خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

من اگه به کسی یبار پیشنهاد بیرون رفتن بدم و نیاد دیگه بهش پیشنهاد نمیدم
مگه اینکه دوست صمیمی باشه که دوبار بگم!
زنگ بزنم جواب ندن دیگه زنگ نمیزنم ( به استثناء کار اداری و موضوعات کاری)
خیلی واجب باشه پیام میدم حتی دوست صمیمی
خب شاید نمیخواد جواب منو بوه!!!
شاید دلش نخواد با من بیاد بیرون !!!
چرا فهمیدنش برای عده ای سخته نمیدونم :|
اینکه فک میکنن همونقدری ک اونا با تو حال میکنن لزوما توام باید با اونا حال کنی!!
نمیدونم چند بار به این مثلا دوست که صمیمی هم نیستم انچنان باهاش جواب رد دادم ولی بازم ول کن نیست!!!
یا عمم که از تبریز منو تو اینستا فالو کرده جدیدا :| بعد چندین بار زنگ زد منم جواب ندادم خب حرفی باهاش ندارم :/ تازه همشم بی موقع زنگ زده یا کلاس انلاین داشتم یا فایل افلاین گوش میکردم یا درس میخوندم یا سر ظهر بوده یا شب بوده
بعد اس ام اس زده " عمه... زنگ میزنه چرا جواب نمیدی -_-
البته که شمارشم عوض کرده و ناشناسه!!!
یه زمانی پسر عمو گفتن یه عده ای هستن افتخار میکنن که مثلا ترکن یا میخوان که خودشونو وصل کنن!! جسارت نباشه ولی وجدانا با حجم وسیع سوتیای این جماعتی که دارم باهاشون زندگی میکنم اصلا فکر نمیکنم جای افتخار کردن باشه
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۹
سپیدار

یه پاکسازی اساسی لازمه

یه چیزایی هست که کلا باید ردشون کنم برن تا هیچ وقت چشمم بهشون نیافته

که هر بار میبینم یاد حماقتام نیافتم

گرچه که معتقدم همین حماقتا آدمو میسازن

اگه همیشه از خطر و آسیب دورمون نمیکردن شاید خیلی ازین خطاها کمتر میشد یا قبلترا میشد و تموم میشد..

ضرر مالی اونقدرا مهم نیست

فقط اون بخشیش که روح و روانو هدف میگیره..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۷
سپیدار

دلم برای کسی تنگ نمیشه

پری روز نمیدونم طی چه صحبتی اینو پیش مامانم اعتراف کردم

گفت واقعا؟؟

پس ما مسافرت بودیم الکی میگفتی دلم تنگ شده؟

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون میخواستم بگم آره ولی خب دیدم خیلی تضعیف روحیه میشه گفتم نه خب پدر مادر فرق میکنه :)) خدایا ازم راضی باش

چیکار کنم خب دلم تنگ نمیشه! تازه هرچی کمتر طرفمو ببینم بیشتر بیخیالش میشم بعد دیگه کلا نمیخوام ببینمش :/ حتی اگه دوست صمیمیم باشه!

 

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۱
سپیدار

عایا میدونید که اگه فکتون درد میکنه میتونه به دلیل کج گذاشتن انگشت شصت پاتون باشه؟؟؟ بله هست 😑 خلاصه که حتی انگشتتونم کج نذارید

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳
سپیدار

۶تا کوسن برای تختم درست کردم زرد و سبز و نارنجی

خوبی این کوسنا اینه ک ب هر طرف بچرخی یه بالشت هست ک زیر دستت روی دستت بین زانوهات بگیری و کلا بخوابی :))

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۷
سپیدار

یه کاریو که بخوام انجام بدم دیگه بیخیال نمیشم تا تموم بشه

مثل همین تغییر دکور اتاق که دو روز و نیم هیییچ کاری انجام ندادم جز همینو!

حتی حمام و مسواکم قطع شد :))‌ در این حد متعهدم به تمام کردن کار!

دنبال کتابخونه و کمد کوچیگ و جمع جور میگشتم یه سری به دیوار زدم ... اونجا هم که همه چی هست..‌ ولی هرکار میکنم دلم نمیخواد جنس دست دوم بگیرم

خودمم یه سری خرت و پرت دارم که میخوام بفروشم مثل مودم و دی وی دی کامپیوتر و پرده های اتاقا مال خونه قبلی، لباس و... 

