خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

مامان و بابا تغییر کردن... بابا گاهی چند بار یه چیزو میپرسه یا یه حرفو تکرار میکنه... دستپخت مامان عالیه اما مثل سابق غذاهای متنوع در طول هفته درست نمیکنه... ترجیح میده همه چیز دم دستش باشه تا توی کمدا و کابینتا... از بعضی کاراشون متعجب میشم ..میگم مگه همیشه نمیگفتی باید فلان باشه و بیسار....تحمل تنهایی رو ندارن...زود رنج شدن...به صورت مامان که نگاه میکنم میبینم چقدر چروک شده...بع خصوص وقتی میخوام صورتشو اصلاح کنم یا برای مهمونی آرایشش کنم..وقتی موهاشو رنگ میکنم میبینم چقدر موهاش سفیدتر شده...

مامان و بابا پیر شدن!! و روز به روز که من بزرگتر میشم اونا پیرتر میشن...انگار گذر زمان و برای اونا فراموش کردم...انگار فکر میکردم مامان 10سال پیش باید همین مامان فعلی باشه

بابا دیگه حوصله ی سابق و نداره و مامان توان سابق

چرا من اینقدر غرق دنیای خودم شدم ک نفهمیدم چطور این زمان گذشت؟؟!!

خیلی سعی میکنم بداخلاق نباشم...گاهی باهاش برم بیرون...براش لباسایی ک دوست داره بدوزم...تنهاشون نذارم...( به دلیل تحت الشعاع قرار دادن موضوع اصلی این قسمت سانسور شد) مادره دیگه..مثل همه ی مادرا

و به هر بهونه ای به دنبال خوشحال کردن وسوپرایز کردن منن..مثل همون عکس پست قبل..

و من هر روز به این فکر میکنم ک چه جوری خوشحالشون کنم...

مامانم پیر شده...بابام پیر شده...من باید بیشتر حواسمو جمع کنم...

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۴
سپیدار

خیلی سعی میکنم عصبانی نشم یا موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم...اگه جایی باشه اعتراضمو بگم و اگه به هر دلیلی نگفتم دیگه خودمو آزار ندم...تا یادم میاد از خدا میخوام بهم آرامش بده همیشه و همه جا

حالا نه که خیلی آدم عصبی باشم ولی خدا نکنه قاطی کنم... قبل تر ها باید حتما جواب میدادم!! حالا چند سالیه خیلی رو خودم کار میکنم که یا جواب خوب و درست و با آرامش بدم یا ساکت شم تا کار به جای باریک نکشه

امروز صبح همچنان کمی تا قسمتی قاطی بودم...هوای گرمم به این آشفتگی دامن میزنه..دوباره گرم شد و خوردن کاسنی و شاطره هم باید شروع بشه..

میگفتم..

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۶
سپیدار
امروز ازون روزا بود ک بد قاطی بودم و عواملیم دست به دست هم دادن بدترش کردن....نمیگم چیا که یادم نمونه...
مامی به تعدادمون بستنی خرید آورد همه حال کردیم
مدیر با مامی رفقای خوبین
عصری دیدم اعصاب ندارم و برمم خونه ممکنه با بی حوصلگیم والدین گرامو دلخور کنم این بود ک با دوتا از همکارا و رفقای قدیم رفتیم "پروما"
امروز هیچ کدوم ماشین نداشتن و با قرقی من رفتیم P:
یکم گشتیم و چیزیم نخریدیم نهایتا ..بعدشم رفتیم پیتزا کندز ... 2تا پیتزا گرفتیم و اونا هم سیب زمینی و سالاد ماکارانی ولی خب نتونستن منو اغفال کنن ک بخورم...من فقط سه تیکه پیتزا به زور خوردم...خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم
از قضا یه آشنا هم دیدیم ک خودشو زد به ندیدن ما...با خانوادش بود..همونجا گفتم خدارو شکر با مخاطب خاص نیستیم...البته خب نداریمم ولی به هر حال جای شکر داره :/

یه عکس هنری رو پروفایل تلگرام گذاشتم دوستای...ام امروز میگفتن انگار عکس مرده رو گذاشتی :| 
اصن هنری نیستن اینا

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۳
سپیدار
آقا قبلا یه ازدواج ناموفق داشتن و چند سالیم با همسر سابق زندگی کردن!
بنا به دلایلی توافقی جدا شدن...حالااااا برای ازدواج مجدد سراغ دخترایی میرن که هیچ تجربه ی این چنینی نداشتن....تازه هنوزم روز اول مادرشو میفرسته و خودش نمیره!! تازه ایرادم میگیرن از خانواده مقابل و میرن سراغ کیس بعدی!!
نظرتون حقیقتا راجع به این فرد چیه؟؟

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۹
سپیدار

با اینکه امروز کار زیادی نکردم و حتی ورجه وورجه ایم نداشتم نمیدونم چرا بدنم درد میکنه و کوفته اس؟؟

بدتر ازون اینه که الان بیدارم

عکس کیکایی که درس کرده بودم و دیدم و دلم خواست :/

دفع هبعد برای خودمون ازینم قشنگتر درس میکنم -_-

چرا ما باید با فیلتر شکنای ضعیف و به زور وارد فیسبوک بشیم ولی مقامات به راحتی؟؟؟؟؟؟

یه عکسی تو فیس آپ کردم قبلش وصل نمیشد بعد ازینم که وصل آپ کردم باز قطع شد حالا میخوام تغییرش بدم نمیشه :|

یعنی فقط منتظر بود همونو بذارماااا

چند شب پیش که عید بود یه آقای نابینایی جلوی مسجد گل میفروخت.شاخه های رز قرمز خیلی قشنگ شاخه ای 3000 تومن

زیاد ازش نخریدن...منو مامی تو ماشین منتظر بودیم ددی بیاد که مامی رفت دوشاخه خرید یکی برای عروس جان که میرفتیم جوجه شو ببینیم یکیم برای ددی و ددیم دیروز که رفتم قرقی رو روشن کنم دیدم گذاشتش جلوی ماشینم زیر برف پاک کن ...در این حد ما خانواده رومانتیکی هستیم!!

