خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

از روزی که برگشتیم از سفر مدام در حال بدو بدو ام

و البته خواهر جانم که لطف کردن!! باز یه کاری انداختن گردن بنده که ساعتها وقتمو گرفت و از کارای خودم موندم..بعدشم یه مهمونی اجباری..چقدر خسته شدم..تازه برگشتیم شام تدارک دیدیم برای خواهر جان اینا!! :/

امروز جاتون خالی رفتیم حرم با مامان

ماشینم بردیم که مثلا زود برگردیم..منتهی این قرقی عزیزم امروز یکم مارو پیچوند و خلاصه نهار خونه دایی جان موندیم و عصریم دنبال تعمیرگاه و آخرشم برگشتیم خونه..البته که مامان جان به اهدافش رسید کلا امروز

هعیی...من موندم و لباس مادر خانومی که میخواستم تمومش کنم برای فردا ولی دیدم دیگه نه حوصله شو دارم نه تموم میشه اصلا!!

این بود که در دکانمونو بستیم تشریف آوردیم بالا

سفره ی امسالم برخلاف سالای پیش کاملا ساده چیدم و خیلی بهش نرسیدم

ماهیای تنگمونم مصنوعین و همه رنگی توش پیدا میشه

فک کردیم خیلی زرنگیم!! بعد دیدیم همه شون ته نشین شدن هه!! اینجاشو دیگه نخونده بودیم

حتی وقت نکردم یه جارو به اتاقم بکشم یا کمی کتابخونه رو گردگیری کنم..

بین راه سریم به استخر زدیم بالاجبار ..هنوز آجر و مصالح ساختمونی بیرون ریخته شده بود و دعا کردم کاش تا 13 تعطیل باشیم چون من هنوز خسته ام..

زمان مسافرت برای من خیلی بد بود..خیلی از کارام موندم

از اینکه همیشه همه به همه کارشون میرسن و من باز باید با خستگی تمام کارای دیگرانو انجام بدم لجم میگیره

این بود که دوخت و دوز و تعطیل کردم

حرم چقدر شلوغ بود...تو شهر خیلی خلوت بود هم رفت و هم برگشت راحت بودیم واقعا ولی اطراف حرم غلغله ای بود...

فردا سال نو میشه

یک سال دیگه تموم میشه و یک سال دیگه ام شروع میشه

امسال رویهم رفته بد نبود..تجربیات کاری خوبی به دست آوردم - قرقی رو به دست آوردم خخ - 2تا دوست خوبمو از نزدیک دیدم :) - یه سفر خیلی خوب رفتم - به یه دوست خیلی خوب نزدیکتر شدم - و یه تصمیمات خوبتر برای آینده ترها گرفتم...

خدایا شکرت

مهمتر از همه اینه که سالمیم همه مون

سال نو مبارک

به همین سادگی.. ♥


۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۷
سپیدار
چنتا از عکسایی که گرفتم و تو پست قبلی توضیح دادم میذارم شاید خوشتون اومد ;)


ائل گلی (شاه گی)








رود ارس مرز بین ایران و آذربایجان




کاروان سرای خواجه نظر کنار رود ارس





کلیسای سنت استپانوس















سنگ قبرها




مقبرة الشعری




مسجد کبود






کندوان





پاساژ لاله پارک




امیدوارم خوشتون اومده باشه :)
۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
سپیدار

خدا با ما یار بود و روزایی که تبریز بودیم هوا چندان سرد نبود.طوری که صبح تا عصر و میشد بدون پوشیدن لباس گرم بیرون رفت

میزبانان عزیزمونم که در تحویل گرفتن ما از هم پیشی میگرفتن بیشتر مارو به بازارهای مختلف بردن

گرچه که به خاطر شرایط هوا بعضی جاها نمیشد رفت و به دلیل موقعیت زمانی خیلی مکانها در دست تعمیر بود

ائل گلی یا شاه گلی قدیم (به معنی استخر شاه که بعد از انقلاب استخر ملت نام گرفته) مجموعه ی بزرگ و زیبایی بود که قبلا رفته بودیم ولی تو روز و اینبار عصر روز رسیدن دیدار و تازه کردیم

اینم بگم در مسیر رفت و برگشت ما در محاصره ی کامل دوستان آذری بودیم ;)

لاله پارک معروفترین مرکز خرید تبریزه که خیلی شیک و مثل پاساژهای ترکیه ساخته شده..اونطور که شنیدم مالکش دوست بابک زنجانی و همسرشم خواننده ی ترک هست!