 

قبل از این جریانات دوره های مربیگری فیتنس و ایروبیک برگزار شد و منم که همیشه خدا مردد اشتباه کردم و نرفتم.. حالا میبینم چقدر به دردم میخورد!

ادم تا چیزی رو از دست نده متوجه ارزشش نمیشه دیگه الانم همینه فرصتایی ک از دست دادم هی جلو چشام رژه میرن

 

من یه تغییر اساسی کردم.. این تغییر و خیلی دوس ت دارم و کاش خیلی زودتر ازینا اتفاق افتاده بود! اما این تغییر در ازای تجربه ای بدست اومد که واسم گرون تموم شد..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۸
سپیدار

دختر خوب بودن خیلی سخته مخصوصا وقتی کارت باباتو میبری خرید میکنی تا مدتهای طولانی باید خیلی خوب باشی!

عصبانی نشی از کوره در نری جواب سر بالا ندی جواب منفی ندی...خلاصه

و اینکه

قبلا خودم تو همه چیز مُحِق میدیم. اینکه چون من تو این خونه زندگی میکنم باید تو همه چیز نظر بدم و دخالت کنم

و چون منو به این دنیا آوردن پس من تا آخر عمرم باید تو همه چیز شریک باشم 

ولی حالا دیگه اینطور فکر نمیکنم

من بخشی از این زندگی هستم فقط همین!

و به هر حال مستاجرم تا زمانی که بتونم مستقل بشم کاملا

خب حالا از خیلی چیزا کمتر ناراحت میشم و کمتر حرص میخورم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۰
سپیدار

در جهت روحیه دهی به خودم تصمیم گرفتم دکور اتاقم و عوض کنم

این ۲سال همش قرمز و جیگری بوده همه چی

الانم پنجره پرده ش سفیده و نور ک میافته یه طوریه

بیشتر عمرمو دارم اینجا میگذرونم

رفتم یه عالم پارچه سبز و زرد و نارنجی خریدم برای پرده رو تختی بالشتا ملحفه کوسن و رو میزی

این رنگارو دوس دارم

تو نتم خوندم که انرزیکن و برای اتاق خواب خوبن

یه طاقچه هم لب پنجره قصد دارم بزنم روش گلدون بذارم

تختمم یه طوری تنظیم میکنم که وقتی صبح چشامو باز کردم گل ببینم و پنجره

تموم بشه عکسشو میذارم حالشو ببرین :)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۸
سپیدار

تو مسیر پیاده روی وقتی دارم برمیگردم یه نقطه ای هست یه کافه اس که شلوغتره از بقیه و پره از دختر پسرای خفن و بروز همه سیگار به دست ۳تا ۴ تا جمع شدن

اونجارو دلم میخواد پرواز کنم بسکه نگاها سنگینه و بوی سیگار و قهوه قاطیه

یه زمانی تو جمع هایی که با من متفاوت بودن حس خیلی بدی داشتم و تا میتونستم دور میشدم.. فک میکردم همه شون به چشم یه ادم عقب افتاده از دنیا نکام میکنن

الان ولی اصلا اهمیتی نداره برام که راجع بهم چی فکر میشه اما انرژی ها رو سریع میگیرم و تو جو انرژی منفی کاملا حس سنگینی دارم

 

ولی خونه های حاشیه رو دوست دارم

هربار ک رد میشم با خودم فکر میکنم یه روز یکیشونو میخرم و بازسازی میکنم

خوبیش اینه ک هیچ کدوم بیشتر از ۲طبقه نیستن تازه اغلب یک طبقه ان

حیاط مستقل دارن و پنجره های آشپزخونه که مستقیم تو خیابون باز میشه

البته با یک فاصله کوچیک به اندازه حیاط خلوت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۳
سپیدار

عصر اصلا حوصله نداشتم

از خودم پرسیدن الان دوست داری چیکار کنی؟

نوشتم‌میخوام برم بیرون راه برم.. پاشدم حاضر شدم رفتم

البته که مثل همیشه با تردید.. بی حوصله و تو فکر رفتن به جاهای دیگه..