همون شب خیلیا از مسجد اومدن بیرون اما زیاد نخریدن...گفتم الان همه ی خانوما و آقایونی که از مسجد میان بیرون اگه واقعا مسلمونن باید نفری یه شاخه بگیرن و به همسراشون تقدیم کنن :|

چرا اینکارو نمیکنن؟؟؟؟؟

چرا اغلب مردم ما فک میکنن گل خریدن پول بیرون ریختنه؟؟؟

حالا اگه یکی اونجا ات و آشغالای چینی ارزون قیمت یا حتی گرون به اسم خرید از کیش و قشم و ترکیه آورده بود همه رو خریده بودنااااا اما حاضر نیستم 3000 تومن بدم برای یک شاخه گل که هم باهاش دل یکی که شغلشه شب عیدی شاد میکنن هم همسران یا حتی بچه هاشونو شاد میکنن و کلی خودشونو شیرین میکنن دیگه

چی بگم دیگه این وقت شبی که خوابم نمیبره؟؟ :/

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۸
سپیدار

دور همی خوبی بود

البته فضا اونقدر بزرگ نبود ک بشه خیلی قدم زد یا بازی کرد اما خب.. به هر حال خوب بود

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
سپیدار

هوا خیلی گرم بود امروز...نمیدونم چرا حال و حوصله نداشتن...با شاگردامم کمی اخم و تخم کردم ک البته بی نتیجه ام نبود...برای اینکه خانم ..تو کار کلاسم دخالت نکنه کلا شاگردامو منع کردم که از یه جایی اون طرف تر نرن و بعد ازینم هرجا اون بود ما نقطه ی مقابلش خواهیم بود... ازینکه شاگردام میگن نمیشه لجم میگیره... دختر یکی از شاگردای قبلیمم امروز اومد خصوصی...این بود ک طولانی تو آب بودن خستم کرد...بدک نیست اما مثل اغلبشون منقبض و سفته...وسط روز طبق معمول رفتم بالا و سعی کردم با وجود سر صداها 10دقیقه لااقل بخوابم...یه آن با یه سقوط توی خواب پریدم... اگه یکم جلوتر بودم احتمالا از رو تخت پرت میشدم پایین...بعدش بلند شدم دیدم 10 دقیقه از استراحتم هنوز مونده..10 دقیقه رو درازنشست رفتم و بعدش سرحال رفتم سر شیفتم

آخر ساعت هم یه ربعی پیاده روی کردم همونجا...کلا امروز سرحال نبودم...رسیدم خونه و طبق معمول قهوه ی شنبه ها رو درست کردم و خوردیم...میخواستم برم پایین به کارام برسم اما حسش نیومد....امرخیریم ک روانه ی منزل دوست کردیم ظاهرا به دل نشسته ...امیدوارم ادامه پیدا کنه...فردا با همکاران گرامی قرار باغ داریم...امیدوارم خوش بگذره

میخواستم مامیم بیاد که نشد...نمیدونم چرا هی به این خانم..باید نه بگم! البته اینبار غیر مستقیم بود و اصلا هم پیگیری نکردم...نمیذارم کسی زیادی خودشو بهم نزدیک کنه تجارب گذشته رو فراموش نکردم

بخشیدن آدما معنیش این نیست ک هیچ اتفاقی نیافتاده! و دلیلی نداره به آدما مدام خدمات بدیم...

چقد پرت و پلا نوشتم..

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۴
سپیدار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۶
سپیدار

هوا یه روز تابستون میشه و یه روز زمستون!دیگه فوقش پاییز...البته بازم شکر..تحمل گرما خیلی سخت تر از تحمل یکم هوای سرده

در ادامه کیکی و دیروز درست کردم و مشاهده مینمایید..چقدم بابتش مشقت کشیدم..در واقع خراب شد و همه رو یه طوری مجبور شدم سمبل کنم تا خرابی دیده نشه

قسمتم نشد خودمون مزه شو بچشیم :/ ولی خب صاحبخونه بسی خوشحال شد :/

پستی که بعد از این پست مینویسم و کلا رمزدار میذارم .اونایی که رمز یادشونه همون سه رقمه و کسیم اگه نداره و مشتاق خوندنه اعلام کنه

خوبی بلاگ اینه که هر موقع دوستات به روز میشن خبردار میشی..ولی خب دوستایی که خارج از بلاگن آدم یادش میره یهو و وقتی یادش میاد که اون لحظه نمیتونه اقدامی بکنه و باز یادش میره...


چقد خوشحالم که شبا کتاب میخونم چون اصولا آدم بدخوابیم..کتاب دخترم فرح تموم شد .بد نبود..ظاهرا بخشی از تاریخ بود به هر حال..دو جمله ی آخر کتاب خیلی تامل برانگیز بودن

اول اینکه خانم فریده دیبا بعد اونهمه تعریفاتی که از وضعیت دربار و اطرافیان شاه که مقامات بالا رو چطور تصاحب کرده بودن و وضعیت مردم  میکنه باز میگه " من نمیدونم چرا مردم انقلاب کردن و خواستار تعییر حکومت شدن!!!" و دوم اینکه میگه اگه به عقب برگردم دیگه نمیذارم دخترم زن شاه مملکت بشه و حتی ترجیح میدم زن یک کارگر ساده بشه!


عمه جان هر بار تماس میگیره میگه شهریور بیاین تبریز..من به بابا میگم هی شمام اونجا بگین بهش...والا من که از خدامه...حالا در راستای تقویت هرچه بیشتر زبان پدری تصمیم گرفتم هر روز یکی از تصاویر آموزشی زبان ترکی و که مدتها پیش گرفتم و بذارم پس زمینه گوشیم ک هی برا تکرار بشه...در پایان ماه حداقل 30تا شده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۰
سپیدار

دوستان عزیز از حجامت بهار غافل نشین

بهار و پاییز بهترین فصلهای حجامتن و هر سه ماهشونو حجامت کنید خیلی خوبه

من بعنوان موجودی ک 6ساله حجامت میکنم و تا امروز بیشتر از 20بار این کارو انجام دادم و هیچ مشکل پزشکی و بهداشتی و خونی برام پیش نیومده خدارو شکر!

