیدم هی زیر چشمی حواسش به منه نمیخواستم پشت سرم باشه چون میترسیدم با سرعت از کنارش رد شدم .نگام کرد و یه چیزاییم میگفت که من اصلا نمیشنیدم ولی از ترسم اینقدر با سرعت رفتم که وقتی به پله های اون طرف پل رسیدم حس کردم تمام عضلات پاهام گرفته خدا نکنه که یکی از این مردا یه تیپ و قیافه تابلو داشته باشن...حتی کارگرای ساختمونی خدا نکنه که به منم نگاه کنن.... از خونه که میام بیرون تا وقتی لااقل از این منطقه خلوت دور شم آیة الکرسی میخونم خواهرم میگه سه تا اناانزلنا بخون.اولیشو بخونی خدا یه فرشته محافظ میفرسته برات دومی رو بخونی دو تا میفرسته سومی رو که بخونی خودش مواظبت هست تا بری و برگردی میخونم اما ترس از دلم نمیره حتی وقتیم دیگران (تو خونه)میرن بیرون من نگرانم تا برگردن.مخصوصا اگه سر ظهر یا تو تاریکی باشه گاهی وقتا شبا قبل از خواب اون صحنه میاد جلوی چشمم منی که خیلی وقتا تو خونه تنها میموندم و از خدامم بود که تنها باشم حالا از تو خونه موندنم وحشت دارم... نمیدونم چرا این ترس لعنتی نمیره هنوز جای اون ضربه روی پام دیده میشه.هنوز یه کمی ورم و کبودی داره بعد از 9 ماه و هنوزم درد میکنه جاش!!! انگار باید حالا حالاها یادم بمونه چه اتفاقی افتاده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۴۹
سپیدار
الان هفته ی وحدته اولا به همگی تبریک دوما دوتا حدیث از پیامبر میذارم به همین مناسبت * پیامبر فرمودن 4کار هست که انسان بدبخت رو خوشبخت میکنه و بلا و مصیبت رو از انسان دور میکنه: صله رحم صدقه دادن ( نه به معنای خاص صدقه ی مادی.بلکه انجام هر عمل خوبی در راه خدا نوعی صدقه محسوب میشه مثل کمک به دیگران و... ) خدمت به پدر و مادر یاد دادن چیزهای خوب به دیگران * أسعَدُ العَجَمِ بِالإسلامِ أهلُ فارسَ. خوشبخت‏‌ترین ملّت غیر عرب به واسطه اسلام، ایرانیان‏‌اند. __________________________________________ این دو تا شماره هم میتونه گاهی براتون مفید باشه حرم امام رضا (ع)     05112003334 حرم حضرت معصومه (س)     02517175535 با این شماره ها به صحن حرم وصل میشین و هیچ کیم صداتونو نمیشنوه میتونید 2دقیقه حرف بزنین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۲۳
سپیدار
نظر دهی تو وبلاگ یه دوست باعث شد یاد خاطرات مدرسم بیافتم و البته یه واقعیت که همیشه همراهمه مهری خانوم هر موقع بهم درس میداد آخرش با حالت تردید میپرسید متوجه شدی؟؟؟ منم میگفتم آره ولی از نگاهش حس میکردم که فکر میکنه من نفهمیدم....اما همیشه کارمو خوب انجام میدادم مدتی که گذشت و صمیمی تر شدیم گفت حالت صورت و چشمای خیلی بی تفاوتی داری به نظر میاد خیلی ریلکسی و اهمیت به هیچ چی نمیدی!!!!(اونم من که تو دلم یه دیگ بخار همیشه در حال جوشیدنه) یه طوری که من هر وقت بهت درس میدادم فکر میکردم متوجه نمیشی و همینجوری میگی فهمیدم اما کاراتو که میاری میبینم خوبه خیالم راحت میشه سعی کن احساستو تو صورتت نشون بدی.... و البته این بار اولی نبود که این حرفو شنیدم و همیشه همه فکر میکنن خیلی ریلکس و بی تفاوت هستم.... شاید اون موقع زیاد درک نکردم تا اینکه با آدمی مثل خودم رو به رو شدم در حالیکه دل تو دلش نبود اما صورت خیلی بی تفاوتی داشت و به نظرم میومد شاید اونجوری که میگه نیست.... در حالیکه مطمئنم بودم و تازه احساس اطرافینم و نسبت به خودم درک کردم ______________________________________________________ پ.ن در پست های آینده از خاطرات شیرین مدرسم میذارم حتما