به هر حال پاساژ بزرگ و شیکی بود در 4طبقه

طبقه ی آخر کافی شاپ و رستوران بود کلا و بالکن بزرگی داشت که ازونجا میشد بیشتر شهر و دید

این پاساژ واقع در خیابان ولیعصر و جزو مناطق اعیان نشین تبریزه

چیزی که تو بازارهای تبریز دیدیم اینکه شاید 80درصد اجناسش مال ترکیه است

من خیلی لباسهاشو نمیپسندیدم..اغلب گشاد و حالت راحتی داشتن

اما تنوع جنس خیلی عالی و قیمتها نسبت به کیفیت خوب بودن

جلفا منطقه ی مرزی و تماما بازار بود

البته قبل از رسیدن به بازار کنار رود ارس رفتیم که مرز طبیعی بین ایران و آذربایجان محسوب میشه

خیلی جالبه که خارج و از نزدیک ببینی :))

اونا هم اون طرف رودخونه مشغول ساخت و ساز و تدارکات عید بودن و دوستان ما هم این طرف مرز

دلم برای سربازهایی که دیده بان بودن کمی سوخت..اگه آقا زاده یا حتی نیمچه نسبتیم با اونا داشتن الان تو خونه هاشون بودن به خصوص تو شبای سرد

رود ارس و قبلا زیاد تو جغرافی خونده بودیم و بالاخره قسمت شد از نزدیک زیارتش کنیم

رودخونه ای مواج و گل آلود که عملا شنا کردن در عرضش ممکن نبود یا اینکه خیلی به سختی..به هر حال اگه چنین قصدیم داشتی نمیشد چون بلافاصله مامورین مرز مخالف مورد هدف قرارت میدادن!

یه کاروانسرا اونجا بود به اسم کاروانسرای خواجه نظر و در حال بازسازی بود و تماما پر از مصالح

اگه اشتباه نکنم به زمان قاجار برمیگشت تاریخ ساختش

جلفا قرار بود گرمتر باشه اما سردتر شد!

کلیسای سنت استپانوس اونجا بالای کوه قرار داشت که همچنان دوستان مسیحی اونجا شمع روشن میکنند و هر ساله یاد بود بزرگانشونو در روزی خاص برگزار میکنن

چیزی که توجهم و جلب کرد سنگ قبرهای قدیمی اونجا بود...

معماری اغلب مکانهای تاریخی و ساختمونهای تبریز به سبک بیشتر اروپایی بود که البته با توجه به مرزی بودن این منطقه چندان تعجبیم نداره

ضمن اینکه زمانی آلمانها این منطقه رو به دست گرفته بودن

وقت زیادی صرف بازار گردی شد (کمی به اجبار میزبان البته) و جاتون خالی نهار جوجه کباب کردیم روی منقل (توی پارک همون اطراف) و از دیدن آبشار یا آسیاب قدیمی محروم شدیم که این خیلی بد شد

مسافت تقریبا یکساعت بود از شهر و قبل از تاریکی باید برمیگشتیم

مسجد کبود بنای بزرگ و زیبایی بود که متاسفانه طی گذشت زمان رنگشو تا حد زیادی از دست داده بود و بر اثر زلزله ایم که در تبریز به وقوع پیوسته بود قسمتهاییش خراب و بازسازی شده بود

دلیل اسمش هم رنگ کاشی کاریهاش بود که به رنگ آبی تیره و بنفش بودن

این ساختمونهای بزرگ و که میبینم فکر میکنم به اینکه اون زمان چطور و با چه وسایل و شیوه هایی ساخته شدن که از بناهای امروز بلند تر و محکم ترن

ساختمان قدیم شهرداری که چندسالیه جزو میراث فرهنگی ثبت شده و تبدیل به موزه شده هم خالی از لطف نبود

موزه ی فرش و موزه ی ابزار آلات قدیمی(شامل ظروف - ابزار موسیقایی -انواع رادیوها و زنگهای قدیمی و ..) هم همین جا بود

شکل ساختمان از بالا به شکل یک عقابه که بالهاشو باز کرده

کندوان خیلی بی برنامه پیش اومد و یه روز عصر و تو یه هوای فوق العاده سرد بود که رفتیم

هنوز اونجا مقداری برف بود و صورت مردمش از سرما سرخ شده بود

تعداد کمی از فروشنده ها اونجا مشغول بودن و با رسیدن ما یک اتوبوس از توریستها نگهداشت و هر کدوم با دوربینهاشون به قسمتی از منطقه رفتن

اونجا بود که با خودم فکر کردم خیلی جاهاییم که اینا میرن هنوز در دست تعمیراته..