به خصوص حجامت حزیران تو خردادماه 


پ.ن: هر روز دو خط مینویسم ک یهو زیاد نشه حوصله تون سر بره :/


باز دارم کیک میپزم تموم شد عکسشو میذارم حالشو ببرین :دی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۰
سپیدار

اول از همه کلیه ی اعیاد این ماه به همگی تبریک زیاااادددددد ♥♥♥ ان شاالله هرکی هر آرزوی خوبی داره بهش برسه..اونایی که عشقی دارن بهش برسن اونام که ندارن و میخوان داشته باشن دارا بشن اونا که پول میخوان پولدار بشن اونا که میخوان برن خارج مقاله بدن و این حرفا موفق بشن...اونام که از عشق سرخورده شدن غصه نخورن و یکی بهترش نصیبشون بشه..خلاصه دیگهه... البته مهمتر از همه اینا سلامتیه! شکر گذار باشیم برای هر مقدارشو که ازش برخورداریم


دوم یه تشکر ویژه از جناب یگانه بابت راهنمایی خوبشون و آدرسی که دادن و اینجانب بالاخره به چیزی که میخواستم رسیدم و بعلاوه رفتن به یه مسیرم که زیاد سر و کارم میافته رو هم یاد گرفتم (با ماشین البته)


و البته در راستای خرید بالا بالاخره موفق شدم نخهای مورد نظرمو که یه ماهی بابتشون الاف بودم و هم بگیرم :/ و کارم تموم بشه تو پروژه ی مورد نظر


در این چند روز اخیر 2تا کیک درست کردم که برای اولین بار با خامه تزئینشون کردم!! (عکسو در ادامه مطلب میذارم) این خیلی مهمه چون اینجانب از آشپزخونه بیزارم و اصلا با آشپزی حال نمیکنم... هر وقتم میخواستم کیک درست کنم یه پودر کیک آماده و بعد 20 دقیقه درست میشد میخوردیم..تازه گاهی وقتام زیرش میسوخت که این دیگه تقصیر من نبود البته!

حالا منو اینهمه تزئینات محاله :دی


از محبتی که بعضیا به آدم میکنن دیگه آدم شرمنده میشه گاهی.. اون خانومه که رگمو گرفت یادتونه؟؟که برام ترشیم آورده بود...جاتون خالی چقده خوشمزه اس ترشیاش...هر موقع میاد موقع خداحافظی باز کلی لطفشو روانه ی ما میکنه و ازین حرفاا.واقعا زابلیا خیلی گلن ♥

یه شاگردمم که عاشق من شده میخواد برامون دلمه بیاره -_-

از جلسه پیش تا امروز چند نفر برای خصوصی باهام صحبت کردن حالا کی دست به کار شن خدا میدونه

هرچند همین کلاسیم که الان دارم مث خصوصیه دیگه با 7 تا شاگرد!

ترم یکو با بچه ها دوس دارم..غریقم که بشن با یه دست میتونی نگهشون داری..ولی این بزرگااا واااای خدا یکی از یکی ترسوتر...بعضیا اینقد بدنای خشک و منقبضی دارن انگار در طول عمرشون تاحالا یه قرم جلو آیینه ندادن چه برسه به ورزش..بزرگ که میگم البته حول و هوش سن خودم یا بین 15تا 25-6 و هم در برمیگیره متاسفانه!!

دائمم میگن نمیشه :| منم کلی آبشون میدم.نوش جونشون :| اینقد بخورن تا یاد بگیرن ..تازه کلیم منو دوس دارن  P:


تعریف از خود نباشه رانندگیم به قدری خوب شده که از از رانندگی بقیه حرص میخورم..اینقده خوب که هی باید تو ذهنم به خودم بگم : نمیخواد حالشو بگیری...راه بده به این...اینو ولش کن..این حواسش نیس بی خیال...و خلاصه هی خودمو تلطیف کنم که به قصد انتقام رانندگی نکنم

اما یه حسی هست وقتی (مخصوصا جمعیت ذکور) میپیچن جلوم انگار دارن بهم فوش میدن :| انگار میخوان بگن چون خانومی مهم نیس ما میتونیم بپیچیم جلو ماشینت :| این حس باعث میشه سر کل بیافتم به بعضیا راه ندم مخصوصا اونا که میخوان پررو بازی در بیارن!

اما خب هی خودمو کنترل میکنم جدیدا و از سر گناهان این ملت میگذرم


نه گفتن بهترین کمک به خودم بود که باید زودتر بهش میرسیدم!! تا آرامش بیشتری داشته باشم...الان مدتیه که بی رودرواسی میگم نه!!! و خیلی راحتم.. یه خانومیم محل کار کمی رودار تشریف دارن و تاحالا چند مورد و خواسته گردنم بندازه که منم شوخی و جدی زدم به در پررویی و ردش کردم... باید به آدما فهموند که اولا وقتتون با ارزشه و متعلق به خودتونه دوما لزومی نداره خدمات رایگان به همه بدین!!

و هر هنریم دارین ارزشمنده


قهوه با شیر درس کردم رفتم دیدم شیر سررفته نصفش ریخته رو گاز لجم گرفت..ضمنا قهوه رو با شیرم دوس ندارم عطر و طعم شیر میگیره

-_-

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۴
سپیدار

انسان در جستجوی معنا جلد اول


انسان در جستجوی معنا جلد دوم



اینم کتاب انسان در جستجوی معنا

فعلا اینو داشته باشین تا بقیه شو هم به مرور بذارم براتون

۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۲۵
سپیدار
در جهت حفظ سلامت خود و اطرافیانتون این مطلب رو مطالعه بفرمایید و البته بد نیست نشر هم بدین
شنیدین میگن کسایی که مدام مورد حمله ی در و دیوار و وسایل اطراف قرار میگیرن یه ویتامینی کم دارن تو بدنشون؟؟؟
منم شنیدم ولی هنوز باور نکردم شما اگه مستنداتی داشتین خوشحال میشم در اختیار بنده هم قرار بدین