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۵۹
سپیدار
یه جمله که فکرمو مشغول کرده باعث شده مدتی کابوس ببینم!!!! اینکه: اول باید گذشته رو فراموش کرد بعد وارد آینده شد؟؟؟ یا اینکه وارد آینده میشی به این امید که گذشته خود به خود فراموش میشه؟؟؟ البته این الان شد دو تا جمله!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۱
سپیدار
کوچیکتر که بودم مامانم بهم میگفت: هر صبح که آدم از خواب پا میشه تمام اعضا و جوارح به زبون التماس میکنن که امروز و تا شب خودتو حفظ کن و بیخودی حرکت نکن که ما رو بر باد ندی زبون تند و تیزی داشتم هنوزم .... البته حالا دیگه خانوم شدم بیشتر کنترلش میکنم اما معنی این حرفشو این روزا خیلی بیشتر متوجه میشم خدایا زمانی که این زبون قراره بی موقع باز بشه خودت در جا ساکتش کن لطفا ◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼► اینم یه پیامک که دوستم رویا چند دقیقه پیش زد به مناسبت این بارون قشنگی که از دیشب تا همین الان داره میباره باران می بارد به حرمت کداممان ؟ نمیدانم! من همینقدر میدانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه ی جبروتش دارد ناز میخرد نیاز کن!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۳۱
سپیدار
امروز روز شهادت امام یازدهم ما و شب تاج گذاری امام دوازدهم هست و ما از صبح (شب قبل) عزاداری میکنیم و امشب و جشن میگیریم و این شادی به دلیل اعتقادمون به ظهور منجی آخر الزمان هست و اینکه امام زمان(عج) میان و دنیا رو از شر و بدی نجات میدن علوم کامل میشن و انسان و دنیای واقعی اونجا به ظهور میرسه اللهم عجل لولیک الفرج این شب زیبا و حرف از مسجد جمکران منو یاد یه خاطره نزدیک انداخت پارسال مهر بود تو مسجد جمکران بودیم فکر میکنم روز زیارتی آقا بود خیلی شلوغ بود من گم شدم اونجا.... خودمم نمیدونم چه طور همچین جایی گم شدم یا در واقع بقیه رو گم کردم اونایی که رفتن میدونن صحن اون مسجد اصلا طوری نیست که کسی گم بشه.... اتفاقایی شب گذشته افتاد و اون شب هم ادامه داشت و من یه چیزی و برای همیشه از دست داده بودم خیلی خیلی دلم شکست نه از اینکه از دستم رفت ...از اینکه چرا....؟؟؟ چون از اول اول با همه وجودم از خدا خواسته بودم منو تو همون مسیری قرار بده که درسته... چند دقیقه ای تنها بودم اما بعد همه پیداشون شد لحظه آخر وایساده بودیم جلوی مسجد توی صحن و داشتیم وداع میکردیم بی اختیار اشکام سرازیر شدن آخرین بار که خانوادم گریه منو دیدن 4سال پیش زمان فوت بابابزرگم و قبل از اونم 9 سال پیش واسه مامان بزرگم بود اما اون لحظه انگار دست خودم نبود.... بعدا فهمیدم خیلی خیلی باعث تعجب همه شده که من داشتم گریه میکردم!!!