خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه پلاستیک گندم خریده بودیم برا پرنده ها هر روز صبح مامی میریخت تو باغچه.. بعد کلا با نایلونش گذاشتن گوشه حیاط که یادشون نره.. چند روز پیش دیدیم سبز شدن :| حالا اگه همینو میخواستیم بذاریم برا هفت سین عمرا اگه یه دونشم در میومد! دیروز دیدم یاکریمه سر پلاستیک هی نوک میزنه اما انگار چیز زیادی گیرش نیومد.. امروز رفتم دیدم بعععله همش کلا سبز شده و ریشه کرده!

هر سال سبزه میذاریم ولی شب عید میریم یه دونه میخریم و اون قبلیو از صحنه خارج میکنیم! امسال همین تلاشم نکردیم

صبح حرم عالی بود.. هوا هم بارونی نم نم وقتی میومدم دیکه داشت شلوغ میشد . یکساعتم تو کتابفروشیش بودم تا عیدیایی که مامی میخواد به بچه ها بده رو بخرم..دوتا کتاب کودک و ۴ تا بزرگسال .مجبور شدم کتابای بچه هارو بخونم تا از توشون انتخاب کنم.. به نظرم اونقدری جذاب نیومد ولی ناچارا از توشون انتخاب کردم دیگه.. کتابایی که تو بچگی هودم خونده بودم اینقد نقاشیاش خوشگل بود و داستاناش جذاب بود که هنوز یادمه خیلیاشو.. حتی یه تعدادیش یادمه سواد نداشتم مامانم یبار خونده بود میشستم برا خودم تعریف میکردم از رو عکسا( در این حد خلاق بودم) کتابایی که نویسنده هاش ایرانی بودن یه نقطه مشترک داشتن اونم ابنکه توشون یه عروسی بود! بیخود نیس دهه هفتادیا زودتر از ماها متاهل شدن. ما تو کتابای داستانمون ازین چیزا نبود والا! یا پیر زن بود یا میخواست بره مدرسه و کار خونه داشت یاد میگرفت یا جک و جونور بود! با وجود اینا باز میرفتیم خونه همسایه با دختر و پسرش مامان بازی میکردیم :)) حالا داستانای جک و جونوراشم عاشقانه اس! یحتمل اینا سیاستهایی در جهت ازدیاد نسله چون تا یادمه موقع ما میگفتن فرزند کمتر زندگی بهتر!

یاد شاگردم افتادم بهش شنا یاد دادم داشت تمرین میکرد گفت یاد سگم افتادم! وقتی میندازمش تو آب همینجوری شنا میکنه -_-

دو روز دیگه سال جدید میشه. بشینین هدفای سال بعدتونو بنویسین!

و اما همچنان به قول شاعر " کیف احوالیم سازدیر بو گون مستانه مستانه... "

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۶
سپیدار

عاشق خودمم که هر بار میرم کتابخونه ۳ تا کتاب امانت میگیرم ولی حتی یکیشم به نصف نمیرسه بعد یه ماه! باز میرم پسشون میدم. تازه هر دفعه ام با خودم میگم کاش بیشتر از ۳ تا کتاب میشد برداشت! 

حالا این یه طرف خوندن کتابایی که تو خونه دارم یه طرف.. یعنی کتاب از کتابخونه میگیرم بعد یادم میاد عهههه فلان کتابم بخونم..

ولی خب بالاخره میره تو آمارای کتابخونی و آمار میزنه بالا همینش خوبه

امروز با مامی رفتیم کتابفروشی فقط یکی از کتابایی که دنبالش بودم و اصلا هم یادم ازش نبود و پیدا کردم!