از خونه تا دانشجو (به اندازه ۵ایستگاه اتوبوس) پیاده رفتم و هندزفری تو گوشم حرفای افلاکی رو گوش میکردم

رفتم اون طرف بولوار و از اون سمت برگشتم

متوجه شدم چقدر چیزای مختلف اضافه شده

یه عالم کافی شاپ.. یکی دوتا محضر.‌. سه چهارتا تشریفات.. یه عروسی هم دیدم اون وسط داشتن میرفتن تو محضر

شیرینی فروشی..‌ ساندویچی .. فست فود.. و یک مجتمع طب سنتی ک اتفاقا اونجا نشسته بودم برای استراحت.. اسم یکی از متخصصینشو هم سرچ کردم تو اینستا

و تعدادی خونه که حس خوبی بهشون داشتم و اگر یکیشون مال من بود خیلی خوب بود

حالم خوب شد ازین راه رفتن

و خدارو هم خیلی شکر کردم برای زندگی تو این منطقه از شهر

زمانی آرزو میکردم بریم جای دیگه ای زندگی کنیم و این دو سال جابه جایی بخصوص ۷-۸ ماه اخیر بهم ثابت کرد جایی جز اینجا آرامش ندارم

و یه فکر جدیدم به سرم زد..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۶
سپیدار

اشتباه میکنی

شاید از اولشم میدونستی کارت درست نیست!

شاید میخواستی به شیوه درست پیش ببریش اما نشده.‌.

میفهمی که اشتباه بوده

میشکنی غصه میخوری حالت بد میشه و قول میدی دیگه تکرارش نکنی

اما مدتی بعد دوباره به یه مدل دیگه تکرار میکنی

باز میخوری به در بسته.‌. باز قول میدی..

و شاید باز هم ...‌!!

ولی این تکرارا دیگه اشتباه نیست!

اصرار روی حماقتیه که فکر میکنی اینبار بهتر میشه نتیجه

اینجاست که خدا یه طوری پشت دستتو داغ میکنه که هیچ وقت یادت نره!

چون دفعات قبلی که اشتباه کردی هی مراقبت بود اتفاق غیر قابل جبرانی برات نیافته

به آروم ترین شکل ممکنه سعی کرد بهت بفهمونه دیگه ادامه ندی..

اما نفهمیدی یا شاید نخواستی بفهمی

و اینبار مثل قبلیا نشد...

ولی اگر به اینجا رسیدی بدون خدا خیلی دوست داره که از پیامدهای بدتری حفظت کرده

باید به خودت بیای

قول بدی قول واقعی که دیگه هیچ وقت تکرارش نکنی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۲
سپیدار

خستگی چیزیه که واقعا ازش رنج میبرم

تو محیط گرم و هوای گرم و فضای مرطوب استخر بخصوص سال گذشته که مدام استخر بودم این خستگیم بشدت تشدید شد

شما فکر کن که از خواب بیدار شی و احساس خستگی داشته باشی!

خیلی کارا میخوای انجام بدی اما این خستگیت واقعا نمیذاره!

مدام کسلی

یهو دلت میخواد بخوابی و چشات میره اما خوابتم نمیبره همیشه..

چند ماه پیش ک ازمایش خون دادم گفت از کم خونیه

داروهارو خوردم اما حالا دوماهه که تموم شدن و من همچنان خسته :))

دارم روی ام اس کار میکنم

احتمالا برای پایان نامم

حالا میبینم اونام خسته ان :))

یعنی بارزترین ویژگی بیماریشون خستگیه

گرچه که کمبود ویتامین هم همینجوریه

ولی همیشه بدام سوال بوده چرا اینقدر احساس خستگی دارم؟؟

فک میکنم حتی سالای اخیر حالت چشمام عوض شده و همش شبیه خوابالو هاست

هر کی میدید ممو میگفت چه خسته ای!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۳
سپیدار

آدم باید یه طوری خودشو بسازه و زندگیشو پیش ببره که برای هیچ کاری به هیچ کسی نیاز نداشته باشه.

حتی برای گردش و تفریحش آویزون کسی نشه

باید بشه راحت از خیلی چیزا گذشت حتی آدما یا بهتره بگم مخصوصا آدما!

بعد از اینکه همیشه فکر میکردم نباید تنها بمونم و لااقل یک دوستی صمیمی باید داشته باشم حالا مدتهاست فهمیدم هیچ بایدی وجود نداره!

من نمیتونم با آدمایی که بودن باهاشون خوشحالم نمیکنه و طرز فکرشون خییییلی سطحی و کوچیکه دوست بمونم تنها به این دلیل که نباید تنها باشم!

بهیچ وجه

از تنهاییم کاملا هم رضایت دارم.. بیش باد..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
سپیدار

خیلی ادعاش میشد از اول که من خیلی ازاد بودم همیشه ولی هیچ وقت سو استفاده نکردم و حد و حدودمو نگهداشتم!