به هر حال از شدت سرما خیلی زود برگشتیم

امامزاده سید حمزه از مشهورترین امامزاده های تبریزه که ما روز شهادت حضرت فاطمه اونجا بودیم به همین خاطر خیلی شلوغ بود

بعد از اون به مقبرة الشعرا رفتیم که نزدیکی همون امام زاده بود ولی اونجا هم بسته و در دست تعمیرات بود :(

خانه ی شهریار هم حرفش زیاد شد اما نهایتا فرصتی نشد که بریم

دلیل این که خیلی جاهارو نرفتیم این بود که میزبان جانها اصرار اکید داشتن که خودشون مارو ببرن بگردونن! و خودشونم ساعت 11-11:30 میومدن این بود که نمیرسیدیم خیلی جاها بریم...

وادی رحمت هم محل دفن شهدای گمنام تبریز و عوام هست ..دوست داشتم از نزدیک ببینم چون تعریفای زیادی شنیده بودم ولی اون روز با یه دوست خوب قرار داشتم و نشد و بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد

نمایشگاه فاطمیه روز شهادت حضرت فاطمه خیلی خوب و جالب بود..انتهاش هم قسمتی مربوط میشد به شهدای محافظ حرم که خیلی خیلی دردناک بود..عکسهایی که روحتو می آزرد و فیلم از بچه های کوچولویی که پدراشونو از دست دادن...خیلی غمناک بود خدا حافظ این محافظین باشه که خیلی مظلومن..چندی پیش از یه نفر که هیچ انتظارشو نداشتم شنیدم که اصلا نمیدونست جریان چیه...ازین جهت میگم مظلومن

به هر حال این سفر خیلی عالی بود و جاتون بسیار خالی

مردم تبریز همونطور که گفتم خیلی خیلی مهمان نوازن

امنیت رو کاملا توی شهر حس میکنی..خبری از شلوغی جایی که لااقل خودم توش هستم نیست

شاید در ظاهر کمی سرد به نظر بیان اما نهایت تلاششونو میکنن تا بهت خوش بگذره

مردم خوش برخورد و آرومی داره

روز آخر شد و لحظات خداحافظی و اشکهای جاری میزبان جان

و من که مشایعت یه دوست خوب و از صب تا زمان پرواز همراه خودم داشتم

امیدوارم که بازم به زودی دیدارها با این شهر و مردمش تازه بشه

♥ :)

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۶
سپیدار
قدیما که پای پیاده میرفتن احتمالا دو ماهی طول میکشیده
امروز اگه با ماشین شخصی بری احتمالا 2 و نیم یا 3 روز تو راهی
با قطار 24 ساعت
با هواپیما 1ساعت و نیم
انگار هرچی از این زمین بیشتر و بیشتر فاصله میگیری و به آسمون نزدیکتر میشی فاصله ها کمتر میشن!
زمان بی حساب تر میگذره
زمان برای اون بالاییا زودتر میگذره
یعنی بعدترها رو زودتر میبینن..
پس عجله نکنیم! ما فقط زمان برامون دیر میگذره وگرنه هرآنچه که باید بشه میشه :)
۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۸
سپیدار
بستن چمدون جذابترین قسمت داستان سفره
میرم که حداقل 8-9روز از دنیای مجازی دور باشم و تو دنیای واقعی زندگی کنم
دنیای مجازی..!!؟؟

الانا که اکثرا با تابلو بودن خاص میشن..من با همین معمولی بودنم بین تابلوها جدا میشم!
نه که نتونم اونجوری تابلو باشم!! نه نمیخوام تکراری باشم
اصولا هر  چیزیم که مد شه و ببینم همه دارن یا استفاده میکنن چه رنگ چه مدل .. من عمرا سمتش نمیرم

شنیده ها حاکی ازینه که میزبانان برای ورودم لحظه شماری میکنن!! حالا چه توطئه ای پشت این قضیه هس خدا میدونه!!

زودتر ازونی که فکرشو کنم برگشتم...
۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹
سپیدار

وقتی ایستاده ای همه جا به نظرت خیلی شلوغ میاد و صورتکهای آدم بزرگارو میبینی اما همین که میشینی دنیا آروم میشه

از هرکسی فقط دوتا پا میبینی که داره میره ... بچه ها رو میبینی..دنیاشون آرومه چون صورتاشون آرومه


میدونستین اگه دستشویی تونو نگهدارین زیر چشاتون پف میکنه؟؟؟ نکنین دیگه اینکارو!!!