یه حوض ماهیم برا هفت سین خریدم که از وقتی اومدم خونه ذهنم درگیرشه! دوتا ماهی توشه که بشدت به ماهی واقعی شبیهه یعنی فک کنم ماهیارو خشک کردن گذاشتن توش :-( تو یه کار هنری داخل یه مکان فرهنگی..چرا آخه؟؟؟

نکته مهم اینکه همچنان شادابم از پنجشنبه تا حالا :-)

فردا هم میرم آخرین حرم سال و پس دادن کتابام ولی دیگه کتاب نمیگیرم که تا اخر عید لااقل کتابای خودمو بخونم " شفای زندگی " از "خانم لوئیز هی" و "بیاندیشید و ثروتمند شوید" از "ناپلئون هیل" اولیو یه دوست خوب چند سال پیش بهم هدیه داد و یکبار خوندمش ولی نه کامل بعد به یه دوست بدقول قرض دادم و دیگه ام جایی ندیدمش بخرم تا اینکه امسال بزور از طرف پسش گرفتم -_- 

و اینکه جوجه هامون دیگه هیولا شدن حسابی.. از دستشون به امونم! یبار وسط خواب دستمو بردم زیر بالشت یهو به یه چیزی خورد ترسیدم بعد فهمیدم مداد رنگی بوده! دنبال شونم باید بگردم وقتی میرن.. زیر تختم که همه چی پیدا میشه جدیدا!! یه سری وسایلم میذارم نقاط بالا ک دستشون نرسه یا قایم میکنم بعد خودم باید دنبالشون بگردم.. لوازم آرایش و لاکامم که حتی از دست این پسره در امان نیست. رنگارو باهاشون تمرین میکنه! چند روز پیشم پد پنکیک و برداشته بود خیلی با لطافت میزد به صورتش!! لابد از پسرای نسل جدید یاد گرفته

قبلا زیر ابرو برمیداشتن یکم بعد شد اصلاح کامل و بعضی جاهام شنیدم بند میندازن!! کم کم آرایش و ناخن بلند کردنم بهش اضافه شد حالام که ساپورتای فاق کوتاه میپوشن با کفش کالج بدون جوراب یا با پاپوش!!!! به اینا باید گفت پسر خانوم؟ آقا خانوم؟ دختر آقا؟ یه تیپ مردونه و نیم سانت ته ریش دلمونو میبرد که اونم ازمون گرفتن

راستی گفتم شاگردم لپاشو سوراخ کرده؟ عمل چال لپ! قیمتشم ۲ میلیونه اگه خواستین

اینجوره موقع ها آدم باید چی بگه؟؟ لپ نو مبارک؟؟ چاله مبارک؟؟

دکتر گفته بود نخنده منم کم نذاشتم کلی خندوندمش حالا منتظرم ببینم بخیه هاشو برداره دقیقا چی میشه؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۳
سپیدار

امشب ازون شباست که خوابم نمیبره

هم از خستگی زیاد و هم از حال خوبی که دارم 

دلم میخواد زودتر صبح برسه

خدایا شکرت از اینکه حالم خوبه

یاد سوتیایی که صبح تا عصر داشتم میافتم و همچنان میخندم و پشت بندش موارد مشابه یکی یکی میان و میرن

این روزای آخر سال که میشه دلم میخواد بشینم نوشته های سال پیشمو بخونم که هنوز وقت نکردم اما یادمه پارسال تصمیم گرفتم خیلی جدی برم باشگاه و ورزش کنم و اون زمان با خودم فکر کردم بعد از یکسال تغییر دلخواهمو میبینم یا نه؟ که اتفاقا چند روز پیش به دوستم میگفتم این تصمیم با یه تصمیم دیگه همراه شد و نتیجه خیلی خوبی داشت و امروز بعد از یکسال کاملا راضیم از عملکرد خودم

آخرین پست اسفند پارسال و خوندم و دیدم تصمیم گرفتم کمتر کار کنم اما عملا بیشتر درگیر کار و کلاس و برنامه های جانبیم شدم. تا جایی که این آخریا بعضی روزا بود که ۸ صبح میرفتم بیرون و ۸ شب میومدم خونه

کلاس خط که خیلی دوست داشتمم رفتم و شاید یه روزی وقت کردم هنر نماییمو بذارم اینجا ببینین .هرچند این ۳ جلسه آخرو دیگه حال نکردم برم..باید به استاد بدقولمون یادآوری کنم تمرینامو بفرسته برام