ولی خب اونجا چیزی نگفتن تازه داشتیم سوار ماشین میشدیم که ...انگار دوباره همه چی درست شد هنوز نمیدونم چرا اینطور شد چون خواسته ی من درواقع این نبود....یعنی...گریه و ناراحتیم از چیز دیگه ای بود ولی خب اون موقع فکر کردم لابد درسته خودم هنوز خیلی گیجم هرچند اون شب و تا دیر وقت همچنان اشکم سرازیر بود چیزی که اون روز به دست آوردم و مدتی پیش از دست دادمش.... و اینه که خیلی منو گیج کرده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۴۸
سپیدار
تا یادم میاد هر وقت یه چیزی رو به شدت خواستم و همه فکرم و مشغول کرده بهش نرسیدم تا اینکه کلا بی خیالش شدم و گذاشتمش کنار اون وقت شاید بعضی وقتا 24 ساعت هم طول نکشیده که خودش با پای خودش اومده!! من به این معجزه ی فراموشی ایمان دارم.... ______________________________________________ شهادت امام حسن عسگری(ع) تسلیت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۴۰
سپیدار
« چشم پنجره روح انسان است » وای به روزی که این پنجره کثیف بشه....چی به سر روح میاد؟؟ جسم چی میشه؟؟ ___________________________________________ پ.ن : تازگیا خیلی وقتا وبلاگا رو که باز میکنم وقتی میزنم تو قسمت نظر دهی که نظر بدم یه صفحه حاوی ارور باز میشه!!! شما هم این مشکل و دارین یا فقط مشکل منه؟؟؟؟ و البته این دلیل اینه که به بعضی دوستان کمتر سر میزنم (در ظاهر البته)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۵۵
سپیدار
جاتون خالی صبح بعد از مدتها قسمت شد رفتیم حرم جلوی ضریح اسم تک تکتون تو ذهنم بود واقعا بهشت غیر از اینه که هیچ غم و غصه توش راه نداره؟؟؟ اونجام که میری همه چی یادت میره بعدشم به سلامتی با مامی(مخفف مامان جان) رفتیم یه مقداری خرید هوا ابری بود و خریدامونم که تموم شد بارون شروع شد و تا رسیدیم خونه دیگه برف شدید شده بود الانم هنوز ادامه داره و بادم زیاد میاد یه بارم برق قطع و وصل شد یه لحظه و سیستم ریست شد و نوشته هام پاک شدن رسیدیم خالم(دختر خاله ی مامی) زنگ زد یه خوابایی واسه من دیده بود و میخواست ببینه چه خبره آیا؟؟؟ بدبختی میگه هم خودم این خوابو دیدم هم فاطمه (دختر بزرگش) گفتم والا از اون خبرا نیس نزدیک ترین مهمونی که در پیش داریم سالگرد آقاجونمه که ۲۰ بهمنه کلیم ازم تعریف کرد و هندونه زیر بغلمون داد دیگه فهمیدم گزینه هایی برای من در نظر داره و شروع کرد به پرسیدن از اینکه سلیقه من چیه ؟؟؟ منم ناچارا براش توضیح دادم همه رو بسیار تحسین کرد و گفت مثل خودم فکر میکنی و ....ولی آخرش یه چیزی گفتم که فک کنم دیگه همه مورداش ملقی شد گفتم باید سنش 30 به بالا باشه!!! به زودی سلایقمو میذارم بخونین و نظرات سازنده هم بدین ♪ ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪ آقای پدر هم که دو روز پیش توسط بنده سرما داده شدن و مریض تشریف دارن ******************************* راستیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...