خب البته که حد و دود ادما باهم فرق میکنه! ولی ایشون احتمالا فقط یه حرکت و قبل از ازدواج انجام نداده و منظورشم از حد و حدود همونه قطعا!

وگرنه کسی که از همه جهات کاملا راحته و گاهیم میره خونه دوست پسرش بهش سر بزنه دقیقا کدوم حد و حدود و رعایت کرده که اینقدر با افتخار بهش تاکید و اصرار داره؟؟؟

خلاصه که گول ادعاها و حرفای دهن پر کن آدمارو نخورین.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۱
سپیدار

بعد مدتها رفتیم کنگ.. بعد سالها باید بگم البته

خیلی خراب و کثیف شده.. پر از آشغال که البته مال خود اهالی بود!!

لوازم بدردنخورشون تو راه پله ها و کوچه ولو بود

بیشتر خونه هاش خالیه

تعداد کمی لچه اما مودب. وقتی سلام میکنی بت صدای بلند جوابتو میدن وقتی چیزی بهشون میدی تشکر میکنن

اهالیش تا ۱۰ و ۱۱ دیده نمیشدن بیرون!

کلا در حال تخریبه

و اونم از بی عرضگی دهدار ، شهردار مشهد و استاندار خراسان رضویه!!

و اما...

من اگر سرمایه دار بودم به جای ساختن اینهمه پاساژا بدردنخور وسط شهر که جز شلوغی و تکرار ات آشغالهای سایر پاساژا میومدم اونجا خونه هارو به سبک روستایی میساختم و اباد میکردم و محکم کاری میکردم از مردم روستا هم کمک میگرفتم و توریست و گردشگر اونجا میبردم‌.. چند روزی بمونن و از غذاهای محلی استفاده کنن... گرچه که در وضعیت فعلی گردشگر داخلبم نداریم حتی!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۷
سپیدار

از زمانی ک بچه بودم یادنه هیچ وقت دوست نداشتم تنها بمونم. دلم میخواست تو هر محیطی یک دوست و همراه داشته باشم. وقتی تنها بودم اصلا احساس خوبی نداشتم

با خواهرم تو یک مدرسه بودیم .. دوستای دیگه ای هم داشتم که مثل من خواهرای بزرگشون همونجا بودن. میدیدم که زنگای تفریح گاهی پیش خواهراشون میرفتن و خودشونو لوس میکردن و خواهره هم حسابی هواشونو داشت و دوستاشم کلی احساسات بخرج میدادن

من اما یادم نمیاد خواهرمو خیلی زنگای تفریح دیده باشم.. اگرم دیدم از دور بوده.. با دوستاش بوده و یادمه اوایل بهش نزدیک شدم چند باری اما رفتارش سرد بود و به هر حال دوستاشو ترجیح داد.. خب متاسفانه ما ۳تا بچه تو خونه یاد نگرفتیم خیلی باهم مهربون باشیم یا همو دوست داشته باشیم.. انگار همه براهم حکم ناظم و خطایاب داشتیم فقط.. بماند.‌.

اولین روزی که مدرسه رفتم نمیدونم چطوری اما با بیشتر بچه ها دوست شدم..

بمرور با یه نفر به اسم مریم صمیمی تر شدم.. یادم نمیاد چرا و چطور؟ شاید از اول تو نیمکت من بود؟! دختر خوبی بنظر میومد و مثل ما دوتا خواهر و یه برادر بودن و از جهاتی خانواده مونم شبیه هم بودن

گاهی زنگ تفربح که میدفتیم تو حیاط مریم خواهرشو میدید و میرفت سمت اونو دوستاش. دوستای خواهرشم مدام از نازی و بامزگیش تعریف میکردن و ... ۱۰ یا ۱۵ دقیقه زنگ تفریح میگذشت و من با فاصله چند قدم نظاره گر بودم و منتظر اینکه بالاخره تموم شه و مریم بیاد پیش من

یک بتر یادمه بهم گفت برو دنبالم نیا میخوام با خواهرم باشم و من که از تنهایی ترس داشتم دنبالش میدویدم و اونم فرار میکرد و میخندید و میگفت نیا.‌. وقتی فهمیدم قضیه شوخی نیست دیگه ادامه ندادم.. خیلی دلم شکست و گرفت.. حس کردم کنف شدم.. تو حیاط پر بچه و من تنها بودم و برای خودم راه میرفتم.. نمیخواستم کسی بفهمه تنهام و لحظه شماری میکردم زنگ بخوره و بریم سر کلاس

از همون موقع ها آرزو میکردم کاش منم به خوشگلی و نازی مریم بودم تا دوستای خواهرش بهم توجه کنن یا حتی خواهر خودمو دوستاش!