میدونین که بعضیا اطرافمون هستن که نگاه به صورتمون میکنن پی به امراض و عادتهامون میبرن؟؟؟

نه خدایی میدونین اینو؟؟؟

مثلا خیلی ژست با کلاسی و اینا گرفتی داری حرف میزنی باهاش یهو بهت میگه ...تو نگه ندار :|


از وقتی تعطیل شدم همش فک میکنم فردا جمعه اس..ینی هر شب فک میکنم فرداش جمعس


راستی جریان چیه؟؟؟ ما هر پسری رو میبینیم کلی از خاطرخواهایی که رد کرده میگه :|

حالا طرف یک اپسیلم هم جذابیت نداره هااااا :/

واقعا راغبم بدونم جریان چیه که پسرا با هر ریخت و قیافه ای چنین ادعاهایی میکنن؟؟؟

اینم روش بازار گرمیه یا سلیقه ی دخترا خیلی تحلیل رفته؟؟؟؟


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۵
سپیدار

خستگی روزای آمادگی هنوز از تنم نرفته..خیلی خمود و بی حوصله ام

با اینهمه بد بیاری که پشت هم آوردم یهو تو این یکی دو هفته حالا دیگه مطمئنم یکی چشم زده!

چی رو؟؟ نمیدونم ولی همین هیچی یهویی به چشم یکی اومده

دیشبم یه لنگ گوشوارم گم شد که نمیدونم خونه گم شده یا سرکار..یه حسی بهم میگه خونه اس..ولی حتی حس دنبال گشتنم ندارم

صبح اول رفتم استخر دومی..با مدیر صحبت کردم که دیگه نمیام..گفت هر موقع خواستی بیای بیا اینجا همیشه جا برات هست

از اینکه راحت شدم..بعدشم محضر و سند بنز جان و دیگه تموم..مونده ببرمش معاینه فنی

تو طرقبه اس..احتمالا مامی رو ببرم که یه دوریم بزنیم

خیلی بده یه روز تعطیلم که تو خونه ای ساعت 7صبح در حالی که تمام مدت تو خواب دنبال دستشویی بودی.. از خواب پاشی و دیگه ام خوابت نبره


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۱
سپیدار
باورم نمیشد! ولی من اول شده بودم!!
داشتم فکر میکردم من که اول نشدم؟؟!!
بعد دیدم آهان در سطح یه رده ی خاص بوده که اول شدم
مدال طلا رو آوردن گردنم انداختن چقده خوشگل و ظریف بود انگاری واقعا از طلا بود
یهو هراسون بیدار شدم و دیدم وااای خدای من ساعت یه رب به هفته!!!
من 7باید استخر باشم برا آمادگی و هنوز تو تخت خوابم
دیگه نفهمیدم چطوری پریدم بیرون دستشویی و به سرعت خودمو از خونه انداختم بیرون و مامان که داشت ورزش میکرد ساندویچ برای من حاضر کرد و یه دونه خرما گذاشت دهنم...
نم نم بارون میومد و برف پاک کنای منم هنوز قاطی داشتن!! باید هر از گاهی دستمو از پنجره بیرون میبردم و برف پاک کنی که اومده بود سمت مخالف و گیر کرده بود و برمیگردوندم به وضعیت عادی...در این حد رانندگیم خوب شده!!
لباسامو پرت کردم داخل کمد تازه بعد از اینکه یه بار تو یه کمد اشتباهی گذاشتم!!
تا رسیدم به در ورودی استخر، مدرس درو بسته بود و داشت میرفت
صداش زدم..خانوم..!!؟؟ برگشت و با همون لبخند معنادار همیشگیش بدون اینکه درو باز کنه گفت بله؟ سلام کردم و گفتم به خدا ماشینم دچار مشکل شده بود! برف پاک کنش خراب شده بود باید هی درستش میکردم...
با همون لبخند درو باز کرد و اسممو پرسید..تشکر کردم و رفتم تو و سریع شروع کردم به گرم کردن..
لابد پرسیده بود که بره ببینیه روزای دیگم دیر اومدم عایا؟؟ یا اینکه رکوردامو دادم؟؟و چطوری بودن؟؟
خدایا ببخش به خاطر اون نیمچه دروغی که نمیدونم چه جوری و از کجا به زبونم اومد!
ولی اگه نمیگفتم و میگفتم خواب موندم خیلی آبرو ریزی و افتضاح بود!!
منی که 10 دقیقه ای خودمو رسونده بودم اونجا..
به هر حال من تا ساعت فکر میکنم 9:30 با همون یه دونه خرمای سر صبح سر کردم
بالاخره تموم شد! وای خدایا امسالم راحت شدیم
برف پاک کنارو عوض کردم که البته برقشم مشکل داشت اونم حل شد..
رفتیم خرید من هیچی نخریدم ولی دوست جان کیف و کفش خریدن..قبل سوار شدن به ماشین پارچه فروشی مخصوص چادری دیدیم که رفتیم فقط ببینیم!!
رفتن همانا و خریدن یه پارچه ی گرون ولی فوق العاده خوب و با کیفیت از فروشنده ی کویتی هم همان!
با لهجه ی غلیظش چنان حبیبی حبیبی میکرد و تعریف از خودش و خاندانش میکرد که بیا و ببین
امروز هم که آخرین روز کاری امسال شد و بساطمو جمع کردم آوردم خونه..قبلشم برای شادی جمع یکی از همکارای فوق تپلی مو انداختم تو آب که مشتریا بسی شاد شدن و استقبال کردن از این حرکت!
اونم میخواست 2شنبه همین بلا رو آخر ساعت سر من بیاره که با یه حقه ی ظریف و مقاومت فراوون البته خودمو از چنگالش رها کردم!
و امروز بعد ازینکه من نقشه مو عملی کردم همه رو به تلافی هل داد ولی منو بازم نتونست..فقط قول داد دفع هبعد که اومد اینجا حتما تلافی شو در میاره
دوشنبه هم بچه ها همه میرن باغ و منم راهی تبریزم و منزل عمه خانوم
حیف شد مصاحبت منو از دست دادن
دفعه پیش یکیشون میگفت خیلی دوست دارم گفتم میدونم این جمله رو زیاد میشنوم! بعدش چندتا فحش خفن شنیدم
مردم خیلی بی ادب شدن اصن جنبه ندارن حقیقت و بشنون
فردا هم میرم استخر دومی که اگه خدا بخواد تصویه حساب کنم و به مدیر جان بگم که دیگه منو نمیبینه بعد عید و البته این ماهم عملا من فقط روز اول و رفتم! بقیشم مسافرتم و نمیتونم برم
کارهای بقیه تو کانال و خلاقیتهای خودمو که تو خیاطی میبینم مشتاق میشم به اینکه محکمتر پشتشو بگیرم!
برنامه های بزرگی دارم..خدا بخواد بعد از تعطیلات