رویا (بیقرار) اونم مریض شده فکر کنم اونم از من گرفته از بس هی به من ویروسمو و سیستمم گیر داد آخر خودشم ویروسی شد خلاصه دعا کنید زودتر خوب بشه که بیاد ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼   من به عنوان عامل مخرب ویروسی شناخته شدم اوباما اگه از وجودم با خبر بشه حتما بهم پیشنهاد همکاری میده اگه ویزای امریکا رو بده شاید باهاش همکاری کنم نه امریکا دوست ندارم ایتالیا بهتره حالا فکرامو بکنم بعدا خبر میدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۸
سپیدار
اخیرا سالگرد شوهر عمه خدا بیامرزم بود که پارسال به خاطر سرطان بعد از کلی درد کشیدن فوت کرد عمه خانوم ماهم نشسته تو خونه ش و میگه بیاین دیگه !!! من منتظرم همه بیاین چشـــــــــــم!! نزدیک بود بریم که خدا رحم کرد و یه سری مسائل دیگه مطرح شد که نریم تبریز آخه مشهد که الان هواش اینجوریه و ما تو خونه هم که هستیم سردمونه دیگه خدا میدونه تبریز چه وضعی داره دفعه پیش که رفتیم چند سال پیش بهار بود ولی خیلی سرد بود هواش من همش واسم سوال بود تو اون هوای سرد این دختر عمه های من چه جوری با اون سر و وضع میرفتن بیرون و انگار نه انگار!! (تازه سرویس بهداشتی هم تو حیاطه) خب البته آدم به جایی که توش زندگی میکنه کم کم عادت میکنه دیگه.... اون سالی که رفتیم تبریز هیچ وقت یادم نمیره از بس مهیج بود مسافرتمون از خونه که رفتیم بیرون قصدمون چند تا از شهرای شمالی بود نمیدونم وسط راه چی شد؟؟؟؟!!! سر از آستارا در آوردیم شب رسیدیم و سوئیت گرفتیم که صبح بریم بازار بعد ادامه راه ولی از اونجایی که بابا مامان ما کلا طاقتشون کمه ۷صبح ما رو بیدار کردن و صبحانه نخورده راه افتادیم خب بازارش که تابلو بود بسته اس.قرار بود یه دوری بزنیم و ۸ برگردیم ولی دور زدن همانا و خارج شدن از منطقه همانا....طبیعتا دیگه برگشتیم در کار نبود گردنه حیران: اینقدر حیران شدیم که این باباجان گاز و گرفته بود و میرفت و هنوز میخواست جای بهتری نگه داره که از اونجا هم دور شدیم... خوش خوشک رفتیم رسیدیم اردبیل! آب گرم...بعد بابا زنگ زد به آبجیش و خبر داد که ما نزدیکیم اما نمیشه بیایم عمه و دختر عمه های ما هم پیله (اولین بار بود میرفتیم تبریز خانوادگی) زنگ زدن و اینقدر قسم و اصرار که از اونجا راهی نیست باید بیاین رفتیم غروب رسیدیم و فرداش بعد از یه گشت کوچیک تو ائل گلی(ایل جولی=لهجه ترکی) اونجا رو در میان اشکهای عمه جان ترک کردیم این تنها یه بخش خیلی کوتاه از اون مسافرت هیجان انگیز بود و ما نصف ایرانو در عرض ۵-۶ روز دور زدیم نمیدونم کی دنبالمون میکرد؟؟ هنوز که هنوزه بابا جان با افتخار از این ایرانگردیش تعریف میکنه!!! دو روز اون سمت بودیم و من کلی ترکیم خوب شده بود اگه 5-6 روز میموندیم زبون پدریمو مث زبون مادریم حرف مییزدم  حالا شاید واسه عروسی دختر عمم که احتمالا تابستون باشه بریم..شاااااااااااید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۴۹
سپیدار
