خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

تلخ است که لبریز حقایق شده استزرد است که با درد موافق شده استشاعر نشدی ،وگرنه می فهمیدیپاییز بهاریست که عاشق شده است خوشحالم که هنوزم عاشق این فصلم! صبح رفتم حرم خیلی شلوغ بود هنوز... نمیدونم خوب سنگامو وا کندم یا نه!! ولی امیدوارم خدایا شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۳۴
سپیدار
امروز صبح قبل از شروع شیفت مامی زنگ زد و خوش خبری داد که بالاخره یکی از خروسام واسه اولین بار قوقولی قو قو کرده اونم با یه صدای خیلی افتضاح! (بلا نسبت مث پسرا وقتی تازه صداشون دو رگه میشه تو دوران بلوغ :)) ) حالا منتظرم ببینم فردا میشنوم صداشو یا نه؟؟ صبح که ایشالا قراره برم حرم...طاقتم تمومه دیگه...گرچه وقتی میرسم اونجا همه چی یادم میره راسته که میگن دنبال چیزی که نباشی یا حتی ازش فرار کنی، اون دنبالت میاد...حکایت من و کاره برای سومین بار ازم دعوت به کار شد...شرایطشم خوبه اما...من حاضر نیستم کار فعلیمو به خاطر هیچ کار دیگه ای ترک کنم...اونم کارای اداری و نشستنی اعصاب خورد کن هیچ وقت کسی و سرزنش نکنیم!!!!! هیچ وقت خودمونو بهتر از کسی ندونیم!!!! حتی اگه در ظاهر برامون مسلم بود که اینطوره! چون این دنیا هرکاری کنی به خودت برمیگرده و یه روزی چنان سرت میاد که همه عالم و آدم سرزنشت میکنن زندگی بهاره خیلی غم انگیزه....میتونست اینطور نشه اگر عمش روش عیب نمیذاشت و اجازه میداد بهاره و پسرش که همو خیلی دوست داشتن با هم زندگیشونو شروع کنن...حالا داره به چشم میبینه ایرادایی که از بهاره گرفت الان دختر و عروسش چند برابرشو دارن چقدر قصه های نرسیدنهایی شنیدم که به خاطر تعصبات بیخود اطرافیان بودن.... دلم برای خودم میسوزه منم دارم قربانی میشم قربانی تعصب و تفکری که از چهار چوب خودش بیرون نمیره! شایدم شدم و هنوز حالیم نیست عذاب وجدان بزرگتر اون وقتیه که خودت یه جایی و دلت تا ابد جای دیگه وقتی که هیچ وقت نتونی حرفتو بزنی از ترس! ترس بقیه زندگیت ترس هزار فکر و خیال و بد گمانی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۵
سپیدار
تو میگفتی وفادارممحبت را خریدارمولی دیدم نبودیتو گفتی آن حبیبم منکه بر دردت طبیبم منولی دردم فزودیتو میگفتی که روز و شببُوَد نام توام بر لبزِ عشقت بی شکیبمدلم دیدم نمیجوییبه لب هرگز نمیگوییبه جز نام رقیبممن از بی خبری ز ناز و دل ستانی توشدم فتنه بر آن محبت زبانی توغم خود به فسون در دل من چون بنشاندیزدی بر دل من آتش و بر خون بنشاندیگرچه ای پری ز دوریتبی قرار و بی شکیبمبرکنم دل از تو بس بُوَدهرچه داده ای فریبممن تحمل جفای تو بیش از این نمیتوانمگر فرشته ای دگر تو را از حریم دل برانم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۳۲
سپیدار
یه جا نوشته بود دلم برا بچگیام تنگ شده که میگفتیم قهر تا روز قیامت و قیامت چند دقیقه بعد بود... داشتم فکر میکردم : آره کاش...!!! یادم اومد بچه بودم هرموقع قهر میکردم چه مقصر بودم چه مقصر بودن هیچوقت برای آشتی پا پیش نمیذاشتم! همیشه باید اون طرف میومد کلی ناز میکشید تا باهاش آشتی میکردم به ندرت (شاید یک یا دوبار.اونم بعد از چند ماه) پیش اومد که تو کل دوران مدرسم پا پیش بذارم خب الانم تعجبی نداره که همچنان همون آدم باشم دیگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۷
سپیدار
نمیدونم هنوز دلم اونقدرا،مثل اون روزا نشکسته؟ یا اینکه دیگه چیزی از خرده ریزه هاش باقی نمونده؟ غیر ازین باشه باید بالاخره اشکی آهی رمقی برای خواستن .... وقتی بابا نیست مامان گاهی غذا هم درست نمیکنه و باید یا مونده های قبل و بخوریم یا حاضری عصری بهش گفتم ساعت 6بریم بیرون یه قدمی بزنیم...گفت متاسفم من قدمامو زدم! تو حیاط برای خودش راه میره یه ساعت و بعدم کمی ورزش توی خونه..تازه این غیر از پیاده روی صبحاشه منم که کسیو ندارم برم باهاش قدم بزنم....اگه سمیرا خونه بود و بهش میگفتم احتمال 99% میومد اون 1درصدم واسه اینه که اگه باشه و نیاد ینی کار زیاد داره واسه دانشگاه اما خب دلم نیومد مامان و تنها بذارم و برم با دوستم پیاده روی...گرچه شایدم اصلا...بیخیال الان پای تلویزیونه و روزنامه هم میخونه...قبلا خونده الان داره جدولشو حل میکنه...اغلب همینطوره و در عین حال توقع داره منم برم بشینم همونجا...