امسال خیلی پربار بود برام! این آخریا هرچند از استخر ثابتمون بیرون اومدیم و مدیر جدید خیلی اذیتمون کرد این دو سه ماهه و حقیفتا هم معلوم نیست سال جدید جایی بتونیم ثابت بشیم یا نه ولی ناراحت نیستم چون باعث شد یه تکون اساسی به خودمون بدیم و تو کارمون تغییر ایجاد کنیم

و اینکه از وقتی با اون کانال اسرار کوانتومی اشنا شدم تغییرات اساسی دارم میبینم .انگار یکی داره هولم میده به سمت جلو.. منتظر اون پرشی که گفته بودم هستم همچنان

بیاین سال جدید همه با هم تصمیم بگیریم غرغر و ناله شکایت نکنیم! میشه؟؟

از هیچ چی!! هیییییچ چیییی!!

لطفا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۵
سپیدار

امروز جشن پایان سال باشگاهمون بود.. جاتون خالی خیلی خوش گذشت.. خب امروز ورزش نداشتیم ولی خب بنا بر حرفایی که قبلا شده بود با یه تیپ اسپورت رفتم ولی در بدو ورود خانومای مسن تر و دیدم که همه مجلسی پوشیدن با کفشای ۱۰-۱۵ سانتی !!!! از اول تا آخر مجلسم دائم همینا وسط بودن! با خودم گفتم ما به سن اینا برسیم واقعا همینقد دل و دماغ خواهیم داشت؟؟ به هر حال برنامه شروع شد و اولش بلند نمیشدیم ( تعداد زیادی غریبه ام بودن) بعد دیگه یکی باید از برق میکشیدمون دوروبریامم از بس خندیدن آخرش یه تشکر ویژه ازم داشتن. تازه یه مسابقه دراز نشستم داشتیم که من اول شدم جایزه بردم

آخرشم آش که خیلی خوشمزه بود ولی من صبونه خورده بودم قبل اومدن و آش و بردم برا همکار جان

عکسم در پایان گرفتیم که هنوز بدستمون نرسیده!

یکیم که خیلی برنامه ریزی داشت برا اومدن همین امروز صبح "به نقل از دوستان" بالاخره زن باباش مرد!! و خلاصه عزادار شد و نتونست بیاد

یه سوال؟ شده عاشق یه ادم همجنس خودتون بشین؟ مثلا مربی؟ معلم؟ دوست همکار... من جدا عاشق این مربی ایروبیکمونم.. خودمم البته شاگردایی داشتم که چنین احساساتی داشتن و گفتن.. حس خوبیه ادم یکیو ورای نیازش اینطور ستایشگرانه و سپاسگذارانه دوست داشته باشه

با سرعت رفتم استخر و از شروع کلاسم نیم ساعت گذشته بود..همکار جان در جریان بود البته

از هیولاهای کلاسم فقط یکیشون اومده بود اونم گفتن بزور تو اب اومده و هرچی همکارم بهش گفته گوش نداده و گفته باید سپی جون بیاد

بازی با این بچه حقیقتا انرژیمو چند برابر کرد

قرار بود بعدش دوتا استخر بریم سر بزنیم برا اجاره لاین.. اولی استخر دانشگاه فردوسی که به محض فارغ التحصبل شدنمون افتتاح شد! اولین سوتی که دادم روزش بود که باید روز زوج میرفتیم و بمحض رسیدن جلوی استخر یادم اومد!! چندتا بدو بیراه از دوست جان شنیدم و رفتیم تا اینکه یادم اومد پنجشنبه ها کلا دانشگاه تعطیله -_- 

خاطرات دانشگاه یاوم اکمد و اعتراف کردم چقد پشیمونم ازینکه اونهمه پاستوریزه بودم..که چی حالا؟؟ نه اینکه هیچ شیطنتی نداشتیم ولی خب زیادی خوب بودیم دیگه

و مدت زیادی از مسیر و داشتیم راجع به همین حرف میزدیم که چرا اینقد زیادی خوب بودیم واقعا؟؟؟

اعتراف میکنم یکی دوماه پیش یه نفر بهم گفت زیادی سالم زندگی کردم و الان پشیمونم و من اون موقع گفتم پشیمونی نداره و ازین اراجیف کلی سرهم کردم.. ولی الان باید بگمم بهترین درسای زندگیمو از همون شیطنتام گرفتم نه وقتایی که زیادی خوب بودم!!!