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۶
سپیدار
من سکوت میکنم..تو هم مدام از بدیهای من بگو
من بغضهایم را فرو میخورم.. تو زخم زبانت را تند و تیزتر کن
من در خودم میریزم ...تو هرچه داری بر سر من بریز
تو تقصیرهای خودت را هم گردن من بیانداز
اصلا همیشه همه چیز را همینطور توجیه کن
تو هیچ وقت مقصر نیستی میدانی؟؟
تو خوبی ولی خوبی را کمی بد یادت داده اند
من صبر میکنم
برای نبودنها
برای نداشتنها
برای دریغ شدن محبتها
برای حسرتها
برای همه ی آنچه که همیشه برایم شعر و کتاب و قصه و فیلم باقی ماند..

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۲
سپیدار

بیا دلِ گرفته ام

دستت را بده باهم پای پنجره برویم

انگشتت را روی شیشه ی بخار گرفته بکش

مثل همیشه طرح یک لبخند

لبخندی که پشتش هزار قطره اشک آسمان است

توهم مثل آنسوی شیشه ای دلم

وقتی لبخند میزنی بغض های ترکیده ات را هیچ چشمی نمیبیند


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۳
سپیدار

از بس خوابم میاد حس میکنم چشمام به گودی دارن کشیده میشن!

دومین روز آمادگی بود و ساعت 6بیدار...یه عالم شنا..25متر زیرآبی..بعدشم رکورد 20متری حمل آدمک..تازه آخرشم هی بپربپر داشتیم که جدا دیگه حالم از آب بهم میخورد

ظهر ادامه ی کلید سازی ماشین و سوالای بی مورد قفل ساز!!

با لهجه ی فوق غلیظ شهرستانی: تصادف کردی که ! کی تصادف کردی؟؟

من: اون مال خیلی وقت پیشه

اون: خونه تون همین نزدیکاست نه؟

من : بله :|

اون: ساعت 6صبح رفتی سر کار؟؟

من o.O نه جایی کار داشتم!

بالاخره ساکت شد و کارشو تموم کرد

با سمانه اومدیم خونه..یکم به برنامه ای که داشتیم رسیدیم

میخواستیم نهار بریم بیرون که مامی با نقشه ای که اجرا کرد و زودی نهار آورد نشد :/

جالبه برام که خیلی خوب میدونم پشت این زود نهار آوردنش چی بوده -_- ولی بهش بگم قطعا انکار میکنه!

نهار خوردیم و دراز شدیم و اینقدر پرت و پلا گفتیم و خندیدیم که دلدرد شدم..

خیلی خوش گذشت ..گرچه بعد از رفتنشون تلافیش یه جورای دیگه دراومد..

عصرم قرار شد بیرون بریم که اونم باز با نقشه های اجانب کنسل شد

خیلی خسته ام و خوابم میاد و شبم بچه ها میان

برنامه مسافرت هنوز مشخص نشده..امیدوارم یه تاریخ خیلی خوب درست بشه که نه سیخ بسوزه نه من کباب شم

وجود فری خیلی لازمه..هر وقت میاد مارو از حصارمون بیرون میکشه!