در حالی که میدونه من از تی وی هیچ خوشم نمیاد..اصلا اهل فیلم و سریالای بی سر و ته نیستم...واقعیت اینه که نمیتونم مدتی طولانی یه جا بشینم!خسته میشم وقتیم میشینم اینجا شاکی میشه.......گرچه از تو همین اتاق هواشو دارم ولی خب....ترجیح میده برم ساکت بشینم روی مبل پشت سرشو فیلم ببینم!! مامان نسرین 2شنبه اومده بود.گفتم چرا نمیاد؟گفت هم داره میره خونش و درگیر کارای اونجاست و هم منابع ارشدو گرفته که بشینه بخونه...یادم اومد چند ماه پیشم روز عروسیش گفته بود میخواد بخونه واسه ارشد! فک کنم هنوز شروع نکرده!! قراره یه سری مسابقات ورزشی داشته باشن که رشته ی منم هست...بهم گفت بیا..گفتم من ناجیم عیب نداره؟؟ گفت ما به کسی نمیگیم که .مهمم نیست!! (خدا میدونه) حوا جونم(مدیر) 4شنبه گفت میای بریم؟ گفتم نه چون...گفت من درستش کنم؟؟؟ گفتم فایده نداره... به بابا نگفتم و مامان طبق معمول مخالفه....چون شهر دیگه است.گرچه تنها نیستم و حوا جون هست و سایر آشنایان مطمئن ولی خب....بدم نمیاد یه دو روزی برم سفر و یه کم حال و هوام شاید عوض بشه.....ولی حقیقتا دلم یه سفر آروم میخواد دلم میخواد موقعیتی پیش بیاد که بتونم تنهایی برم جایی که میخوام ................. چطور میشه به یک حس غلبه کرد تا اون حس به زندگیت غلبه نکنه؟؟؟؟ یه حسی مثل دلتنگی**** خالی شدم....گاهی به خودم میگم چقدر بی احساسم! هرکسی جای من بود طور دیگه ای رفتار میکرد ولی در من چیزی برانگیخته نمیشه چرا باید از همه میوه های دنیا سیب سهم من باشه؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۳۶
سپیدار
کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد. کنم هر شب برای مهر او گریه که شاید بشنود دردم ولی آهسته می گویم الهی بی خبر باشد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۱۵
سپیدار
دیشب عروسی دختر عموم بود زیاد خوش نگذشت کم بودیم و کمترم شدیم حالا جای عمه خیلی خالی بود...خیلی زیاد...بچه هاشم نیومده بودن هیچ کدوم شاید حال و حوصله نداشتن ولی یه نفر گفت مادر شوهر اون دوتا بزرگا نذاشته بیان.... نمیدونم چرا اینقدر خسته ام؟؟؟ حال و حوصله هیچ کاریو ندارم..مخصوصا کارای نشستنی دیروز سر شیفت بودم گفتن تلفنم زنگ میخوره...متوجه نشدم...بعد شیفت چک کردم دیدم یه میس کال و یه مسیج از یه شماره ناشناس با مزمونی خاص و کمی نگران کننده با پیش شماره یآشنا! اما روی سیم 2 اول فک کردم روی سیم 1 میس زده و روی سیم 2 مسیج..خیلی نگران شدم! بعد فهمیدم نه خوشبختانه اشتباه کردم کلا روی سیم 2 بوده و لابد اشتباه گرفته اینم شانس منه که باید با همون پیش شماره منو اشتباه بگیرن و بهم استرس وارد کنن!! بی حالم بی حال
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۱۶
سپیدار
سمانه دیروز گفت باورت نمیشه دیروز داشتم تو خیالاتم با تو درد دل میکردم یهو به خودم اومدم دیدم دارم با خودم همینطور حرف میزنم و تصور میکنم تویی....با خودم گفتم اگه بهت بگم چه فکری میکنی؟؟ میگی دیوونه ام خندیدم و گفتم حالا چی میگفتی بهم؟؟  یادم اومد که همیشه با خودم درد دل میکنم ...تو خیالاتم دعوا میکنم حتی...گاهی گریه هم میکنم...گاهی سر درد میشم تا اینکه دیگه تموم میشه.... تموم که نمیشه مجبور میشم تمومش کنم بعد دیگه خالی میشم....بعدشم لازم نیس دردامو رو سر کسی آوار کنم...البته جز اینجا میخواستم بهش بگم باز تو یه مخاطب داشتی تو خیالاتت...من خودمم و خودم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۵۶
سپیدار

8

نرفتم حرم از توقعات بعدش ترسیدم..خودم و میگم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۰۳
سپیدار
رو کــرده دنــیا دفــتر مـــشق ســـیــاهـــم را از دســت دادم ناگهان پشت و پـــنـاهـــم را در شـــهر ما عاشق شدن عیـن پشیمانی است پــس داده ام تــاوان تـــلخ اشــــتبـــاهـــم را من شـــاه شطـــرنــجم که ماتــم برده از بازی در بــین جنگی سخت گم کردم سپاهـــم را مـــانــند بـــهلولم که غمگین بود و می خندید بــاور نـــکن ایـــن خنده های گاه گـاهـــم را سخت است خنجر خوردنم از پشت اما نــه نشنـیده کس حـتی صدای اشـک وآهــــم را مثل پلنگی پــیر و زخمی باز خـــواهم گشت از پـیـش مردابـــی که پرپر کرد ماهــــــم را من برگ خشک و فصل پاییز و هوایی سرد انـــگار پای عابــران کــج کرده راهــــــم را