از ۱۰ دقیقه به ۹ صبح که خونه رو ترک کردم ساعت ۶ عصر رسیدم و بشدت خسته و پا دردم

تو یکی از چهار راه های بین راه یه دسته گل مریم برا مامانم خریدم که شد ۷ تومن و منم خورد نداشتم و بقیه شم نگرفتم و فکر کنم همون صدقه راهم شد چون چهار راه بعدی نزدیک بود بشدت تصادف کنم و دودمانم به باد بره که خدارو شکر دفع شد

این جایزم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۳۷
سپیدار

تصور کن خوابیدی

همه چیز خوب پیش میره تا اینکه احساس سرما میکنی

بیدار نمیشی اما سرمارو میفهمی و در عین حال تنبلیت میشه یه لحظه چشاتو باز کنی

بالاخره چشاتو باز میکنی و میبینی پتوت افتاده کنار 

با خوشحالی ازینکه علت و کشف کردی و داری رفعش میکنی پتو رو میکشی رو خودت

غرق در لذت گرمای پتو میشی که صدای زنگ ساعت بلند میشه..

هیچ پیام اخلاقی نداشت فقط وقتی تو خواب سردتونه همون اول بلند شین اون پتو رو بندازید روتون تا اینجوری ضایع نشین

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
سپیدار

داشتم میرفتم باشگاه و یکمم دیرم شده بود طبق معمول..با سرعت تو پیاده رو میرفتم که تا رسیدم به در خونه همسایه درشون باز شد و پسر همسایه که همبازی دوران کودکی بود در آستانه در قرار گرفت.. چون با سرعت داشتم میرفتم مکث نکردم و رد شدم و یهو یه چیزی تو مغزم جرقه زد که خب زشته همینجوری راهتو بگیری و بری و در همون حین رد شدن بسرعت سلام کردم و جوابم شنیدم البته 

همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد

بعدش تمام مسیرو تا باشگاه به یاد خاطرات شیرین کودکی از روز واکسنی که با همین همسایه با هم رفتیم در ۷ سالگی زدیم و بعدش من تا ۲۱ سالگی هنوز دردشو حس میکردم! تا وقتایی که هز مدرسه یکراست میرفتم خونه شون و شاهزاده بازی و .... طی کردم و حقیقتا کامم شیرین شد

در علت تعلل در سلام کردن باید برگردیم به یکسری مسائل تربیتی که ریشه در تفکرات بسیار گذشته داره

وقتی بچه بودم《 و شاید البته این تجربه خیلی از هم نسلای من باشه》بچه اون زمان زیاد بود و همین باعث میشد به اندازه بچه های الان که هیچ یک سوم اینم بهمون توجه نشه

ما بچه هایی بودیم که با همه پرروییمون بازم کم رو و خجالتی بودیم《پررویی و کم رویی قطعا نسبت به بچه های این دوره فرق میکرده》خیلی وقتا تو همهمه و شلوغیا صدای سلام کردن مارو کسی نمیشنید و جواب نمیداد و بعضیا هم کلا فازشون این بود که به بچه ها اصن محل نمیذاشتن و نادیده میگرفتن!! از جمله مصادیقشم خورشت گردن مرغ تو مهمونیا بود که مختص بچه ها بود!! این تجارب بارها و بارها تکرار شد تا اینکه خیلی از ماها یاد گرفتیم که چون بچه ایم دیده نمیشیم و جواب سلاممون داده نمیشه

بعدها هم که بزرگتر شدیم و ازونجایی که دختر بودیم یاد گرفتیم که یه دختر نباید با پسرا حرف بزنه و تو ذهنمون سلام و احوالپرسیم با حرف زدن یکی بود.. خلاصه با همین تفکر اشتباه بزرگ شدیم و فکر کردیم دختر خوب بودن و سنگین رنگین بودن یعنی نه با هیچ مردی حرف بزنی نه حتی جوابشو بدی و... نتیجش هم این شد که ما آدمای خجالتی بار اومدیم که از نظر دیگران گاها غیر اجتماعی و بی ادب شناخته شدیم! و متاسفانه هنوزم بعضی ازون تصورات واهی ته نشینهایی داره که یه آن با خودت فکر میکنی الان اگر به فلانی سلام کنم یا احوالپرسی چه فکری ممکنه با خودش بکنه؟ و آیا دچار سو تفاهم میشه؟