همیشه فکر میکردم وقتی کسی نسبت به دیگری دچار سوء تفاهم میشه لابد مقصر همون دیگریه و رفتارش و گفتارش طوری بوده که باعث این مساله شده ولی الان دیگه با قطعیت اینو نمیگم.... مدتی که دانشگاه میرفتم با وجودیکه آدم شر و شلوغیم و خیلیم اهل شوخی و خنده اما هیچ وقت نذاشتم هیچ کدوم از پسرا بهم نزدیک بشن منظورم اینه که اصلا خجالتی و کم رو نبودم که نتونم ارتباط بر قرار کنم خب رفتاراشونو با دوستام میدیدم گاهی وقتا به اسم شوخی خیلی غیر محترمانه حرف میزدن واسه خیلیا هم یه مشکلاتی درست میشد... تا یکی دو ترم اول یه کارایی کردن که منو دوستامم بکشونن تو خودشون ما هم یه اکیپ ده نفری بودیم که تقریبا همه جا با هم بودیم و فکر کنم تنها کسی که از موضع خودش کوتاه نیومد من بودم اما خب دیگه بعد مدتی دست از سر من برداشتن البته مزاحم تلفنیم داشتم که میدونستم آشنان!! اما معمولا جواب نمیدادم ولی خب همه دوستام یه جورایی قاطی شده بودن اینکه میگم قاطی شدن نه اینکه بگم همه شون رفتن سمت کارای ناجور و ... اما خب بالاخره یه چیزایی بینشون از بین رفت و خیلی راحت بودن خیلی وقتام خودشون از برخوردای اونا ناراحت میشدن ولی به هر حال روابطی که خیلی صمیمی و خودمونی بشه همین میشه دیگه با اینکه اینهمه خودمو ازشون دور نگه میداشتم اما بازم یه مشکلی واسم پیش آوردن که تا همین پارسال درگیرش بودم... یه مرد زن دار که برادر یکی از همونا بود و دست از سرم بر نمیداشت....(شاید بعدا نوشتم قضیه چی بود) شاید به نظر بعضیا بی ادبانه یا زیاده روی باشه اما حتی سلامم نمیکردم بهشون اصلا اگه میدیدمشون یا سرمو مینداختم پایین یا یه جوری رفتار میکردم انگار ندیدم... ترمای آخر بود که یکیشون به این مساله اشاره کرد و خیلیم شاکی بود... ولی یکی دو ترم آخر که درگیر کارای جشن فارغ التحصیلیمون شدیم ناخواسته زیاد همدیگه رو میدیدیم و هم صحبت میشدیم واسه هماهنگیا و...تو این جور جمع شدنا هم همیشه موضوع های زیادی واسه خنده و شوخی پیش میاد و البته شماره تلفنمم به یکی دو نفری دادم که به نظر آدمای مطمئنی میومدن به لحاظ شخصیتی اما خب کاره دیگه...پخش میشه یه همکلاسی داشتیم که متاهل بود همون سالی که دانشگاه قبول شد عقد کرده بودن من اوایل نمیدونستم اما بعدها فهمیدم و خیالم از بابتش راحت شد آخه رفتارش یه جوری بود!!! تو اردوهاییم که رفتیم خانومشو آورد.دختر خوب و خیلی آرومی بود خودش خیلی آدم شوخیه ودر عین حال خیلیم زود عصبی میشه و از کوره در میره جشن تموم شد...دانشگاه تموم شد....و دیگه ندیدمش اما یه وبلاگ با یکی از دوستام درست کردیم واسه بچه های خودمون که گهگاهی میان سر میزنن و خبرای جدید از همکلاسیامونم توش میذاریم اون اتفاقیم که واسم چند ماه پیش تو خیابون افتادو هم دوستم اونجا نوشت بعد از دو سه هفته الهام گفت آقای...سلام رسونده و خیلی ناراحت شده منم تشکر کردم یه هفته بعدش یه اس ام اس اومد.یه شعر بود.به سیم کارت قبلیم بود و من از چیزی که نوشته بود فهمیدم طرف آشناست اما شماره شو نداشتم پرسیدم و اونم یه کم قضیه رو هیجانی کردو بالاخره خودشو معرفی کرد همون آقا بود.