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۴۴
سپیدار
اینطور که بوش میاد فردا باید تنهایی برم حرم اینجوری بیشتر دوست دارم دوست داشتم شبای عید میرفتیم بیرون و یه کم چراغونیارو میدیدیم.....شلوغه!!(حرف همیشگی آقای پدر)  تو شیفت داشتم میگفتم دوس دارم وقتی میرم خونه هیچ کی نباشه (غیر از مامان و بابا) حتی خواهر و داداشم ولی امروز مهمونم داریم... قبل از اینکه راه بیافتم مامی زنگ زد گفت ما داریم میریم... از6 که اومدم تا 20 دقه پیش تنها بودم...خوب بود بعد از مدتها موزیک و بدون هدست گوش دادم و باهاش خوندم...این کارم خیلی دوس دارم که مدتی ازش خبری نبود.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۳۸
سپیدار
یه چیزی کمه شاید جایی جا مونده شاید گم شده شاید شکسته یا خراب شده به هر حال جاش خیلی خالیه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۰۷
سپیدار
چهلم هم اومد و رفت این دوستای دختر عمه هام یه جوری میان سر خاک انگار اومدن عروسی! رعایت اینم نمیکنن که لااقل ببینن خانواده ی عزادار چه تیپی هستن(خواهر برادرا) یه عده دختر همه برنزه و آرایشای آنچنانی...لاکای جیغ صورتی در طیف های مختلف رو دست و پا..مانتوهایی که تا کمر بازه و آستینای کوتاه و یقه های باز از جلو و پشت...روسری و شالم که قربونش برم کلا با کارکردش آشنا نیستن!! مشکل خانوما و دخترای ما اینه که همه جا با یه تیپ ظاهر میشن..شاید فقط رنگا یه ذره عوض بشه وگرنه فرایند همونه...بعضیام اینقد کلاسشون بالاست حتی فاتحه هم نمیخونن...... به رسم خودمون برای بچه ها و دامادها لباس و پارچه خریدیم و بعد از مراسم رفتیم خونه ی عمه تا از عزا درشون بیاریم فری هیچ حالش خوب نبود...تا آخرین لحظه به شدت گریه میکرد و توان ایستادنم نداشت دیروز که سر خاک بودم هم برا رفتن عمه گریه میکردم و هم برا خودم....از همه چیز راحت شد چقدر دلم برای خنده ها و شوخیاش تنگ شده هر کی میشنوه از غریبه و آشنا میگه همون عمه تون که خیلی خوشگل و خوش اخلاق بود؟؟....حیف شد کلی گریه دارم.... فردا با مامان قرار گذاشتم که 6:30 صبح راه بیافتیم بریم حرم..اگه نیاد من خودم میرم حتما منتظرم این مدتم بگذره و سرم خلوت تر شه تا برم و دلتنگیام و خالی کنم اه که چقد غصه دار نوشتم...حالم بهم خورد از نوشتن خودم که حتی نمیتونم درست بنویسم چه مرگمه هیچیم نیست.خوبم راه میرم.میشنوم.حرف میزنم.میخندم.خدارم شکر میکنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۰
سپیدار
مامان هرموقع یادش میاد میگه عکسای شیراز و چاپ نمیکنی چند تا تو آلبوم باشه لااقل؟؟ اصلا دوست ندارم عکسای اون مسافرت و چاپ کنم به خصوص اون مدت کمی که شیراز موندیم...خوب بود...حالم هم خوب بود و هم بد...هم امیدوار بودم و هم دلسرد دلم مدتهاست اونجا گیر کرده و واقعا زندگیمو نخکش کرده نمیدونم! شاید نمیخواستم همه چیز خوب پیش بره.بیشتر دلم میخواست از اول هیچ اتفاقی نیافتاده بود دلم میخواست اون بارم مثل همیشه سرسخت میبودم و به حرف دلم نمیکردم حالا که فکرشو میکنم میبینم عجب غلطی کردم!!! این قدرت منطق بدجور آدمو داغون میکنه یه وقتاااا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۸
سپیدار
وای خدای من امروز اصلا حالم خوش نیست ظهر همه خونه ی دختر عمه ایم..به خاطر اومدن مهمونای تبریز و تهران و همزمانیش با چهلم مامانش همه رو دعوت کرده...بعد از اونم سر خاک و .... معلوم نیس کی برگردیم خونه بیشتر اوقات که کارام عجله ای میشه به خاطر دیگرانه...دیگرانی که به برنامه ها و کارای خودشون میرسن و آخرین لحظات کاراشونو میریزن سرم ...یکیشم همین آبجی از خود راضی من...همیشه برام دردسر درست میکنه روز درمیون که از صبح میاد اینجا و من سرکارم خدا رو شکر وقتی برمیگردم اگه هنوز خونه باشه که تو اتاق من رو تخت من خوابیده...غیر از اونم چه باشه چه نباشه عموما از بعضی وسایلم استفاده میکنه .هیچ خوشم نمیاد!! هرچیزی که برمیداره سرجاش نمیذاره ...اتاقم و بهم میریزه حالا چه کم چه زیاد....وقتیم بهش میگم با حالت طلبکارانه دعوا میکنه باهام...ای خداااااااااااااااااااا دلم میخواد زودتر از این خونه برم که لااقل از دست این یکی خلاص شم همیشه تو روزای خاص(عیدها و عزاها) همه ی حواسم و جمع میکردم واسه ی دعاهای مهم...خواسته های مهمم...