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۴
سپیدار
خب دیگه فقط چند ساعت مونده تا خلاص شدن ازین استخر و اون مدیرای جوندش!
حالا که فهمیدن جدیه دارن دست و پا میزنن برای نگهداشتنمون!
ولی خب به جایی نخواهد رسید.. لااقل تا وقتی که اون فرد خاص اونجا باشه حالا با هر عنوانی
شما به انرژی آدما اعتقاد دارین؟ قطعا دارین حتی اگر منکرش بشین فقط ممکنه اسم دیگه ای روش بذارین
همون قضیه اس که بعضیا بی جهت به دلت میشینن! البته که بی جهت نیست ولی خب ما دلیلشو نمیدونیم و بعضیام به همون دلیل هرکار میکنی باز دلنشین نمیشن
این دسته دوم میتونن خیلی خطرناک باشن برای زندگی و کارتون اگر مدام باهاشون در ارتباط باشین!
حتی وقتی چند روزی نمیبینیدشون باز بی جهت آشفته این!!
خب حالا دارم یکی از همینا رو از زندگیم بیرون میکنم.. قبلا یکی دیگم بود که ازش خلاص شدم و نتایج فوق تصورشو خیلی زود دیدم!!! 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۵
سپیدار

قضاوت نکنیم! حتی توی ذهنمون.. تو پنهانی ترین لایه هاش

اگر یکی حالمونو زیاد پرسید فکر نکنیم میخواد خودشو بچسبونه یا نیازی داره یا میخواد خودنمایی کنه!!

اگر نپرسید نگیم قهر کرده..بهش بر خورده.. قیافه گرفته...

اگر یکی عوض شد و مطابق میل ما نبود فکر نکنیم حتما بد شده..

اگر دیگری از تغییر ما خوشش نیومد نگیم عقب افتاده است

قاضی نبودن یکی از سخت ترین کارای دنیاست و قاضی بودن و حکم دادن به غلط سخت ترین مجازاتهارو بدنبال داره!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۲
سپیدار

وقتی کلیپا و صوتای انرژی مثبت و گوش میدم میگم راست میگه چقد خوبه و چه راحته! 

ولی وقتی میام تو دنیای واقعی میبینم اندازه موهای سرم آدم بیشعور هست! تازه میفهمم این حرفا و تکنیکای به ظاهر ساده چقدرررررر سخته!!!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۷
سپیدار

خوبه که آدم هر از گاهی به اونچه هست و مسیری که داره میره شک کنه!

حتی به ارزشهاش

چقدرش قلبیه و چقدرش ظاهرسازی.. 

اینجاست که میفهمی رو بعضی چیزا تعصب داری فقط!

ریشه تعصب هم احتمالا منطق درستی نیست

از دیشب که مینا گفت مردشور اون سبک زندگیتو ببرن این چه وضعشه... (از گفتن بقیش معذورم) بیشتر به فکر فرو رفتم!

زندگی ۳۱ سالگیم باید با زندگی ۲۱ سالگیم تفاوت اساسی داشته باشه

در نوسانم

تغییرات همچنان کم و بیش در حال رخ دادن هستن

قانع نیستم به اینی که تا حالا شده

دیوارارو کم کم دارم میریزم . رو سر خودم نریزه صلوات!

چرا الان بیدارم؟؟

سبک و سیاقم و باید در مورد خیلی چیزا عوض کنم

تابوها باید بشکنن


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۰
سپیدار

۱- یه وقتایی لازمه که عذرخواهی کنید!