مادر جان به قهوه های عصر شنبه های من عادت کردن..این بود که دیروز ساعت 8 که دید خبری نشد اومد گفت من فک کردم میای قهوه درست میکنی میخوریم برا همین چایی گرم نکردم :/ منم مطیع مادرجان :پی پاشدم درست کردم و خوردن همانا و تا پاسی از شب بیدار ماندن هم همان!!
که البته کتاب به کمکم اومد!!
آیا شما هم اینطورید؟؟؟ من کتاب دستم میگیرم خواب خِفتم میکنه
اتفاق خوب اینه که دوباره به دنیای خوندن کتاب برگشتم.. کتاب فعلی که دستمه و حقیقتا کتابه (به لحاظ ظاهر منظورمه) کتاب "دخترم فرح" هست که شاید شنیده باشین یا خونده باشیدش و خوندنش یه جور توفیق اجباری شد..اما خب خالی از لطفم نیست (مجموعه خاطرات فریده دیبا، مادر فرح دیبا، همسر محمدرضا شاه )
و قبل از شروع جدی این کتاب یکی دو هفته پیش بود که شاگرد سابقم که دوچرخه سوارم هست طی یه تماس تلفنی مفید یه کتاب بهم معرفی کرد ( انسان در جستجوی معنا) که در حاضر یک جلدشو به صورت پی دی اف خوندم (نوشته ها و تجربیات یک روانشناس هست که در زمان جنگ جهانی دوم تو اردوگاه های کار اجباری هیتلر اسیر بوده )
و تعدادی کتاب دیگه رو هم در همون نسخه های پی دی اف دانلود کردم که به ترتیب بخونمشون..یکی روزگار رهایی(مربوط به مسائل آخر الزمان) و چند رمان از جین آستین که 2تاشو قبلا خونده بودم و فیلماشونو هم دیده بودم که حقیقتا خوندن لذتش از دیدن فیلم بیشتره! و حالا چند جلد دیگه رو هم گرفتم که مطالعه کنم
به هر حال ترجیح میدم بیشتر کتابهایی بخونم که علاوه بر سرگرمی مفید فایده باشن و شامل واقعیات هم بشن...در این زمینه کتاب (سینوهه) همیشه تو ذهنمه چرا که در برگیرنده ی مسائل تاریخی و فرهنگی زیادی بد و خیلی به نظرم کتاب خوبیه البته بگذریم از تحریفاتی که مخصوصا در مورد ایران و اسلام هم داخلش هست اما به هر حال با تفکراتی آشنا میشین که شاید بخشی شو ما بعنوان مسلمان باید در باور خودمون قبول داشته باشیم و در رفتار هم بهش عمل کنیم اما کاملا فراموش شده ان
غرض (درسته؟) از اینهمه قلم فرسایی اینکه دوستان و اساتید محترم خوشحال میشم کتابهای مفیدتون رو معرفی کنید تا بنده هم استفاده کنم
راستی کتاب (شفای زندگی) هم کتاب جالبیه که نسخه ی پی دی افشو دیدم
اگرم خواستین بگین این کتابا رو بذارم برای دانلود گرچه که هر کدومو سرچ کنید حتما تو نت میبینید اما جهت تسریع دسترسی شما میتونم این کارو انجام بدم
۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۶
سپیدار

ازونجا که دیدم نهار گرم بردن نتیجه ای جز تعارف به این و اون و گرسنه موندن خودم در ساعات پایانی نداره (چون میل به غذای گرم نداشتم و امکان گرم کردن دوباره هم نیست) تصمیم گرفتم دیگه نهار گرم نبرم و ازونجاییم که باز محیط خیلی گرمه و کلا غذای گرم حال نمیده به ظرف ماست چکیده و یا نون پنیر  همراه با گوجه و خیار و فلفل دلمه ای و کاهو و سیب و برای پنیر یا ماست هم بَزَرَک! (از کندوانِ تبریز خریدیم و دقیقا نمیدونم چیه؟!) تغذیه ی صبح تا عصر اینجانب و تشکیل میده

گرچه که فک کنم جلسه پیش قند خونم افت کرده بود و دچار سرگیجه شده بودم اما در کل همین خوردنی رو ترجیح میدم..حالا بعد از این اگر کوکویی چیزی که بشه ساندویچ کرد هم موجود بود در مواردی جایگزین پنیر و ماست میشه

ورزش کردن ناجی کنار آب هم کار جا افتاده ای (واژه شو یادم رفت) نیست ظاهرا چون همه عادت کردن ناجیا رو خیلی شیک و تمیز ببینن که رو صندلیاشون نشستن (در مواردی لم دادن!) یا نهایتا چند قدمی کنار آب راه برن...اینه که اوایل کمی سخت بود برای خودم ولی الان دیگه به کسی توجه چندانی نمیکنم اما چشمهای زیادی رو میبینم که متعجب و گاهیم شاید با کمی تمسخر نگاهم میکنن..و بعد از دقایقی خسته میشن و به کار خودشون مشغول میشن..البته این وسط بعضیام اظهار فضل میکنن!!! تصور همه اینه که فقط آدمای چاق یا کسایی که تا حدی چربی اضافه دارن باید ورزش کنن!! اما من وقتی ورزش میکنم حالم خیلی خوب میشه!! خیلی!!

امروز بعد تموم شدن کلاس و رفتن بچه ها موندم که کمی شنا کنم (نیم ساعت) برای اینکه مجبور نشم با کسی حرف بزنم یا در واقع کسی به حرف نگیرتم ، تمام برگشتارو با سالتو (چرخیدن از داخل آب کنار دیواره بدون مکث) رفتم..در حین شنا متوجه بودم که دوتا از شاگردام متوجه منن (همونایی که برام کادو گرفتن روز معلم) و تعدادی از شناگرا...به هر حال ادامه میدادم که یهو انگار یکی از رگای پشتم گرفت با اینحال متوقف نشدم گفتم شاید گرم بشم و خوب بشه...بعد از چند دقیقه ایستادم که نفسی بگیرم و یه جور دیگه ادامه بدم ..یکی از شاگردای قبلیمو دیدم که ارادت خاصی بهم داره ..دختر خیلی خوبیم هست..اول اون بعد شاگردام...و دیگه نتونستم ادامه بدم..شاگردامم گفتن که همه حواسشون به بنده بوده و فک میکردن این کیه که اینقده خوب میره و میاد؟؟ هیچی دیگه نتیجه اخلاقی=> چشمم زده یکیشون و همون بود که اون رگ مذکور گرفت...

ساعتای وسط مشغول ورزش بودم و از دور به همکارم اشاره کردم که پشتم همچنان گرفته است رگش..اونم میگفت یکی باید محکم فشار بیاره و رگ و آزاد کنه...

قبلش یکی از مشتریا اومد که اونم چون قبلا یه سری توصیه های درمانی طب سنتی بهش کرده بودم (الان یادم نیست دقیقا مشکلش چی بود؟ ) و ظاهرا خیلیم مفید فایده بوده براش و همونجا هم کلی اظهار لطف کرد به من، اومد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت برام ترشی درست کرده آورده (اگه میدونست من تا چه حد عاشق ترشیجاتم... ) وقتی شنا میکرد متوجه حرفایی بین من و همکارم شد و گفت رگ پشتت گرفته؟؟ گفتم آره گفت الان میام برات میگیرم!!

زیاد جدی نگرفتم حقیقتش گفتم شاید بذاره بعد شناش و شایدم کلا یادش بره...که یهو دیدم اومد بالا و محل درد و پرسید و گفت بشین!!

و اینطوری بود که اولین تجربه ی رگ گیری بنده حاصل شد...بعدم گفت یه جایی دراز بکش :( خیلی درد داشت که دیگه جیغم کمی تا قسمتی بلند شد...آخرشم یه فشار و یه صدای ترق توروق و حس باز شدگی!!! گفت تا بالای گردنت این رگ سفت شده و گرفته اومده بالا!!