الانم تولد امام رضا نزدیکه مخصوصا برای این همسایه ی عزیز همیشه حال و هوای خاصی داشتم...نمیگم نا امید شدم اما تو ذوقم خورده حسابی میگفت هرچی تو زندگیم دارم از امام رضاست.این یکیم از خودش خواستم..منم باور کردم..نمیدونم دروغ میگفت یا؟؟؟؟ حسودیم میشه وقتی میبینم و میشنوم اومدن پیشش و چیزایی که لااقل به عقل ما غیر ممکن به نظر میاد و براشون ممکن کرده..اما من! بعد از اون همه خواهش و تمنا چیزی گرفتم که نمیخواستم اما فقط و فقط به خاطر اینکه اسم خودش وسط اومد پذیرفتم و حالا هیچ نتیجه ای جز سرخوردگی حاصلم نشد قهر نیستم انکار نمیکنم که خیلی کمکم کرده و جاهایی آبرومو حفظ کرده اما انتظار داشتم حالمو خوب کنه... انتظار داشتم دردمو بعد از اینکه بهش گفتم دوا کنه نه اینکه بذاره به حال خودم..میدونم که براش کاری نداره انگاری وسط یه کابووس بلند گیر افتادم و کسیم نیست از خواب بیدارم کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۴۷
سپیدار
فردا چهلمه و 3 روز بعدشم عروسی! خیلی خسته ام...این روزا خیلی زود باید بگذرن و تموم شن دوبار خواب عمه رو دیدم و هر دوبار میدونستم که میره و دیگه نمیبینمش به شدت بغلش کردم و بوسیدمش و کلی تو بغلش گریه کردم...چی میشد اگه...؟؟؟ داره عید میاد و هیچ حال و هوای عید ندارم...یاد اون عیدی افتادم که پاشدم صبح رفتم حرم...3سال پیش بود و سر پر شوری داشتم...روز تولد امام رضا 7صبح پاشدم رفتم حرم و 8 رسیدم...چه سکوت عجیبی بود تا وقتی که ساعت 8 شد و به نیت امام هشتم نقاره خونه شروع کرد به زدن و سکوت شکست...چه حس و حال خوبی داشتم...جای سوزن انداز نبود...برگشتم خونه ...خیلی حالم خوب بود...خدایا شکرت دلم میخواست هنوزم میتونستم به دوست داشتنت فکر کنم و ته دلم یه چلچراغ روشن شه! ولی الان همون شمعه هم آب شده کلا ریخته اون ته مها :)) به سمی گفتم آماده باش همین که ماشینتو راه انداختی باید بیای گل پسرای منو (خروسامو) ببری خونه باغتون پیش جوجه های خودت نگهشون داری.هروقتم مرغات تخم کردن سهم منم بذار کنار چون قطعا خروسای منم سهیمن :)) فقط نمیدونم چرا خروسام قدقد میکنن :| البته صوت بلبلیم میزنن :| شاید تخمم گذاشتن خدارو چه دیدی!! :| آبجی من یه آذرماهیه که همیشه رو اعصابم بوده و هنوزم هست! همیشه متوقع و طلبکار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۱
سپیدار
دیشب دیگه به هر جون کندنی بود لباسای زن عمو و دختراشو تموم کردم و اومدن بردن.ظاهرا که راضی بودن و خودشونم میگفتن که راضین.... یه درگیری ذهنیم کاملا برطرف شد خدارو شکر.میمونه لباس مامان که باید تا روز عروسی آماده کنم.گرچه خیلی خسته و ام و حالش نیست اما خب میخوام یه ذره مامی ازین حال و هوا در بیاد و حالش بهتر شه.هرچند بابا امشب میگفت نریم بهتره!!!! یا دیگه آخراش بریم ....خداوکیلی اصلا حسش نیست...دلم نمیخواد شب عروسی یهو گریم بگیره...نبودن عمه کاملا مشهوده عمه شهناز و آبا از تبریز و عمه بابا با شوهر و دخترش از تهران اومدن و امشب خونه عمو بودیم همه آبا و عمه شهناز به ترکی شعر میخوندن از راه که رسیدن و همینجور اشک میریختن....دخترِ بزرگ عمه مهناز از راه رسید و اونم کلی گریه کرد بیچاره....عمه سیما و بابا و .........وضعیت بدی بود....دلمون خون شد آبا خیلی پیر شده.فقط ترکی حرف میزنه و فقطم باید ترکی جوابشو بدی وگرنه متوجه نمیشه...گوشاشم خیلی سنگین شده...عمه شهناز و آبا همش ترکی حرف میزدن و منم دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمیدم اما اغلب نا مفهموم یا نصفه و نیمه...حس بدیه تو جمعی باشی که زبونشونو نفهمیاااا!!!!! باز شیطونه میگه برم یاد بگیرم.لااقل به خاطر حفظ زبان پدریم که شده....باید پذیرفت که بعضی کارا به شدت نیاز به انگیزه داره خب!اینم از همون کاراست که من در حال حاضر چندان انگیزه بالایی براش ندارم در نتیجه وقتی فامیل ترک زبانمون دور هم جمع میشن مث کر و لالا باید نیگاشون کنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۰۴
سپیدار