خوشحالم که از زیر آبی خلاص شدم

مونده سه شنبه

4شنبه هم آخرین روز کاری اسفند و بعد خلاص

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۰
سپیدار

امروز ازون روزا بود که هیچ کاری پیش نرفت!!!

صبح میخواستم زودتر راه بیافتم و یه کار بانکی داشتم که کلا دومی رو فراموش کردم و اولیم معمولی شد نه تر!

به دو نفر گفتم بیان ..هیچ کدوم نشد و کاری پیش نرفت

سومیم که میخواست بیاد باز من گیر کردم و اونم نشد!

به آبجی زنگ زدم با داماد جان بریم گوشی بخریم که گفت مریضه و حال نداره امروز..

از استخر که میومدم قفل ماشینو که باز کردم کلیدم تو قفل شکست!البته تکه هاشو بیرون آوردم ولی نمیدونستم چی انتظارمو میکشه..

چرخ سردوزمو بردم تعمیرگاه بسته بود

برگشتنا هم بنزین تموم کردم!! فک میکردم هنوز اونقدری داره که یه پمپ بنزین برم ولی زیر دوربرگردون موندم..تنها حرکتی که تونستم بزنم روشن کردن جفت راهنمای عقب بود تا کسی بهم نکوبه لااقل!

خدارو شکر خیلی زود یه وانت آبی نگهداشت و آقاهه گفت چی شده؟؟ گفتم بنزین تموم کردم...گفت اینجا خطرناکه ماشینمو بوکسل کرد تا از زیر گذر اومدیم بیرون و منم تا وقتی زنگ زدم داماد بیچاره که تا حالا قطعا کلی خودشو تف و لعنت کرده این ماشینو به من فروخته :/

وانت آبیه رفت و بالاخره داماد عزیز اومد و مشکل حل شد و مام رفتیم منزل با کلی تاخیر!

به مامی گفتم بیا بریم کفش بخریم

یه قهوه خوردم و حاضر شدم

حالا اومدیم با مامی بشینیم بریم مگه این کلید زاپاس تو قفل میرفت؟؟؟ هرچی من امتحان کردم مامی امتحان کرد نشد که نشد...داماد همسایه روبروییم که عینهو سوپرمن همیشه یهو از راه میرسه... اونم کاری از پیش نبرد

بالاخره باز زنگ زدیم صاب ماشین با شرمندگی فراوان -_- چرا که ایشون هم مریض بودن و امروز و کلا قصد نشیمن در منزل و داشتن

اومد و یه بررسی کرد و گفت یه تیکه از کلید توش گیر کرده..منتهی یاد داد چه جوری در ماشینو باز کنم بدون باز کردن قفل جلو!

هیچی دیگه اولا که حسابی دیر شد بعدشم دیدیم واجب تر از همه چیز بنزین زدن و درست کردن قفل دره

و به این صورت شد که ما رفتیم قفل سازی-پمپ بنزین-قفل سازی! و نزدیک 9 شب رسیدیم خونه :/

و هیچ کاری از پیش نرفت که نرفت!!!

اصلا انگاری قسمت نبود ما امشب بریم بازار..شاید اگه میرفتم قرار بوده اتفاق بدی بیافته :O تصادف!؟ نکنه بنزمو میخواستن بدزدن :O ؟؟

الانم ازون سردردام که ...

فردام باز ساعت یه رب به 7 آمادگی مسخره...

تنها خبر خوب امروز تعطیل شدن استخر از 15 اسفند بود ولی یه خبر بدم پشتش بود! اونم باز شدنش 4فروردینه :((

من باز مخ بابارو سوراخ کردم بریم تبریز..باز نقشه هام داره نقش بر آب میشه :|

ضمنا امروز 2تا ناخنمم شکست ما بین حوادث عصر تا شب -_-

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
سپیدار

شنیدین لابد که همیشه گفتن زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!؟

بعله!

حالا چقد عمل کردین؟؟؟

خانوم یه چشمی روشو میگیره..آهنگ گوش نمیده

عروسی توش آهنگ باشه نمیره...