نترسین کوچیک نمیشین! میزان قبول اشتباه و عذرخواهی نشون میده چقدر بزرگ شدین؟؟


۲- دنیارو کوچیک کنین تا برسین به ذراتش..مولکول و اتم و الکترون ، پروتون و ذرات ریز تر... در نهایت به قسمتی از ماده میرسین که دیده نمیشه!! در واقع تراکم انرژیه!! اینجا قسمتیه که دانشمندان علوم طبیعی از کشف حقیقتش ناتوان شدن!!

حالا این در مورد همه چیز صدق میکنه.. تجمع انرژی های نامرئی.. یه جاهایی خیلی ساکن و در اعماق بشدت متلاطم.. انگار همه چیز و همه ما از تجمع انرژیها تشکیل شدیم!! بهتره بگم ما از هیچ چی تشکیل شدیم!! و خیلی ساده ترش اینکه ما هیچ چی نیستیم جز فکر !! و شاید به این خاطر بود که این جمله معروف بیان شد " می اندیشم پس هستم! "

حالا که فهمیدیم هیچ چی نیستیم خیلی به خودمون ننازیم!!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۹
سپیدار

صبح دو کف دست نون و خامه عسل خوردم ساعت ۷:۱۰ دقه. بعدشم ساعت ۸ یه فنجون بزرگ قهوه..باشگاه و استخر و کلاس و یه شیفتم ناچار شدم ناجی جایگزین وایسم! تو این مدت فقط یه شکلات تلخ خوردم

ساعت ۳:۲۰ دقه با دوست جان تو ماشین یک عدد کباب با یه ذره نون خوردیم!

بعدش رفتیم باز آموزی مربی اونم کجا؟ میدون تختی.. تا ساعت ۸ اونجا وقتمون و با اراجیف تکراری و ادا اطوارا و لوس بازیای نایب رئیس هیات و مدرس و جمعی از بچه های تیم که مدام در حال لودگی و هر و کر بودن هدر دادیم و تو این فاصله یه چایی و بیسگوییت بهمون دادن و از داغی چای همچنان سوختگی پرزای زبونمو کاملا حس میکنم!

با یه ماشین اومدیم منو دوست جان سریعتر از صاحب ماشین رفتیم تو ماشینشو ترتیب آشایی که آورده بود و دادیم . از گشنگی چیپس با نون میخوردیم!!

بعدم میخواستیم بریم یه پیتزا بزنیم که اونم از بس ترافیک بود و این دوست ما هم آروم رانندگی میکرد پشیمون شدیم!

برگشتیم استخر ماشینامونو برداشتیم و ۹:۳۰  رسیدم خونه

صبم تازه زدم به ماشین یکی البته اونم بی تقصیر نبود ولی خب منم هم راهنما نزدم هم که اصلا از تو آیینه دیده نمیشد! بعدشم یارو قبلش بوق نزد وقتی بهش کوبیدم بوق زد

ماشینش که هیچی نشد چون سرعتی نداشتم ولی غر زد! مردا اینطورین دیگه وقتیم که مقصر باشن پررو بازی در میارن. منم برا اولین بار زبونمو نگه داشتم و فقط عذرخداهی کردم.. حوصله نداشتم بحث کنم حقیقتش!

ازینا بگذریم.. رفتن به هیات شنا و ... باز خیلی چیزارو در من بیدار کرد تو خیلی زمینه ها... همه چیز میتونست یجور دیگه باشه...

چقدر خسته ام و خوابم نمیبره

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۴
سپیدار
این روزا کیسای مشابه جالبی به تورم میخورن!
خانومایی که شوهرای خیییییلی خوب و مهربونی داشتن و فوت کردن!!
شدت علاقه شونم بقدری بوده که همگی بلافاصله بعد شنیدن خبر مرگ همسراشون دچار مسائلی از جمله سکته مغزی، فلج قسمتی از بدن و متفقا هم افسردگی شدید شدن
خب اینجای قضیه به این نتیجه میرسم که بهتره یه شوهر بی خاصیت داشته باشی که بعد از فوتش این بلاها سرت نیاد!
ولی خب ازونجا که همیشه عکس میشه شوهر بی خاصیت زیاد عمر میکنه و زنشم تو گور میکنه بعدشم میره دومیو میگیره!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۴
سپیدار