از اینکه راحت شدم خوشحال شدم البته و کلیم تشکرات به جا آوردم..بنده خدا میخواست در حقم محبتی بکنه دیگه...البته هنوز یکم درد هست و اونجا هم بود ولی از بس درد داشت دیگه چیزی نگفتم..دروغ چرا ترسیدم یه بلایی سرم بیاد! آخه رگای کنار گردنمو بد فشار میداد :( حالا هرچند که شاید مفید بود و اونم کارشو بلد بود :/

مشتریا بعدش پرسیدن خوب شدی؟؟ گفتم آره باز شد رگه خیلی خوب شد...گفتن اینقده صورتت عین لبو قرمز شده بود معلوم بود خیلی درد داشتی -_-

قبل رفتنم یه کرم دست ساز داشت که منو صدا کرد و گفت بزنم به گردنم و مالش بدم ..بوی خوبی نداشت اما گرم بود و دردی که تو گردنم حس میکردم و رفع کرد...

امروزم جز ما 3تا بقیه اهالی استخر و از جمله سرناجی جان روزه بودن...ماهم دیدیم خیلی خلوته و گناه داره به سرناجی ساعت آخر گفتیم برو استراحت کن دیگه ...اونم بعد کلی تعارف پذیرفت و رفت...مام نامردی نکردیم رفتیم از بوفه بستنی خریدیم و نشستیم سه تایی کنار هم بستنی چوبی آدمکی خوردیم .ازونا که آدمکاش خیلی زشتن و اصن شکل عکس روی پوست بستنی نیستن ..ولی چسبید!

سرناجی اگه مارو در اون حالت میدید.. :))

بعدم سه تایی نشستیم نقشه ریختیم که هفته آینده با هم بریم یه سفر تهران!!!!! (برای من که کاملا غیر ممکنه!!!)

یکیمون برای گرفتن یه سری مدارک باید میرفت اون یکیم دنبال لباس برای مجلس پذیرفت همراهیش کنه و منم این وسط جهت روحیه دهی و خوش گذرونی و دورهمی :))

کلیم نقشه کشیدیم که اولیش و در واقع مهم ترینش نقش بر آب شد :/

و عمراااااااا که بابای من بذاره من مجردی با دوستام برم مسافرت :( چرا خب؟؟؟

ما که دخترای خوبی هستیم :( یکیمونم متاهله ضمنا :( خب مسافرت تو جمع دوستا خیلی لذت بخش تره تا پدر و مادر اینو که دیگه نمیشه انکار کرد نه؟؟ به خصوص پدر و مادری که سنی ازشون گذشته و پایه خیلی چیزام نیستن و حوصله ی گشتنم ندارن اصولا :(

کلی تو سایتای هیات شنا گشتم بلکه یه دوره ی مربیگری ورزش در آّی چیزی تو تهران پیدا کنم بلکه با اون بهانه 1% !!!!!! بتونم رضایتشونو جهت این سفر جلب کنم اما خدا بگم چیکارشون کنه که هیییییچ دوره ای انگار وجود نداره :(

من دوس دارم با دوستام برم مسافرت خب :( حتی 2-3 روزه :( :(

میخوام :( :(


پ.ن: مردم چه جالب شدن!!! امروز یکی تماس گرفته جهت امر خیر!!! (شما بخونید شَر!!!) که البته با شناختی که مامی از من داره همونجا جواب رد و داده ولی طرف ظاهرا اصرار و اینا...شماره پسرشم داده که تو تلگرام ببینینش اگه خواستین :|

منم گفتم بده بزنیم ببینیم کیه :)) مامیم پایه گفت منم صدا کن ببینم :))

برای همکارم کیس خوبیه اگه قبول کنن و ادا اطوار اضافی در نیارن! چی میشه قبول کنن و اینم قبول کنه و کمی خوشحالی و راحتی این همکارمو ببینم..طفلی خیلی گناه داره


دیشب تو کارگاهم هم مشغول کار بودم و هم سخت تو فکر!

یه آن چشمم به پام افتاد که بدجوری خونی شده بود و چیزی نمونده بود به فرش لباسم بریزه!!

تازه ا نجا سوزششو حس کردم و فهمیدم کشیده شده به لبه ی فلزی پایه مانکن پشت سرم...

مدتی طولانی گذشت تا خونش بند اومد

افکار شیرین و امیدوار کننده تا این حد میتونن حواس آدمو از کار بندازن برای مدتی..

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۳
سپیدار

دیروز در کنار همه اعصاب خوردیش یه قسمت خوبم داشت

شاگردای ترم پیشم برام هدیه آوردن 

به گفته خودشون قبل عید میخواستن بدن که نشد و منتظر بودن کلاس شروع بشه و روز اول کلاس بدن که اونم برگذار نشد..در نتیجه صبر کردن و دیروز به مناسبت روز معلم بهم دادنش

جالب اینجاس خودشون معلمن همگی و فک کنم بازنشسته

دستشون درد نکنه ... کلا کسی مارو جزو معلما نمیدونه اینه که انتظار تبریکم نداشتم 

امروز ازون روزا بود ک میتونستم کار کنم  (خیاطی) ولی چون مامی تنها بود پدرجان سفر تشریف دارن( امشب میان) موندم بالا پیش مامی دیگه حالا خدا کنه بتونم به موقع کارامو تموم کنم

دیروزم قرقی رو بردم تنظیم باد موقع رفتن چنان سوتی دادم که دیگه به هیچ کی نگاه نکردم و گاز و گرفتم رفتم...نمیدونم چرا ماشین رو دنده بود پامو از کلاج برداشتم دوبار -_-

و..... خیلی بده سالها تو شهری زندگی کنی و آدرسارو بلد نباشی..حالا یه دلیلش اینه که راهت دوره و یا نمیری خیلی جاها یا میبرنت... اینجانبم از وقتی ماشین دست گرفتم یه سری مسیرا رو تازه دارم یاد میگیرم ... 