همه ی اینا اعتقادات شخصیته باشه.همه شون قابل احترام

ولی به چه حقی کسایی که تو عروسی میرقصن و حیوون خطاب میکنی؟؟؟

تو دوست نداری نرو! ولی کجای دینت اجازه ی توهین به دیگران و بهت داده؟؟

چند دقیقه بعدشم داشت آبروی یکی از اقوامشونو میبرد..ماکه نمیدونستیم کیو میگه..ولی خود اونم تو مجلس نبوده پس اون اتفاقم براش تعریف کردن!! این غیبت نیست؟؟؟ تو که اینهمه ادعات میشه چرا نشستی گوش کردی و باز خودت برا چند نفر دیگه تعریف کردی؟؟

چند روز پیشم تو مهمونی برادر زادم بغلم بود اومد گفت این چقد زشته!! باید چند تا کامیون جهاز بهش بدین تا ببرنش!!!! و مثلا با شوخی شوخی این اراجیف و سرهم میکرد

منم خیلی بدم اومد گفتم خیلیم خوشگله التماسشم کنین بهتون نمیدیمش بعدم پشتمو کردم بهشو گفتم بیا بریم عمه جون چشمت میزنن چشم شور زیاده اینجا و چند تا ایش و فیش کردم و رفتم

دختر خالم گفت باید میگفتی همونجور که شما نوه تونو ر میکنین مام همون کارو میکنیم!

این چه زبونیه آخه؟؟؟؟

واقعا اینقده زبون زدن به این و اون کار خوبیه؟؟؟

زبون تو نگهدار میری بهشت! لازم نیست خیلی خودتو به 4میخ بکشی!

چرا اینقده با زبونامون زخم به این و اون میزنیم و غیبت میکنیم..تهمت میزنیم اونوقت یه سری کاراو مثلا ترک میکنیم که ما آدم خوبی هستیم!!!

یکی از همکارای سابقم همینطوریاست..هر موقع دور هم جمع میشیم اون و مدیر اسبق و دوستش کلی پشت سر مدیر و مسئولین به جای اینا اومدن حرف میزنن...حالا دوستم گفت میخوام مهمونی بگیرم میگفت حالا نمیشه آهنگ نباشه؟؟؟

تو دلم گفتم اینهمه غیبت کردی گناه نداشت؟؟؟؟ الان آهنگ فقط مشکل داره؟؟؟؟

چرا ما آدما اینطوری هستیم؟؟؟

چرا عادت کردیم تو کار همه دخالت کنیم؟؟؟

همه رو نصیحت کنیم!!!!

به همه ایراد بگیریم!!!

مسخره کنیم...

ما چه آدمای بدی شدیم

بیاین از خودمون شروع کنیم

حتی همینجا تو این فضای ظاهرا مجازی اما کاملا واقعی!!

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۶
سپیدار

تنها خاصیتی که آمادگیا دارن اینه که یه سری همکارای آشنا رو میبینی و از دیدنشون محضوض(درسته؟)*** میشی

و با یه سریم جدید آشنا میشی و سوژه برا خندیدن پیدا میکنی (منظور آدم جدید برای خندیدنای دور همی)


دیروز همکار جان آدرس بهم داد برای رفتن به مکان آمادگی که بار اول بود با بنز خومدم اون مسیر و میخواستم برم

منم جهت اطمینان دیشب زدم تو گوگل مپ و نقشه ش شهر و زدم و آدرس مورد نظر و دیدم و متوجه شدم با این آدرسی که داده باید یه دور قمری نصف شهر و بزنم :|

یه مسیر خیلی نزدیک و راحت یافتم (قبلا رفته بودم با آژانس ولی شک داشتم)

ساعت 6:30 صبم که چهار راها چشمک زنن اغلب..یه ربی رسیدم


هه! یه خاصیت دیگه ام دارن!

هی مارو میترسونن..کلا ما مقصریم هرکی هر غ..بکنه :/  ولی هیچ وقت نمیگن حق ما چیه؟؟


چند روز پیش چند تا مانتو و یه لباس که خیلی وقت بود نمیپوشیدمشون و کردم تو پلاستیک دادم خیریه

زیادم نپوشیده بودمشون..البته جز یکیشو!! انصافا جنسش خیلی خوب اینهمه پوشیدم و شستم ولی اصن معلوم نبود :))

امروزم یه کمد تکونی کردم چند تا دیگه مانتو لباسایی که نمیپوشیدم و جدا کردم بدم همونجا..(ریا نشه یه وخت!) کمدم خلوت شد حالی کردم!!