با اینکه خیلی ازش ناراحت بودم اما همچنان باهاش دوست موندم و اون بارها رفتاراشو به شکلای مختلف تکرار کرد... اما من از ترس تنها نموندن به اون دوستی تحقیر آمیز خاتمه ندادم و تا دو سال بعد هم همچنان مریم صمیمی ترین دوستم بود و دوسش داشتم

تا اینکه چهارم دبستان کلاسامون جدا شد... و این من بودم که همچنان میرفتم پشت در کلاسشون بعد از زنگ کلاس تا زنگ تفریح تنها نمونم.. بازم بیشتر وقتا تنها بودم‌.. اون با دوستای جدیدش زودتر رفته بود.. یادم نمیاد دوستای صمیمیم کیا بودن اون دو سال اما یادمه کلاس پنجم تنها ترین بچه کلاس من بودم. وقت بازیای دسته جمعی همه دورم بودن اما وقتایی که همه دونفری میرفتن بیرون من تنها بودم و اغلب تو کلاس میموندم..

سالها بعد مریم و دیدم تو خیابون.. اونم منو دید و حدس میزنم که شناخت.. و بعد ازون هم بارها تو دبیرستان دیدمش و همیشه رومو ازش برگردوندم چون یادم نرفته بود سالهای ابتدایی رو

کاش همون موقع یاد میگرفتم تنها موندن بهتر از بودن با آدما به هر بهائیه! 

ولی افسوس که سالهای سال همون دختر خجالتی و بدون اعتماد به نفس باقی موندم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۰
سپیدار

خانوما چند روز قبل از سیکل ماهانه یه طوری میشن که تمام خاطرات بد و شکستای عشقی و نمره های بد دوران دبستان و موزمار بازی دوستای دانشگاه و... خلاصه هر اتفاق بدی ک فکرشو کنید یادشون میاد! واسه همینم اینقد اعصابشون بی دلیل بهم میریزه و افسرده میشن

به نظرم اون تغییرات هورمونی اونقدر قوین که میتونن یه جنگ تمام عیار راه بندازن تو اون دو سه روز

و کاری که از شما بعنوان پدر/برادر/همسر یا دوست برمیاد اینه که بهیچ وجه شوخی نکنین! پیله ی هیچ چیزی نشین هرچیم گفت تایید کنین کلا دورو برشون خیلی نپلکین مگه اینکه خودش بخواد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۴
سپیدار

اینترنت همراه اولم از دیشب یهویی دیگه وصل نمیشه!!!

ایا کسی میدونه چرا؟؟؟

شارژ هم شده

بسته فعال نتی هم داشتم غیرفعال کردم ولی با دیتا هم نمیشه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۹
سپیدار

همسایه روبرویی رو پشت بومش کندو داره

اینو از جایی فهمیدم که دیدم یه نفر با لباس فضایی بالا پشت بومه و حشراتی هم دورش میچرخن

شبا من معمولا تا ۱۱ بیدارم و چراغ روشنه و مشقامو مینویسم و خب هواهم بطرز خفنی گرم شده و اجازه روشن کردن کولر و شبا نداریم در نتیجه پنجره باید باز بشه

خونه های دو طرفمونم ک همچنان در حال ساختن

در نتیجه زنبورای این اقا صاف میان سمت خونه ی ما.. همینکه صداشونو بشنوم پنجره رو میبندم چون سریع میان تو

با بعضیاشون ک هنوز پشت پرده ان حرف میزنم و میگم که نتیجه عملشون مرگه و به نفعشونه اتاق من ترک کنن

وقتیم ک پنجره بسته اس صبح پا میشیم میبینم چندتاشون تو شیار پایینی ریل پنجره موندن و جون دادن و منم اجسادشونو میندازم پشت پنجره تا سایر جانوران مستفیذ بشن

پری شب اما یکی اومد تو دور مهتابی بود نمیومد پایین ک بزنمش.‌ ناپدید شد!!