حافظم خیلی ضعیف شده باید فکری اساسی بر دارم

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۰
سپیدار

برای کاری ک میخواستم انجام بدم امروز بعد از مذاکرات ثانویه به نتابج خوبی رسیدم حالا مونده خربد مواد اولیه یا همون پلاستیک فشرده و این حرفاش که مایه اصلی کاره

امیدوارم بتونم یه چیز درست حسابی در بیارم ازش و مفید باشه که البته به موقع هم تموم بشه

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
سپیدار

از خرید فوق العاده ای که صبح انجام دادم!!! فقط یه کلیپسش به درد بخور بود و راضی بودم

تازه اونم شکل و قیافه نداره پلاستیکشم براق و خوشگل نیس..ولی نرمه و نمیشکنه به راحتی خیلیم قلمبه نمیشه .شبیه کدو حلواییه :/ بازم شکر همین یه موردم که آدم واری خریداری شده غنیمته -_-

یه تل کشیم برا جوجه ی 7ماهه مون خریدم هنو نیومده ببینم اونم جزو به درد بخورا بوده یا نه :|

بارونم که مثل سیل داره میاد بعلت برودت هوا یکی از پنجره های اتاقم بسته شد

زیر زمینمم قطعا تا الان آب برده دیگه..اصلا حسش نبود برم فرشو جمع کنم..هر موقع بارون بیاد اونجا پر میشه دیگه میزنه تو زندگیم فقط خدا کنه پارچه مارچه رو زمین نذاشته باشم

الانم اسکنر و نصب کردم ک برگه کپی کنم به سلامتی اونم کار نمیکنه ..نصب شده ها ولی ویو رو میزنم که شروع کنه اون صدای اولیه رو میده بعد یهو عین نواری که جمع میشه تو کاست 3تا صدا میده و ارور :| فک کنم یه جایی گیر میکنه

صب یه دیوونه ای ته ماشینشو مالید به قرقیم لجم گرفته بود آروم میرفتم و بد و بیراه نثارش میکردم (البته اون نمیشنید) اون منطقه کلا رانندگی همینجوری هرکی هرکیه متاسفانه...

شلوغم بود نمیشد ایستاد

یعنی اگه میشد چیکار میکردم؟؟پیاده میشدم باهاش دعوا میکردم آیا؟؟؟

ددی صبح اعلام آمادگی کرد که میخواد بره تو تلگرام با یه سری دوستاش گروه درست کنن...البته گروه متشکل از چند تا همکلاسیاشونه...حالا هدف چیه دقیقا؟ نمیدونم

منم اول کلی در مذمت دنیای مجازی گفتم که افاقه نکرد .دیگه گفتم من نمیخوام بچه ی طلاق باشم و بنیاد خانواده مون بیش از این از هم گسسته بشه در نتیجه اتصال شما به این امکانات ملغی اعلام میشه

و این سخنرانی بنده با بد و بیراه از جانب هر دو طرف مواجه شد و بازم به نتیجه نرسید :/

هیچی دیگه گفتم یه سیم ایرانسل بخر ددی جان که هزار نفر شماره تو دارن تا وصل بشی شب و روز برات نمیذارن..بعدم اعلام کردم که هزینه ی شارژ نت نصف نصف -_-

حالا ببینیم چی میشه..فعلا که تا رسیدن به مقصود با برنامه ریزی من 2هفته زمان میبره

آیا شما میدونین پلاستیک فشرده های محکم با ضخامت 1 الی 2 سانت (2 زیاده البته) که حتی الامکان ضد ضربه هم باشن اسمشون چیه؟؟؟؟

آیا تو شهر شما ازینا هست؟؟؟ (ورقه ای) و آیا میدونین تو مشهد مرکز فروش اینجور چیزا کجاست؟؟؟

یه نوع ضد ضربه تو نت دیدم که مرکز ساخت و پخشش کلا ایران نبود :/

تو نت خیلی گشتم چیزی پیدا نکردم..ثواب داره اگه اطلاعاتی در اختیار بنده بذارین

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
سپیدار

با کلی خوشحالی خریدامو انجام دادم...حالا که نگاه میکنم میبینم باید بیشتر وقت میذاشتم....خسته شدم

چقدم امروز مسیر اشتباهی رفتم هم موقع رفتن هم موقع برگشتن


دیروز آموزشیا شروع شدن..فعلا ترم 1 دادن به من! هرچی دیروز گفتم فردام باید تکرار کنم چون 5نفر بیشتر نبودن :/

شاگردای قبلیم که دنبال کلاس با من بودن هم ناامید شدن...خب چرا نیمه خصوصی برنمیدارین؟؟!!

خیلی جالبه که مردم ما میخوان همه چیز با کمترین قیمت و بهترین کیفیت در اختیارشون قرار بگیره!!


وقتی یکی یواشکی داره میره برا اینه که نبیننش..


دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار بابت خریدای امروز :| چقد بیخودی خوشحال شدم...مخصوصا از اینکه کاری که میخواستم و شروع و تموم میکنم...یه ناامیدی بهم هجوم آورده! و یکی که میگه: ولش کن! نمیخواد درستش کنی...ممکنه اصلا به درد نخوره...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۰
سپیدار

فردا روز معلمه...

به دو نفر تبریک گفتم.. اولی با اکراه.. ازوناس که شر به پا میکنه با فضولیاش..

دومی شاید نشناسه منو ینی یادش نیاد اما از ته دلم بود

یهو یاد نفر سوم افتادم

حیف اسم معلم روی تو......