چند روز پیش متوجه شدم "شیرینی" تنها چیزیه که به شدت و به سرعت باور نکردنی!!! باعث اضافه وزنم میشه آخه تو این شرایطی که غذام اینهمه کمه چرا باید وزنم بره بالا؟؟؟؟؟ بــــــــعله یافتم! شیرینی جات به دلایلی زیاد خوردم یه چند روز خلاصه تصمیم گرفتم مدتی تو شیرینی ها رژیم بگیرم و تا میتونم نخورم (کلا شیرینی جات زیادم دوس ندارم ولی بنا به دلایلی که شرحش زیاده گاهی همینجور میخورم...بماند) تصمیم باقی بود و از هفته پیش که یه بستنی تو فریزر بود من دست بهش نزدم و فقط بهش فکر کردم تا امروز که دیدم روحم در غذابه و رفتم نصفش کردم و نصفش و الان خوردم باقیشم گذاشتم برا روز مبادا :)))) گرچه میدونم فردا قبل از اینکه برسم خونه یکی ترتیبشو داده :))) ما اینجوری با نفسمون مبارزه میکنیم...کم کم! اگه یهو مبارزه کنیم که سریع میبازیم ;)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۹
سپیدار
گوشیمو (گوشیامو) با بی میلی چک میکنم حقیقتش منتظر هیچ پیام یا تلفنی نیستم واسه همینم همیشه سایلنته سایلنته چون حوصله ی اوناییم که میدونم وقت و بی وقت مزاحمم میشن و ندارم عده ی زیادی نیستن یکی دو نفر ولی رو اعصاب و همیشه هم میدونم چیکار دارن....زیاد تماس نمیگیرن ولی همونا رو هم حسش نیس...... جز روزایی که نیستم خونه از سایلنت در میاد تا اگه مامی تماس گرفت جواب بدم♥ روزام با بی تفاوتی میگذرن نمیدونم این چه اخلاق گندیه که دارم؟؟؟ نمیتونم از کسی متنفر باشم!!! حتی کسایی که خیلی آزارم دادن و میدن خیلی زود حس ناراحتیم بهشون از بین میره....هیچ خوشم نمیاد! لازمه گاهی وقتا کینه ی بعضیا رو به دل بگیری! واقعا لازمه و من نمیدونم چرا نمیتونم منو عاطی (نوه خاله ی مامی) خیلی از بچگی با هم صمیمی بودیم...3سال پیش بعد از 4سال تونست با کسی که دوس داشت عقد کنه و حالا بعد 3سال داره میره خونش ما واسه عروسیامون همه رو خانوادگی گفته بودیم به صرف شام....نامردا اینا که مهموناشون خیلی کمترن و تازه فول پول ترم هستن همه رو گفتن به صرف شیرینی جز خاله و عمو و عمه و داییا که تعدادشون اونقدری نمیشه :| بی خیال به هر حال ما که نمیرفتیم چون هنوز 40 عمه نگذشته دیروز یه خبر ازدواج دیگه ام شنیدم...نمیدونم چرا دلم گرفت...ینی میدونماااا...یه سری شباهت و اینکه دوتا آدم عاقل و بالغ بودن و پسره خودش همسرشو انتخاب کرده بود....هییییییی امشبم مهمونی نامزدیشونه...خوشبخت بشن♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۰
سپیدار
فردا روز دختره (به همه مبارک) و عید اول عمه هم هست...من که سر کارم لباسا تقریبا تمومه.مونده یه بار دیگه بیان پرو و بعدشم تمیزکاریای آخرش و بعدم تموم ایشالا... بعد یه کم کار واسه خودمون دارم جز اینا فقط یه پارچه از رویا (دوستم) دستمه که نامرد میگه به نیت اینکه تو بدوزی خریدم (خودش خیاطی بلده) گفتم بهش که حالا حالا ها وقت نمیکنم دیگه غیر اون هر چی باشه کارای خودمونه اینا آخرین کاراییه که واسه این و اون قبول میکنم(فک کنم 100 بار اینو گفتم) خیلی خسته ام حتی حوصله ی فکر کردن به بعضی مسائلو هم کلا ندارم حتی حال فکر کردن به خاطرات تلخ و شیرین گذشته حالم از خیلی چیزا به هم میخوره عمیقا.خیلی چیزایی که زمانی افکارمو به خودش معطوف میکرد از اون وقتاست که دلم میخواد به هیچ کی اهمیت ندم و هیچ کسیم به من! بذار بدشون بیاد به هر دلیلی...................دوست دارم از همه فاصله بگیرم...حیف که نمیشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۷
سپیدار
خسته ام ولی خوابم نبرد...شاید از خستگی زیاد سر شیفت وقتی تنها میشینم و اطراف و میپام حس میکنم خیلیا ازم حساب میبرن! وقتی تنهام، آرومم و به قول سمی دهنم بسته اس بی اندازه جدی و شاید بداخلاق حتی به نظر برسم! وای به حالی که بخوام به کسی تذکرم بدم که فلان کارو نکن خطرناکه... اغلب سعی میکنم با لبخند تذکر بدم اما بعضی وقتا دیگه نمیشه یعنی طرف از حد میگذرونه هرچی با چشم و آبرو و عزیزم و جونم بهش میگی باز کار خودشو میکنه اینجاست که مجبور میشم خیلی جدی و قاطع حتی گاهی اخمامو بکشم تو هم..... امروز دو سه تا از مشتریا به سمی گفته بودن چقد ناجیاتون بداخلاقن!!!!!! خب یه کم لبخند بزنین ما دلمون میگیره به هر طرف نگاه میکنیم!!!!! سمی هم گفته بود نه اینطور نیست ما باید حواسمون کاملا جمع باشه تا اتفاقی نیافته (مثل من که مجبور شدم دوبار شیرجه برم)و وقتی از هم دوریم و دهنامون بسته اس اینطور به نظر میرسه!قیافه هامون جدیه (قیافه ی من و سمی وقتی آروم و بی سر و صداییم خیلی جدیه!!!میدونم که بعضیا ازم میترسن) بعد از شیفت منو سمی با شوخیا و خنده هامون اتاق ناجیا و دفتر مدیر و گذاشته بودیم رو سرمون هیچ کس حتی حدسم نمیتونه بزنه ما دوتا که سر شیفت اینقدر جدی هستیم تا چه حد میتونیم شیطنت داشته بشیم و بخندیم و بخندونیم.... اینقدر سر و صدا کردیم که مدیر میگقت :کجان اونایی که میگفتن ناجیاتون بد اخلاقن و نمیخندن؟؟؟؟ بعد هر شیفت بیان یه سری بزنن اینجا.... شاید ته دلم اونقدرا شاد نیستم و بیشتر از اونی که بخندم فقط میخندونم ولی خب همینم جای شکر داره