مشغول کارم بودم ک صدای وزوزززز اومد دوباره

نگاه کردم دیدم رفته تو مهتابی و داره راه میره

مهتابی ال ای دیه و یک مستطیل یکسره اس و پشتش به اندازه ی سیم ها بازه یکم

خلاصه که از بس اونجا راه رفت و وزوز کرد بالاخره از شدت نور زیاد و احتمالا گرمای تولید شده تلف شد

الانم به مهتابی نگاه میکنم یه لکه تیره فقط دیده میشه و اون جسد زنبور عسله

خلاصه که هرچی و زیاده از حد بخوای به کشتن میدت!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۰
سپیدار

خب دیگه وقتشه فکر و خیالات و شعارهارو به عمل تبدیل کنم

روی خودم امتحان میکنم برنامه های ورزشی و غذاییمو

دیروزم خونه خاله یک عدد کیس پیدا کردم که تصمیم گرفتم کمکش کنم

 

از استاده یه عالم سوال میپرسیدم جواب نمیداد!

دیروز نوشتم مشکلی هست که جواب سوالارو نمیدین؟؟؟

گفت اره گرفتارم :| اگه میتونین تماس بگیرین !!!!

تو دلم گفتم به همه جات خندیدی که من تماس بگیرم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۷
سپیدار

قطعا اگر ترس نباشه آدم خیلی کاراها میکنه!

شاید خیلی پیشرفتها.. و زودتر رسیدن به خیلی موقعیتها.. کمتر صدمه دیدن و ...

من تقصیرهارو گردن کسی نمیندازم اما خودمونو باهم مقایسه نکنیم وقتی از شرایط واقعی هم بی اطلاعیم!

اگر شما هم پدری داشتید که وقتی میگفت "نه" تمام دنیا نمیتونستن اون "نه" رو "بله" کنن اونوقت اظهار نظرتون متفاوت بود (خطاب به پیامهایی که امکان پاسخ ندارن)

مینویسم از گذشته ها نه به خاطر گله و شکایت و نه مقصر جلوه دادن دیگران

فقط بعنوان تجربه 

بگذریم

به هر حال من با نوشتن زنده ام

 

اتفاقات زندگی تاثیرات متفاوتی توی زندگی افراد دارن. ادمی که ما امروز تو سن ۲۰ - ۳۰ - ۴۰ - ۵۰ یا بیشتر میبینیم نتیجه ی تمام رویدادهای کوچک و بزرگیه که درشون واقع شده. من مدتها با خودم درگیر بودم که چرا اینقدر کم رو ام؟ چرا تو جمع خجالتی میشم؟ چرا یهو بی دلیل سرخ میشم ؟ چرا نمیتونم یه جاهایی سوال بپرسم یا حرفمو بزنم... البته ۹۸% این موارد فکر میکنم رفع شده اما خب هنوز به درصدی ازون خجالتی بودن مونده که البته چون کلا مدتیه کم حرف و آروم شدم از نظر خودم خجالتی در کار نیست

تا اینکه خاطراتم کم کم یادم اومد با خوندن بعضی مشاوره ها یا گوش دادنشون و فهمیدم اتفاقات گذشته بعلاوه ژنتیک این عوامل و در من موندگار کرده

مثلا اینکه من اعتماد به نفس فوق العاده پایینی داشتم .. و عزت نفس پایین.‌. تصویر خوبی از خودم نداشتم هیچ وقت.. از دیدن خودم تو آینه فرار میکردم حتی.. حس میکردم همه از من بهترن.. از همه لحاظ.. 

یه دلیلش برمیگشت به اینکه مدام با خواهر و برادرم مقایسه میشدم. اونا از من بزرگتر بودن.. خواهرم خیلی درسخون و نمراتش همیشه عالی بود، رفتارش سنگینتر بود از همون بچگی بر عکس منکه دائم تو کوچه بودم! برادرم هم یکی یه دونه کل فامیل پدری بود و کلا رو چشم همه جا داشت و خود به خود جنسیتش عامل توجه و تشویقش میشدخب منهم روحیات خاص خودمو داشتم. درس و دوست داشتم اما انرژی فوق العاده ای داشتم که باید تخلیه میشد اما کسی توجهی نمیکرد و از منهم توقع رفتار خواهرم میرفت. خیال پرداز بودم قصه ها برای خودم میگفتم.. خلاق بودم و کلی چیزای جورواجور درست میکردم از لوازم اضافی.. حواسم زود از درس پرت میشد معدلم ابتدایی ۱۹ و ۲۰ راهنمایی ۱۸ و دبیرستان ۱۷ بود و تمام این سالها هم یادم نمیاد درسی رو دوبار خونده باشم... عین اسپند رو اتیش همش دلم میخواست یکاری بکنم و ذهنم بشدت شلوغ بود..