من شماره شو پاک کردم بعد از جشن ساعت 10:30 تا 11 بود که 7-8 تا اس داد و منم خیلی سنگین جواب دادم و تشکر کردم و از بعد اون بود که دیگه ایشون هر چند وقتی واسه بنده اس میدد.اونم چه اس ام اسایی گاهیم تک زنگ میزد!! حتی ساعت 10-11 شب!!! من هیچ وقت دیگه جوابشو ندادم چون فکر میکنم حتی اگه منظوریم نداره و مثلا منو مثل خواهرشم میدونه بازم قطعا همسرش از اینکه بفهمه شوهرش با همکلاسیای مجردش ارتباط داره خوشش نخواهد اومد و الانم دوماهی هست اس نداده ولی امروز ظهر تک زد که همین باعث شد اینا رو بنویسم هر وقت اسمشو رو گوشیم میبینم واقعا ناراحت میشم نمیدونمم واقعا منظورش چیه و چرا با اینکه میبینه جوابی دریافت نمیکنه باز دست بردار نیست؟؟؟ دانشگاه که میرفتم میدونستم که پشت سرم میگن دختره خیلی غُده و فکر کرده کی هست و....شایدم بی ادب واسم مهم نبود اما گاهی بعضیا میگفتن خب زیاد سخت نگیر حالا میبینم کاش همون دو ترم آخرم خودمو قاطی نمیکردم و همونی که تو ذهنشون بودم باقی میموندم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۱۸
سپیدار
توی اتوبوس بودم دو تا خانوم نزدیک بودن یکی 47-8 ساله و اون یکیم به نظر میومد 50 رو رد کرده بود شایدم پیر زمونه بوده.... تازه همدیگه رو دیده بودن اونی که مسن تر بود پرسید خونه تونو عوض کردین اومدین اینجا؟؟؟ اون یکی گفت خیلی وقته عوض کردیم اما اینجا نه اینجا خونه ی پدرمه که چون تنهاست من دیشب پیشش بودم الان دارم برمیگردم خونه خودم بعد اولیه شروع کرد به گفتن از اینکه خدمت کردن به پدر و مادر خیلی ثواب داره و همین دنیا هم بهش میرسی از خودش گفت: خواهر و برادرام هر کدوم یه گوشه ی دنیان یکی امیرکاست یکی انگلیسه یکی کاناداست و ... من تنها بودم ایران با مادر خدا بیامرزم اونم حواس پرتی داشت و دائم گم میشد تو خیابونا... منم خودم زندگی داشتم و از طرفیم نمیتونستم مادرمو تنها بذارم با اون وضع مریضیش خیلی بهم فشار اومد تو اون دوره با اینکه خیلی سعیمو میکردم تنهاش نذارم و بهش کمک کنم ولی با این وجود حالا که فوت شده چند سالیه بازم فکر میکنم شاید بیشتر از اونم میتونستم ولی گذشته از اینا از اون زمان تاحالا خیر و برکتی که تو زندگیم داشته رو کاملا حس میکنم اینکه گره های کارم سریع باز میشه همیشه حس میکنم دعاش پشت سرمه و حسرت میخورم که کاش هنوز زنده بود و هنوزم من ازش مراقبت میکردم بیشتر از قبل مابین حرفاش به منم نگاه میکرد که ببینه گوش میدم یا نه خود منم این قضیه رو کاملا درک کردم اون زمانی که 9 سال پیش مامان بزرگم مریض بود و بابام مث پروانه دورش میچرخید و 4 سال پیش که پدر بزرگمم مریض شد و افتاد و بازم بابام تنهاش نذاشت البته کلا زمانیم که زنده و سالم بودن بابا دائم بهشون میرسید با اینکه پدر بزرگم خیلی بابامو اذیت میکرد و زبون خوبیم نداشت حتی گاهی از دم در راهش نمیداد تو خونه.... ولی بابا بر خلاف خواهر و برادراش نه پشت سرش حرف زد و نه ترکش کرد دائم در خدمت پدرش حاضر بود....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۱۸
سپیدار