مخصوصا یه کت شلواری بود ازش متنفر بودم خیلی تمیز و خوشگل بود و جنسشم عالی بود ولی اونو وقتی خواستگارا میومدن جلسه اول میپوشیدمش دیگه حالم ازش بهم میخورد. از شرش خلاص شدم


یه شاهکارم امروز داشتم.بخاری زیر زمینو شیلنگشو وصل کردم و روشنش کردم و با افتخار چند تا قرم دادم که اینهمه بلدم! شب که دوباره رفتم پایین دیدم عههه!!! لوله بخاری کو؟؟؟

نگو اصن یادم رفته بوده لوله بخاری رو وصل کنم

حالا رفتم لوله شو آوردم میبینم عهههه!!! چقد کوتاهه؟؟؟ یعنی بخاری قدبلندی میکرده تا برسه به دودکش؟؟

حوصله ندارم بقیه شو بگم درستش کردم دیگه..قصه ی ما به سر رسید کلاغه ام خوشحال و راحت به خونش رسید بچه هاشو از گشنگی نجات داد


راستی یه آهنگم معین خونده مخصوص قشر زحمتکش ناجی هی گوش کنین یاد من بیافتین


***اصلاح شد=> محظوظ

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۲
سپیدار

وقتی بی دلیل یا به دلایل پنهان در ضمیر ناخودآگاه عصبانی هستم دلم میخواد یک اتفاق خیلی خوب بیافته و حالمو خوب کنه ولی خب اغلب برعکس میشه و اتفاقات ناخواسته ، اوضاع اولیه رو بدتر از قبل میکنن

نمیگم از چی عصبی شدم شاید مدتها بعد موقع خوندن این پست یادم نیاد...چند روز پیش هم که پستهای یکی دو سال پیشمو میخوندم بعضیاشو اصلا خودمم سر در نمیاوردم مخاطبم کی بوده؟؟!! یا چه اتفاقی افتاده بوده دقیقا!!

چرا مردا همش بلدن غرغر کنن و زخم زبون بزنن؟؟ نمیشد این آپشنو خدا از روشون بر میداشت؟؟ به جاش یکم همراهی و همدردی بهشون اضافه میکرد

یه نفر امروز فک کنم چشاش خیلی شور بود!! حدایا از این چشم شور به کجا میشه پناه برد؟؟

اوضاع روح و روانم بسی قمر در عقربه...

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۵
سپیدار

برنامه ی مامان تموم شد

با انبوهی خستگی

و من در واپسین لحظات لباسمو تموم کردم (واجب بود!)

زیرزمینمو دادم برای درست کردن آش و کلا دودمانم بهم ریخته و فردا باید حسابی تمیزش کنم

ضمن اینکه در جریان جا به جایی لوازمات یک عدد سوسک مرده دیدم زیر یک میز چوبی کوچک ولی با رومیزی ترمه ی شیک! و در واقع میز آیینه قدی من بود

==> نتیجه ی اخلاقی: به شیک ها هم اعتمادی نیست!

خلاصه که الان کارگاه من مثل بمب زده ها شده و برای مرتب کردنش ...کاش یکی بود کمک میکرد


و بالاخره ما که از اول دیماه منتظر بودیم خبر شیم برای آمادگی تازه خبرمون کردن اونم برای همین 5شنبه!!!

یعنی عین بی برنامگی و بوووووووووووووووق ه!

اینجا ایران است و این مسائل فوق العاده عادی!


همین که قصد کردم یکی از کارامو کنسل کنم از هم اکنون تنبلیم میشه برم اونجا دیگه!

اگه میشد همه شو جایگزین میذاشتم


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۶
سپیدار

اینقدر خستگی بر من چیره شده که حتی حال نوشتن هم ندارم!

باید اون استخر کذایی (دومی) رو کنسلش کنم کلا!

اگه مدیر دفعه قبل قبول کرده بود الان من راحت شده بودم

بعضی آدما لطفم که میخوان بهت بکنن آخرش دردسر میشه!

تازه نقشه های شومیم پشت اومدن من به این محل بوده و هست!! ولی کور خوندن..


تمام لباسام گشادم شدن به شدت!

طوری که برای انتخاب لباس در تنگنا قرار میگیرم

برام هیچ مهم نیست بگن زشت شدی!صورتت خیلی لاغر شده!!

مهم اینه که هرکی میبینه میگه وای چه خوش تیپ..خوش به حالت

بعد میپرسن چه جوری؟؟ باز خودشون جواب خودشونو میدن که لابد همش شنا میکنی دیگه؟؟

منم خیلی ریلکس میگم ورزش میکنم..شنا..بدن سازی و..

به هر حال دومی برای من مهمتره تحت هر شرایطی


اسفند یعنی فروردین!!

یعنی استرس

یعنی هول و ولای دقیقه های آخر..


دیروز از شدت گاز کلر حالت تهوع داشتم و جلوی در ایستاده بودم..چشمام به شدت میسوخت و حس تنگی نفس داشتم..گلوم میسوخت و خس خس میکرد..

متاسفم که تو این مملکت سلامت کارگر(تحت عنوان هر نوع شغلی) اهمیتی نداره!

نه سلامت جسمش نه روحش ..فقط به دنبال این هستن که بیشتر پول در بیارن

ولی من هنوزم ضرورتی نمیبینم برای کار بیش از حد خودمو خسته کنم!!



۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۰
سپیدار