گذشته ازین بلحاظ ظاهری هم همیشه مورد مقایسه بودم.. خواهرم از من خوشگلتره پوست سفید موهای بور و چشمای درشتش و کلا شباهتش به خانواده پدریم باعث میشد پدرم مدام از ظاهر و قیافه من ایراد بگیره تا جایی که بغض میکردم اما هیچ وقت هیچی نمیگفتم و حتی درد دل نمیکردم.. چون خواهر و برادرم هم مدام همون ایرادارو ازم میگرفتن مخصوصا یادمه تو دوران دبیرستان پدرپ خیلی تکرار میکرد.. تا جایی که یادمه مامانم که هیچ وقت ندیده بودم به بابام اخم کنه یا اعتراض! با عصبانیت به بابام گفت بس کن دیکه این چه حرفیه میزنی؟ فک کنم بغض و تو صورت من دید 

پدر و مادرم تو کودکیم یعنی از ۴-۵ سالگی به این طرف که یادم میاد هیچ وقت منو بغل نکردن.. نوازشم نکردن.. ازم تعریف نکردن.. نگفتن که بهم افتخار میکنن.. اما ایرادات رفتاری و ظاهری من براشون خیلی بولد بود..

واقعا هنوززم نمیدونم چرا من با بقیه فرق داشتم.. خواهر و برادرم با یه سرماخوردگی یا دل درد کلا میشدن کانون توجه ولی من تا از درد و ناراحتی به خودم نمیپیچیدم و اشکم در نمیومد کلا مث جناره نمیافتادم کسی باورش نمیشد حالم بده.. شاید به خاطر انرژی و فعالیت زیادم بود که حتی تو مریضی هم نمیتونستم یجا بشینم

این جریان اونقدری ادامه پیدا کرد که من از ۸سالگی دچار میگرن و بعدها سینوزین شدم که بمرور شدت گرفت و تا ۲۵-۶ سالگیم همراهم بود و از همون حدود هم یه مشکل روده ای پیدا کردم و اونم تا همون ین ۲۵-۶ ادتمه داشت و حقیقتا رنجم میداد

اما هیچ کدوم این مسائل نه پیگیری شد و نه درمان. تنها زمانی درمان شد که من تو سن ۲۵ سالگیم با یه پزشک طب سنتی اشنا شدم و مکاتبه کردم و با بک متخصص طب سنتی و یک خانوم خیلی قدیمی که حجامت میکرد هم بواسطه مستری استخرمون اشنا شدن و این ۳ نفر هر سه مشکل منو برای اولین بار تشخیص دادن و درمان کردن!!

یه روزی برام باور کردنی نبود که صبح بدون سردرد بیدار شم ک شب بدون سردرد بخوابم

خب تو دورانی که نیاز به دیده شدن و توجه و محبت و نوازش داشتم نه تنها این اتفاقات نیافتاد که مدام مورد سرزنش و تحقیر و عیب جویی خانوادم بودم

و باور کردم که یه دختر زشت خنگ و بی عرضه ام

قطعا چیزی بعنوان عزت نفس و اعتماد به نفس که منشا شکل گیریشون دوران نوجوانی ادمهاست در من اتفاق نیافتاد...

و شما نمیدونید که من بابت این مسائل چقدر رنج کشیدم و پنهانی گریه کردم..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۴
سپیدار

راهنمایی که بودم تو مدرسه با ورزش والیبال آشنا شدم و خیلیم خوشم اومد. خوب یاد میگرفتم.. برای تیم مدرسه انتخاب شدم. قرار شد هر روز بعد از تایم کلاس بمونیم و تمرین کنیم.. چقد خوشحال بودم که برای تیم انتخاب شدم! خوشحال بودم که یه عده رو سپرده بودن بهم باهاشون تمرین کنم! خوشحال بودم که یه فعالیت هیجان انگیز و کاری غیر از درس خوندن و انجام میدم! (کلا خوشحال بودم)

وقتی تو خونه گفتم که قراره بعد تموم شدن مدرسه بمونم مخالفت کردن.. هرچی اصرار و خواهش کردم فایده نداشت..