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۱۸
سپیدار
امشب عروسیه پسر داییه خب ما که هنوز به چهلم عمه نرسیدیم و نرفتیم مامان خیلی دوست داشت بره ولی خب... البته بابا گفته بود اگه دوست دارین شمارو میذارم عروسی و بعدم میام دنبالتون.ولی خب ما هیچ وقت چنین کاری نمیکنیم من که حقیقتا چندان دل و دماغ عروسی رو ندارم وقتی صورت عمه میاد چلو چشم یا حتی کسی میگه عمه ناخودآگاه بغض میکنم باورم نمیشه که دیگه نیست.... لباسای زن عمو و دختراش تقریبا نیمه هست هنوز خیلی کار داره و 27 هم عروسیه!!!!!گرچه حسش نیست ولی باید تمومشون کنم امروز از صبح پاش بودم چقدر امروز غروب دلم گرفته بود وقتی جوجه هامو آورده بودم هوا خوری،دم غروب نشسته بودن رو سکو و من آوی رو نوازش میکردم چقدر هوا بوی پاییز میداد...غروبای دلگیر و قشنگ پاییز یادم اومد چقدر عاشق پاییز بودم اما این 2-3 ساله از بس درگیر بودم تمام غروبا رو تو خونه گذروندم و نفهمیدم پاییز اومد و رفت.... چقدر این جوجه ها باعث خیر شدن برا من.حداقلش اینه که هر روز یک ساعت میرم تو حیاط متاسفم که تو این همه به من شبیه بودی! و من باید با هر اتفاقی یادت بیافتم امروز داشتم به این فکر میکردم که بر خلاف نظر همه اعضای خانواده من کاری و انتخاب کردم که عاشقش بودم!گرچه درآمد و حتی شاید آینده کاری ثابتی نداشته باشه و یادم اومد تو هم دقیقا همین کارو کردی!! متاسفم از اینکه همزبون خانواده پدری من بودی و من باید تا عمر دارم از زبون و آهنگای ترکی بیزار باشم حتی متاسفم از اینکه تولدت درست چند روز قبل از تولد منه و کل پاییز منو خراب کردی..... متاسفم که باید از خیلی چیزا بیزار باشم ولی نتونم از خودم جداشون کنم از اشعار شهریار از آهنگ حسین قوام از چیزایی که بهم یاد دادی انگار به همه چیز گره خوردی!! و من هنوز حیرانم که چرا خدا باید تو رو سر راه من قرار میداد؟؟؟؟!!!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۴۴
سپیدار
یک سال پیش بود فکر میکنم که آبجیم یه آدرس بهم داد که برای یک موسسه آموزشی(مدرسه و ...)معلم نیاز داشتن و باید فرم اینترنتیشو متقاضیا پر میکردن منم اون زمان بیکار بودم و واسه نجات غریقم شدیدا تو معذوریت و انواع فازهای منفی و نمیشه و ولش کن و .......... و از طرفیم جو خونه برام قابل تحمل نبود این بود که فرم و پر کردم و پایه اول و دوم ابتدایی رو برای تدریس انتخاب کردم این مدت هیچ خبری نشد و منم کاملا فراموش کرده بودم.....تا دیروز ظهر که خانومه (احتمالا مدیر) تماس گرفت خلاصه بگم...بعد از معرفی پرسید شاغلم؟ و منم گفتم روزای زوج صبح تا بعد از ظهر مشغولم.... گفت خب این که خیلی بهتره....و گفت نیرو کم دارن و اگه سابقه کاری دارم......ک گفتم نه .....تموم شد بعد از اون به بقیه که قضیه رو گفتم عکس العملا همه بد بود!! گفتن دیوونه ای...اونجا یه موسسه خصوصیه...وابسته به دانشگاه آزاد....درآمد بالا....بعدم چی بهتر از معلمی.... بی عقلی کردی.....و کلی ازین جور حرفا و تاسف خوردنا برا من!!!!! و من نمیدونم چطور باید به اطرافیانم بفهمونم مـــــــــــــــن برای پوووووووووووووووووووول کار نمیکنــــــــــــــــــــــــم! دلم نمیــــــــــــــــــــخواد یه کار دائمی و با وظایف رسمی و از پیش تعیین شده داشته باشمـــــــــــــــــــــــ دوست ندارم همیشه درگیر کارم باشم و از سلامتیم بمونمـــــــــــــــــــــــــــــ دوست ندارم به خاطر کــــــــــــــــــــــار بعد ها حتی در معذوریت قرار بگیرم به خودم سختی بدم و اعصابم و خورد کنم به خاطر پول!!!!!!!! من یک زنم!!!هیچ ضرورتی برای پول درآوردن ندارم و اصلا وظیفم این نیست! کاری که الان دارم و به خاطر علاقم مشغولشم فقط همین و بس! این کارم روز درمیونه و بقیه زندگیم دست خودمه تفریحه...ورزشه...شاده...تو چهارچوب نیست...سرمم به اندازه کافی گرم میکنه از بیکاری متنفرم از اینکه مجبور باشم حتی به خاطر کاری دائم بشینم به شدت عصبی میشم(خیاطی) من یه کار پر تحرک دوس دارم با فعالیت بدنی کافی...درست مثل همین! اینارو از رو شکم سیری نمیگم! ما یه زندگی معمولی داریم اما من واقعا فکر میکنم همینقدر کافیه! برای بیشترش حاضر نیستم سلامتی روح و جسممو به خطر بندازم آخه همه چیز که پول نیست.........به خدا نیست.....نیست....نیست.... میشه یه کم معمولی تر بود اما راحت! و نمیدونم چرا کسی باور نمیکنه ولی مهم نیست.واسه یه بارم که شده علاقه مو دنبال میکنم...بیخیال حرفای این و اون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۱۵
