یه فکر بزرگ و یهویی مثل دوختن یه لباس عروس با یه دامن پرنسسی!!!
بالاخره از یه جایی باید شروع میشد..
فک کن تو عروسی همه به عروس بگن چقد لباست خوشگله!!! اونم نشونت بده و بگه این خیاطش بوده!
یک قدم از راهی که پیش رو دارم
چقدر شلوغه شهر..مخصوصا حرم و اطرافش..البته مغازه ها خلوتن!
جز پارچه فروشیا و مخصوصا پارچه فروشی مورد نظر بنده..
یکی خیاطا هیچ وقت بیکار نمیشن یکیم پارچه فروشا! (البته جزئی فروشا)
به قول دکتر قمشه ای بس که شکل ساختمونا تو شهر ناهمگونه وقتی میری بیرون خسته میشی.چون روحت از دیدن اینهمه بی نظمی خسته میشه..
خوبه که وقتی میریم زیارت اونم تو شلوغیا..کم غر بزنیم به این و اون!!
از فروشنده قیمت چند قلم جنس و پرسیدم و گفتم اگه بخوام اینارو کلی بخرم چقدر میشه...حساب کتاباش تموم شد..گفتم میشه بنویسید برام رو کاغذ؟؟
عصبانی شد..گفت نخیر نمیشه!
کاسب نیستی که!وگرنه مگه هرچی و میپرسن باید بخرن ازت؟؟ من مشتری دائمیش بودم ولی دیگه پامو تو مغازش نمیذارم!! ازون مغازه ها زیاده ولی مشتری خوب که نه چونه میزنه و نه اذیت میکنه زود انتخاب میکنه و نقد میده نه!!
خلایق هرچه لایق..