البته اگه راست بوده باشه.....خیلی دلم میخواد بدونم کجایی و چیکار میکنی؟

این از نوع کنجکاوی فوق کودکانه اس و هیچ منظور خاصی پشتش نیست



۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۱
سپیدار
جمعه 7 صب یا صدای تلفن و خبر فوت از خواب بیدار شی دیگه کلا روز جمعت به فنا رفته
خدا رحمتش کنه زن خوب و مهربونی بود البته نزدیک نبود و معمولا هم ما سالی یه بار میرفتیم برا عید دیدنی خونش...دکترا گفته بودن که بیشتر از 6ماه عمر نمیکنه..شاید یادتون باشه!
6ماه هم نکشید.. ظاهر حالش خوب بود و خداروشکر زمین گیر و محتاجم نشد تا لحظه ی آخر
حالا از اینا بگذریم..با این خبر 7صبح ما واقعا چه کاری از دستمون بر میومد؟؟؟
اینکه ما بیدار شدیم اون بنده خدا زنده شد؟؟ یا مراسم کفن و دفنش زودتر انجام شد؟؟ یا چیزی بهش رسید؟؟
ینی نمیشد میذاشتن 8:30-9 خبر میدادن؟؟
و چقدرم که روز اول الافیه... از سر صب برن بیمارستان از سردخونه بگیرن..بعد یه جای دور (مثلا بهشت رضا) برای غسل و کفن و کارای اداری ثبت فوت که حداقل 2ساعت طول میکشه خودش! بعد میبرنش خونش که برای آخرین بار از خونش دل بکنه..بعدم حرم و طواف تو حرم و تکاندن فرشای امام رضا روی جنازه ..میگن غباری که از راه رفتن زوارا رو فرشا نشسته رو رو میت تکون میدن و از امام رضا میخوان به خاطر زواراش ببخشتش و شفاعتش کنه.. :(
بعدم سر خاک تا همه جمع بشن و روضه و مراسم خاکسپاری... تا اینجا برسیم ساعت شده 1:30 حداقل! آخرین مرحله ام همه رو باید ببرن یه رستوران و نهار بدن :/
این همه تشریفات و تجملات و کی درست کرده واقعا؟؟؟؟
اصلا چه دلیلی داره اینهمه آدم از صبح معطل باشن برای تمام این مراسمات؟؟خب برای دفن همه رو خبر کنن کافیه دیگه..بگن فلان ساعت فلان جا... عزادار بیچاره که حوصله ی خودشم نداره و کلیم پول کفن و دفن داده باید همه رو هم نهار دعوت کنه ...که چی بشه؟؟؟
تمام این کارا مغایر با دین و اخلاقیات ماست ..وقتی میگن بدعت یعنی همین! ما تو حدیث داریم که تا (زمان دقیقشو یادم نیست) 40 روز یا کمتر کسی برای خانواده ی عزادار مزاحمت ایجاد نکنه و شام و نهار خونه ی عزادار خوردن هم مکروهه..و اینکه تو این مدت باید اطرافیان براشون غذا تهیه کنن و ببرن....حالا این کجا و کار ما کجا....
تازه مراسم دوم و سوم و هفتم و چهلم و مراسمات بین این دوره زمانی که جای خود دارد...
دلم گرفت..
از این سر و صداهای ساختمان سازی هم اعصابم خورد شد...از سر صبح با این صداها باید بیدار شی و تا تاریکی هوا تحمل کنی...
لعنت به اون کسی که باعث و بانی این وضعیته! که توی یه محله ی ویلایی بیان چند طبقه بسازن و برن بالا و فاتحه بخونن به امنیت و آرامش مردم..حالا اینم که داره برج میسازه
هرچی این آپارتمانا بیشتر میشن محله ها ناامن تر میشن..آدمای جدید تر و ناآشنا تر میان.. طوری که دیگه هیچ کسیو نمیشناسی...تا پاتو تو حیاط میذاری میبینی از چند تا پنجره ی اطراف داری تماشا میشی!
دو سال پیش بود اگه اشتباه نکنم که یه کارشناسی داشت صحبت میکرد در همین زمینه (تخصصش معماری ایرانی بود) میگفت همین الان ما دوبرابر خانوارهامون خونه داریم که خالین!!!! اینقدر زمین داریم که همه میتونن خونه ی حیاط دار داشته باشن (حالا نه حیاطای هزار متری!) اما متاسفانه سیاستهای کثیف پولی بر اینه که این آپارتمانها که اغلبشونم مثل قوطی کبریتن ساخته بشن ..باعث میشه یهو قیمتها به طور غیر منطقی بالا بره که برای عده ای خیلی خیلی سود آوره!!! و از طرفیم مردمی که بعد مدتی از آپارتمان و فضای شهری خسته میشن پناه میبرن به اطراف شهر و خریدن زمین و ساختن باغ و اینچنین میشه که قیمت زمینها هم بیش از ارزش واقعی خودشون سعود میکنه
و اینکه وقتی بیرون شهر میری دیگه مثل گذشته طبیعت بکر و دست نخورده ای برای تفریح پیدا نمیکنی...
آدم چقدر افسوس میخوره
تو یه حدیثیم به نقل از پیامبر خوندم که گفته بودن شما حتی میخی بخواید به دیوار بکوبید باید رضایت همسایه رو (نه با زور! ) جلب کنید ....
حالا میخ که بماند پول بدی هرکاری دلت میخواد میتونی انجام بدی...گور بابای همسایه ها....اصلا مَردم!
چقدر حرص خوردم...نهایتا از ماست که بر ماست!!!!

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۱
سپیدار

حس خوبیه وقتی میری رو وزنه میبینی اون یکی دو کیلو که تو مسافرت و عید اضافه شده بود کم شده!!!

بیشترم کیف میکنی وقتی میبینی از قبلشم حتی کمتر میشی

بعدم ازت بعنوان مثال استفاده کنن که دیگه هیچی :))

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۱
سپیدار

چقدر خوبه که روزای فرد سرکار نیستم..چه ظلمی در حق خودم میکردم..

البته تجربه بود!

استخر هم کم کم داره شلوغ میشه البته بیشتر عصر به بعد

دیروز چند تا از شاگردامو از کلاس بچه ها دیدم...اونایی که تابستونا فقط کلاس میان

یکیشون خیلی بامزه اس یه دختر بچه ی10-12 ساله لاغر و سبزه و کوتاه که همیشه از سردی آب میلرزه و هر وقتم میبینمش با صدای بلند خانوم خانوم میگه و میاد سمتم..

یکیشون از دوسال پیش شاگردم بود..خیلی شیطون و خیلیم ترسو..یه جثه ی ریزه میزه..دیر اومد تو کلاس و ترم یک و بار اول قبول نشد ... بعد مامانش چون یه خواهر کوچولو براش آورده بود گفت نمیتونم بیارمش امسال دوباره باید خونه به من کمک کنه..گفتم تفریحی هر موقع اومدین باهاش کار کنین...هر موقع اومد یکم کمکش کردم تا که بالاخره دیگه اینقد ترسش ریخت تمام همکارام از این به امان بودن...یه جا بند نمیشه و دائم تو قسمت عمیق بازی میکرد...مامانشم از پسش بر نمیومد...دو ترم بعدشم با خودم بود...حالا ماشالا قد کشیده ولی هنوزم شیطونه..اما من ازش خوشم میاد... دفعه پیشم بهش گفتم شنارو دوس داری؟ گفت آره؟؟ گفت دلن میخواد ادامه بدی؟ گفت آره..گفتم استعدادت خیلی خوبه قد و هیکلتم برا شنا عالیه..تا قبل 18سالگی شناهاتو کامل کن و خوب تمرین کن که سریع بتونی مدرک نجات غریقتو بگیری..گفت چشم..

کاش مربی منم همینقدر دلش برای من میسوخت....

از اینکه کم کم دوباره بچه ها رو میبینم خوشحالم..عاشق کلاساشونم..بهم انرژی میدن..باهاشون بازی میکنم..تا بتونم دعواشون نمیکنم..هم به اونا خوش بگذره هم به من..