سپیدار
حالا من موندم و ته مونده های احساسم یه احساس ترک خورده و ناقص! قسمت ناب و دست نخوردش اولش بود که سر ریز شد اینایی که مونده بیشتر خستگیه مثل یه بار سنگین که یه جایی باید بذاریش زمین ناچارا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۶
سپیدار
بی صبرانه منتظرم پاییز از راه برسه به نظرم این تابستون زیادی طولانی شده!!! دلم آفتاب نیمه سرد پاییزو میخواد روزای کوتاه و شبای بلند و 24 ساعتایی که زود تموم میشن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۳۴
سپیدار
نمیدونم این حس چقدر پایداره؟؟ همین که با اطمینان به خودم میگم اون آدم مناسب من نبود ... هیچ احساسی بهش ندارم! نه دلتنگشم نه میتونم بگم دوسش دارم!!فکر میکنم راحت شدم....در واقع خلاص شدم اما یه چیزی ته ذهنم آزارم میده...یه دعا...یه جواب...یه اشتباه...یه تجربه ی بد و در نهایت یه احساس مرده...یه دلمردگی و پس زدن هیچ وقت دلم نمیخواست چنین تجربه ای داشته باشم....همیشه ازش دوری کردم ولی....نمیدونم چی شد که یه آدمی با این همه تفاوت بهمش زد؟! تجربم بهم میگه وقتی مدتی طولانی کسایی که خیلیم دوسشون داشتم و (مثل دوستای دانشگاه یا مدرسه) ندیدم یا ارتباطی باهاشون نداشتم دیگه حسیم بهشون نداشتم یه جور بی تفاوتی بهشون پیدا کردم و حتی دیگه تمایلیم به بودنشون تو وجودم ندیدم! اما اما امااااااااااااا وقتی به هر دلیلی دیدمشون حسابی ذوق زده شدم و خوشحال و دنبال فرصتای بیشتر برای دیدار و تازه اون موقع فهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بوده و نمیدونستم! حالا ازین میترسم که باز بعد مدتی هوایی بشم موضوع اینه که دیگه توان مقابله ندارم اونم با چیزایی که خواه ناخواه به زندگیم گره خوردن!! شاید قراره این گره ها تا زنده ام یاد آور این تلخی باشن و زندگی رو پهنانی به کامم زهر کنن چیزایی که دوست داشتم و حالا دارم ازشون متنفر میشم...باید بذارمشون کنار آدم با خودش که دیگه تعارف نداره! چرا باید چیزی که اینهمه مطابق خواستم بود اینقدر فاصله داشته باشه باهام؟؟؟ کاش میشد همه چیزو واضح نوشت....ولی این افکار آشفته هیچ جوری مرتب نمیشن که بتونن بیان وسط این کلمات من خسته ام! خیلی خسته...اینو همه از ظاهرم میبینن ولی کسی دلیلشو نمیدونه هیچ کی نمیتونه بفهمه تو این 3سال اخیر چرا اینهمه تغییر کردم؟؟ حس میکنم پیر شدم...در آستانه ی 27 سالگی باید بار افکار زیادی رو به دوش بکشم.....افکاری متفاوت و متناقض....خدای من کمکم کن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۶
سپیدار
خدایا قول میدم این 2-3تا سفارش خیاطی زن عمو و دختر عموهام تموم شد دیگه از هیچ کی کار قبول نکنم مامان اومده میگه چیکار میکنی؟ میگم خودمو لعنت میکنم واسه قبول کردن اینا,به خودم میگم عجب غلطی کردم ! میگه خب دیگه ازین غلطا نکن میگم مامان جان ما ساده ایم فک میکنیم بقیه هم مث مان!!!! نمیدونستم اینام....آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی!!!! خب یه کم ساده باشین!!وقتی زورتون نمیرسه!!اینقدم منو اذیت نکنییییییییییییییین به خدا آدمو از کار خیر پشیمون میکنن اعصابم خورده...با این کار خورد تر میشه درحالی که به شدت دارم سعی میکنم خودمو آروم کنم مدام به خودم میگم چیزی نشده! من باید فکر کنم....به خیلی چیزا.....باید وقت داشته باشم که گاهی چند قطره ای گریه کنم باید فکر کنم ...کلافه ام....از این همه آدم پر مدعا!!!!!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۰
سپیدار