حاضری به خاطر کسی که عاشقشی کیلومترها راه و پیاده بری تا برسی به خونش؟؟ اونم تو سرما و بارش برف... و هیچ ناله و شکایتیم نکنی...حتی تو دلت و هر لحظه خوشحال تر از قبل باشی چون داری لحظه به لحظه بهش نزدیک میشی و این چیزی بود که من دیدم به چشم اونم نه یه نفر و دو نفر...گروه گروه نه فقط جوونا ی سرحال ...پیر مردا و پیر زنا از روستاها و شهرستانای اطراف با پای پیاده میومدن حرم امام رضا(ع) تو اون سوز سرما که من چند لحظه از ماشین پیاده شدم اما نتونستم تحمل کنم و سریع برگشتم تو ماشین و دیروز سرتر بود و امروزم سرد تر از دیروز اما هنوز این اومدنا ادامه داره حتی بیشتر شده   ********************************************************* نمیدونم منم عاشقم یا نه...؟؟؟؟ اما هر چی دارم از برکت همون صحن و سراست حتی آبرویی که خودش برام حفظش کرد ایشالا که همیشه قدر شناس باشم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۲۰
سپیدار
کبوتر بی قرار دل فاصله مشهد الرضا تا مسجد النبی و بقیع را با التهاب طی می کند. گاهی بر بام سقاخانه ی طلایی ماوا می گیرد ، گاهی بر گنبد خضرا می نشیند و زمانی بر زمین بقیع اما باز هم آرام نمی شود... شهادت پیامبر اکرم (ص)‌ شهادت امام حسن (ع) تسلیت باد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم برگرفته از سایت درهمییه استادی راجع به رحلت یا شهادت صحبت میکردو با دلایل منطقی توضیح داد که حضرت محمد به شهادت رسیدن همون طور که تمام امامان و پیامبران ما به شهادت رسیدنچون رحلت به معنای مرگ طبیعی هست.عمری که خدا بخشیده زمان کوتاهی نیست ولی ما انسانها در اثر اشتباهاتمون کوتاهش میکنیمحالا چه اینکه مرتکب گناهانی بشیم یا اینکه به خاطر خوردنی های نا مناسبی که مصرف کنیمو از طرفی بیماری هم در اثر اشتباهات خود ما اتفاق می افتندحالا چهارده معصوم که مصون از خطا و اشتباه بودن غیر ممکن بوده دچار این اشتباهات بشن که عمرشونو کوتاه کننو 60 سال هم به خصوص برای اون زمان سن زیادی نبودهو یماری و ناتوانی روزهای پایانی پیامبر(ص) هم ناشی از خوردنی هایی بوده که به ایشون خوراندنمثل زهری که به اکثر امامان ما دادند و مسمومشون کردنو حالا اینکه چرا میگن رحلت و نمیگن شهادت اولا نشونه مظلومیتشون بوده....و بعد اینکه توطئه ای در کار بوده تا عده ای در این بین سوء استفاده کننلعنت الله علی القوم الظالمین.الاولین و الآخرینفقط حیف که نمیشد همه شو براتون بنویسم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۱۹
سپیدار
ادامه پست (پری در جدال) طبق توطئه ای که مامان و بابا قبلا ریخته بودن خلاصه فهمیدیم دشمن نزدیک است! شب قبلشم نشستن با آبجیم حسابی نصیحت کردن که .... اینقده لجم در میاد طرف خودش از یه موقعیتی که میگذره رفتارای خودش یادش میره و میشینه یکی دیگه رو نصیحت میکنه یه جوریم حرف میزنه هر کی ندونه فک میکنه این عجب آدم عاقلیه!!! خلاصه قبول کردیم که دیگه اینا به عناون یه نمونه دست گرمی بیان که بنده هم بالاخره تو موقعیت قرار بگیرم و ببینم چی به چیه از صبحش که یه سره راه رفتم و ادا و اطوار درآوردم و اینا هی خندیدن اینم جزئی از استراتژی من بود واسه اینکه بعدا حرف و حدیث پشت سرم نباشه و ...