خدایا شکرت

از جمله معایب نبودن افراد متخصص در هر شغلی اینه که ... مدیر جدید نمیدونم با صلاحدید کی؟؟؟ سقف و عوض کرده و طَلق های تیره رو برداشته و جاشو پوشونده و چقدر با این کار احمقانه محیط تاریک شده...اونوقت باید نور افکنارو روشن کنی..اینام که بسی در فکر اینن اسراف نشههه!!!!! دیر روشن میکنن تازه وقتیم روشن میکنن حیفشون میاد همه شو روشن کنن....ای خداااااااااا


گاهی وقتا آدم دلش از نادانی دیگران میگیره..فکر و عقل ارزشمندترین چیزیه که خدا در هرکسی قرارش داده..ولی چیزی که انتها نداره حماقت نوع بشره..و آدمها خیلی خیلی متفاوتن!


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۱
سپیدار
امان از آنچه مرا خیابان به خیابان راه برد

گرم و شلوغ

و آخر سر هم دست خالی اما...اما نه ناراحت!

شاید تمام شهر را وجب به وجب بگردم

شاید تو هرگز این را ندانی

شاید حتی دیر شود..

اما دلم میگوید هرچه پنهان تر ، زیباتر

هنوز نمیدانم نامش چیست و برای کیست آنچه مرا سرگردان خیابانهای شهر میکند

اما خدا نکند که دیر شود

خدا نکند...



دسته ی عینکم پیچش نمیدونم کجا و کی افتادو من متوجه نشدم!
یک آن دیدم دسته از عینک جدا تو دستمه..
حالا تو این روزا که خورشید بیشتر از همیشه خودنمایی میکنه بدون عینک فقط باید سر به زیر راه برم
جالبه هر بار تو ذهنم میگم "باید یه عینک جدید بگیرم" همون موقع یه بلایی سر عینکم میاد!
انگار ناگهان حسادت میکنن
حالا باید یه عینک تیره تر بخرم..
گفتم هنوز خیلی از آدرسایی که لازم دارم برای رفت و آمد با ماشین بلد نیستم
دیشب با گوگل مپ مسیر رفت و پیدا کردم و برای تغییر مسیری که ناگهان پیش اومد هم با همون برنامه راهمو پیدا کردم
بالاخره تکنولوژی به درد خورد P:
حرم و دفتر وجوهات شرعی..نمیدونم چرا حس خوبی از رفتن به اونجا ندارم!..نه به خاطر مکانش..شاید آدماش این حسو بهت منتقل میکنن که خیلی زیاد مراقب رفتارت باش!! یا شاید اینطور توی ذهن ما شکل گرفته در طول زمان..نمیدونم
مخصوصا اتاق حسابدار که یه حاج آقای خوشگل(حقیقتا به چشم برادری میگم -_- ) نشسته و انگار باهات دعوا داره!
تاحالا حاج آقای خوشگل دیده بودین؟؟؟
شایدم چون خودش میدونه اینطوری رفتار میکنه که یه وقت گمراه نشه یا کسی و گمراه نکنه P:
هر موقع میرم حس میکنم میخواد پاشه منو بزنه!!
از ترسم به هیچ کی نگاه نمیکنم و مدام سرم پایینه -_-
و بالاخره این طلسم شکست و چند کاری که باید انجام میدادم رفتم و انجامشون دادم...مسیرهای دور و پر ترافیک و تجربه های تازه ی من در مسیر یابی و پارک (از جمله دوبل) خدایا شکرت

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۲
سپیدار

خیابانهای شلوغ و پر از ترافیک و ناگهان یک وسعتِ خلوت!

نمیدانم وقتی میرسم دلگیر میشوم یا دلگیریها به یادم می آیند

مضطرب و سرگردان میروم تا جایی که انگار قرار است فقط همان جا باشم!

کمی مقابلش می ایستم..نمیدانم چرا بهت زده میشوم ..یادم نمیآید چه میخواهم..

مینشینم... بلند میشوم و دو رکعت هدیه میخوانم..تمام میشود زل میزنم به دیوار رو به رو و در افکارم غوطه ور میشوم

در بزرگ و همان کنج خلوت و مسیر کتابخانه 11 سال را پس میزند

هنوز خودم را همان گوشه میبینم..تمام گوشه های خلوت فقط برای من بود..

بیقرار و سردرگم به راه می افتم...سنگ ها را با چشمانم قدم میزنم و حرف میزنم..تو میشنوی..

تابلوی لعنتی هنوز همانجا بلندتر از همه خودنمایی میکند

میدانم عمدا نامش را به رخم میکشد

برای آخرین بار ملتماسانه اما با قلبی آرام نگاه میکنم و میروم

قول میدهم خیلی طول نکشد...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۱
سپیدار

همه ی دخترها دلشان میخواهد یک برادر به معنای واقعی کلمه داشته باشند

برادری که فقط برادر بودنش در باصطلاح غیرتی شدن و سخت گیری های آنچنانی نباشد

همه ی ما دوست داریم برادری داشته باشیم که گاهی حرف دلمان را به او بگوییم

باهم به پیاده روی برویم و با غرور کنارش راه برویم و حرف بزنیم

دوچرخه سواری کنیم با اطمینان از اینکه برادرمان هم مواظب ماست هم همراه دلنشین

گاهی توی پارک باهم بدویم

شوخی کنیم

بعضی وقتها خیلی گرم در آغوشمان بگیرد

حتی اگر روزی عاشق شدیم اول از همه به برادرمان بگوییم

و اعتماد کنیم که حقیقت را برایمان روشن خواهد کرد

باید برادری باشد که هرجای شهر مشکلی پیش آمد بی درنگ با او تماس بگیری و او هم بدون دعوا و سرزنش برای کمکت بیاید!

برادری که او هم راحت با تو درد دل کند و کمک بخواهد

برادر باید به معنای واقعی پشت و پناهت باشد

آنقدر رفیقت باشد که احساس تنهایی نکنی

تا از بی پناهی به هیچ غریبه ای پناه نبری

آنقدر برادر باشد که هیچ شیطان صفتی خیال خام به ذهنش راه ندهد

اما اافسوس...اغلب ما برادرهایی داریم که فقط شناسنامه ای برادر ما هستند...

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۲
سپیدار

اول از همه عید همگی مبارک

دوم روز پدر به همه ی پدرای عزیز مبارک

سوم روز مرد به همه ی آقایون محترم مبارک


۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سپیدار