اصولا مدتهاست که خواب راحت ندارم و مدام بیدار میشم....هر دفعه هم ساعتو نگاه میکنم ببینم چقدر دیگه باید تحمل کنم این عذاب خوابیدن و ؟؟ چیزی از خوابام یادم نمیمونه...شاید به خاطر همین بیدار شدنای زیادمه که خوابامو پاره پاره میکنه دیشب ساعت نزدیک 1 بود به نظرم یا شایدم دم صبح بود(از بس بیدار شدم یادم نمیاد این بار کدومش بود؟!) تو حالت خواب و بیداری قلت زدم به شونه ی چپم (همیشه موقع قلت زدن بیدارم) صدای جا به اشدنم رو تخت و شنیدم و بعد از چند لحظه دوباره همون صدا رو از پشت سرم شنیدم.انگار کسی پشت سرم خوابیده بود و اونم قلت زد!!! از ترس چشام باز شدن خواستم برگردم پشت سرم ولی نمیتونستم...انگار قدرتشو نداشتم! زمانی که داشتم میچرخیدم به نظرم یکیو پشت پنجره اتاقم میدیدم... هم ترسیده بودم و هم قدرت برگشتن و نداشتم...در همون حال سعی میکردم خودمو به خواب بزنم ولی نمیتونستم .... بالاخره برگشتم و دیدم هیچ کس نیست و دوباره خوابیدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۳۴
سپیدار
هر وقت میشینم پای خیاطی زیاد غر میزنم واسه اینکه همیشه یا دقیقه نود برام کار میارن که من خودم کلی کار و زندگی دارم یا اینکه پارچه های انتخابیشون با مدل نمیخونه!!! یا کمه.... ولی اینا دیگه بار آخره که از کسی کار قبول میکنم وقتی قراره کلی وقت و انرژی بذارم ...به حرفم گوش ندن...بعدشم ایراد بگیرن....اونقدریم که حقمه دستمزد بگیرم نمیگیرم....ترجیح میدم خودمو آزار ندم دیگه!! مجبور که نیستم نه واسه پولش موندم نه وقت اضافی دارم به اندازه کافی خواهرم و مامانم و بعدم اگه وقت شه خودم!سفارش دارن و دارم همیشه اصلا دوست ندارم به خاطر دیگران بد اخلاق بشم تو خونه و با اهل خونه مامان میگه من تو رو میشناسم...الان میگی دیگه کار نمیکنی باز تا فلانی و فلانی بیان دلت میسوزه براشون متاسفانه راست میگه ولی خب بعد ازین بیشتر خودمو کنترل میکنم که دلم نسوزه چون هیچ کدوم اونا دلشون به حال من نمیسوزه که با این همه مشغله خودم باید اعصابمو واسه اونا هم بذارم اصل موضوع اینه که : هیچ چی رو به سلامتی و آرامشم ترجیح نمیدم!همین و بس
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۲۲
سپیدار
این روزام زیاد شبیه نیستن!هر روز یه اتفاقی میافته که غیر منتظره است سارا 7ماهه باردار بود یهو خبر دادن حالش بد شده و بردنش بیمارستان بعد از 10 ساعت تحمل درد زایمان طبیعی آخر مجبور شدن سزارین کنن ظهر رفتیم دیدنش خیلی روحیه شو باخته....خیلی درد کشیده و هنوزم داره بچه هم که تو دستگاست ایشالا به زودی جفتشون خوب میشن میرن خونه جوجه ی بدبختمم که از تو دهن گربه نجاتش دادم بعد از دو روز پاشو باز کردم اما دیگه ازش استفاده نمیکنه :| اگه مجبور شه تازگیا روی یه دونه پای سالمش میپره به هر حال دارم سعی میکنم با ماساژ و بردنش تو خاک و آفتاب پاشو درمان کنم عروسی دختر عموم بعد از چهلم برگزار میشه طبق قرار قبلی متاسفانه مادرشوهرش (نمیدونم چه مشکلی داره با اینا که همیشه اذیتش میکنه) قبول نکرده عروسی رو بندازن عقب! خودش اصلا حال و حوصله نداره ولی خب مجبوره.... نتیجه اینکه باید به خیاطیایی که قولشو بهشون داده بودم برسم.... و هر روز به خودم میگم که حالم خوبه....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۷
سپیدار
اونقدار ناراحت نیستم و روز به روز از ناراحتیم کم میشه حتی! و مدام به این فکر میکنم که خدا نجاتم داده به بعضی مسائل از هر جهت که نگاه میکنی توش ایرادات اساسی میبینی! عقلانیت چندان راهی بهشون نداره....حالا به هر دلیلی اغلب قرابتهایی که اتفاق میافتن باعث ایجاد سوء تفاهم فکری در ما میشن شاید منم بین خواسته ی خودم و چیزایی که از خدا گرفتم دچار سوء تفاهم شدم سه سال پیش تو بدترین شرایط انتخاب کردم.... و دوباره چند هفته پیش تو وضعیت کمی مشابه...و اگه فوت عمه اتفاق نمیافتاد لااقل چند روزی زودتر از اونی که باید خاتمه میدادم به این اشتباه چند ساله دوست دارم که دیگه تموم شده باشه تمام افکار آشفته و سوالای بی جوابم فکر میکنم دیگه به جواب بعضی سوالام رسیدم.شایدم همه شون و همینه که بهم میگه آرومم باید زندگیمو شروع کنم گرچه هنوز ته دلم غصه ی عمه رو داره و مثل سابق انرژی ندارم که خرجش کنم اما زمان همه چی و درست میکنه و اون انرژی رو هم برمیگردونه بهم باید روزی هزار بار شکر کنم خدایی رو که منو بیشتر از خودم دوست داره و نمیذاره بیافتم تو چاهی که خودم کندمش ♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۲
سپیدار