یه سری مسائل دیگه حسابیم دست به کمر شدم و خونه رو برق انداختم و یه دستیم به دکوراسین منزل کشیدم و دیگه حسابی به مامی محترم حال دادم اصلا استرس و این چیزا نداشتم چون کلا به نظرم یه مهمونی بیخود بود و ...همون دست گرمی که گفتم دیگه از اینجا به بعد و بیشتر اونایی توجه کنن که تو پست خواستگاری1 میگفتن اینجوریا نیست!!!!! تو مکالمه تلفنی مهمونای محترم ما فهمیدیم یه خانواده ۶نفرین.رشته آقا پسر صنایع گازه و ترم اخره و چند سالیم مشغول به کار تو شرکت گاز وقتی اومدن دیدیم بله مامانشون گوشاش و چشماش ضعیفه!! ۶تا بچه داشتن نه که کلا ۶ نفر باشن رشتشم یه چیز دیگه بود که الان یادم رفته ولی ربطی به گاز نداشت کارشم تو تاسیسات یه شرکتی بود نه شرکت گاز اول که طبق همون چیزی که گفتم ۴۰ دقیقه تاخیر داشتن بعدم که اومدن اول مامان و دو تا خواهراش اومدن تو نشستن و یه عذر خواهیم نکردن. یعنی اصلا به روی خودشونم نیاوردن ولی مامی من زد تو روشون گفت خیلی دیر کردین!!! خانومه گفت خب خیلی راه ها دوره(یکی نیس بگه خب زودتر راه بیافتین وقتی راه دوره) بعد بنده احضار شدم و رفتم یه سلامی عرض کردم اونام 3نفری هر کدوم با یه جفت چشم زل زدن به من و بعد از اینکه خواهرم براشون چایی آورد زنگ زدن به دسته گلشون گفتن تشریف فرما بشین داخل ایشونم تشریف آوردن و نشستن رو به روی ما (من که اصن نیگاش نمیکردم همون اول که رسید دیدمش بسش بود دیگه)... بعد مامانش سر حرفو باز کرد خیر سرش به این شکل: ما یه جایی بودیم حرف دختر پسرا شد و ما گفتیم این پسر ما که زن نمیگیره و اون آقا که اونجا بود زنگ زد به یه نفر دیگه و از اون شماره شما رو گرفت و ما هم گفتیم بیایم حالا ببینیم چی میشه دیگه!!!! بعدم یه فکرای اشتباه دیگه ای راجع به ما کرده بودن که اونجا اصلاح شد و خیلیم ضایع بود که حتی درست و حسابی نپرسیده بودن.... خواهراشم یه دو تا سوال مسخره از من پرسیدن راجع به درس و منم که صدام خفن گرفته بود هرچی میگفتم بابام کنارم بود واسه اونا ترجمه میکرد یک یه ربعیم 4تایی به ما زل زدن و مامانه هم همون سوالای دختراشو باز پرسید از من وبعدم دیگه خسته شد گفت خب بریم دیگه دیر شد باید بریم جایی... مامی تعارف زد میوه هاتونو میل نکردین فرمودن الان دیر شده ایشالا دفعه بعد که اومدیم میوه هامونم میخوریم بی نهایت جلسه احمقانه ای بود  وقتی رفتن ما تو فکر این بودیم اگه تماس گرفتن شماره کیو بهشون بدیم که هم نزدیک منطقه خودشونه و هم از نظر فرهنگی بیشتر بهشون میخوره... حالا اینجا نه من قصدم از اول جواب دادن به اونا بود(به دلیل بعضی چیزایی که قبل اومدن فهمیدم و میدونستم مورد نظر من نیستن) و اونا هم از حرفی که مامانش زد معلوم بود همینجوری اومدن تا ببینن چی میشه... حالا چرا باید این وسط وقت همه الکی گرفته بشه خدا میدونه !!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۲
سپیدار