هر روز زنگ آخر که میخورد بچه ها میرفتن تمرین میکردن و من حسرت میخوردم.. اوایل میموندم تا ۲۰ دقیقه و تمرین میکردم اما بعد ازو ۲۰ دقیقه مسیر طولانی مدرسه تا خونه رو که خودش ۲۰ دقیقه بود با تمام سرعت میدویدم

از سر کوچه سرعتمو کم میکردم تا نفسم سر جاش بیاد و صورتم که سرخ شده بود به رنگ طبیعی برگرده

به موقع میرسیدم .. یکم لب مرز.. یه روز چند دقیقه دیر شد.. پرسیدن و منم گفتم موندم تمرین.. مامان دعوام کرد و گفت زنگ خورد سریع بیا خونه نمیخواد تمرین کنی..

ولی من نمیتونستم راحت دل بکنم.. بازم موندم و باز تو اون چند بار یبارش خیلی دیر شد! خیلی که میگم یعنی ۱۰ دقیقه! یا یک ربع نهایتا

کلید و با ترس انداختم تو قفل و به محض باز شدن در حیاط مامان بسرعت اومد جلوی پله ها و تا تونست همونجا جلوی در دعوام کرد و سرم داد زد..

و اون بار آخر بود و دیگه هیچ وقت نموندم..

بابا کارش تو بحث ورزش بود.. همیشه ورزشای مختلف براه بود.. مامان گفت اسمتو مینویسم اونجا برو.. رفتم.. همه از من بزرگتر و حرفه ای تر بودن.. چیزایی ک من تازه یاد گرفته بودم و اونا بلد بودن و برای مسابقه تمرین میکردن . قبلا هم مستبقه رفته بودن... و من همش خراب میکردم ضربه هارو تو زمین.. همش سرم داد میزدن.. از مربی گرفته تا بقیه بازیکنا.. اگر دادم نمیزدن نگاهاشون همه چیزو میگفت.. منم که یه بچه خجالتی و کم رو و تو جمع های غریبه آروم بودم هیچی نمیگفتم اما بشدت خورد میشدم.. استرس داشتم همیشه.. یبار مربی به مامانم گفت چرا اینقد ساکته؟ هرچیم سرش جیغ میزنم شاید یه چیزی بگه اما بازم حرفی نمیزنه من عمدا داد میزنم که یه چیزی بگه!!! و مامان با لبخند گفت عیبی نداره داد بزنین !!!!

از والیبال بدم اومده بود.. جایی میرفتم که مدام تو شوخی یا جدی با حرف یا نگاه تحقیر میشدم و وقتیم به مامانم میگفتم اونا خیلی بلدن و من خیلی عقبم باید از مرحله ابتدایی تر شروع کنم میگفت خودتو سعی کن بهشون برسونی.. و من استرس کلاس والیبال و ۳روز در هفته با خودم میکشیدم و هربار با تموم شدن کلاس نفس راحت میکشیدم..کم کم به بهانه های مختلف نرفتم تا اینکه دیدم میتونم نرم و دیگه هیچ وقت نرفتم.. ازون موقع به بعد همیشه از بازیای گروهی و از جمع های ادما ترسیدم.. همیشه فکر میکردم الان یه اشتباهی میکنم.. همه از من بهترن و همه چب بلدن من اما خنگم! استرس تو جمع ابراز وجود کردن چنان منو گرفت که هرجا میپرسیدن کی فلان کارو بلده یا فلان چیزو میدونه هیچ وقت اعلام نمیکردم اگر بلد بودم! حتی تو کلاس دستمو بالا نمیبردم

و بچه ها تا وقتی تو اون مدرسه بودم با هیجان از تمریناشون تو باشگاهی ک از طرف مدرسه میرفتن حرف میزدن و من با حسرت گوش میدادم..

و شاید یه دلیلی ک رفتم سمت شنا و اونو ادامه دادم همین بود.. یه رشته ی انفرادی که کسی نتونه سرم داد بزنه! یا بدبد نگاهم کنه که کارشو خراب کردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۴
سپیدار

نمیدونم گردآوری کتاب، ترجمه قطعا دست و پاشکسته کتاب، نوشتن مقاله مروری یا غیر مروری واقعا چیزای مهمین؟؟؟ وقتی که استفاده ای برای ادمای بیرون از دانشگاه نداشته باشن! 

به نظرم ک کلا وقت تلف کردنه

کاری که نتیجش دردی از کسی دوا نکنه مفت نمیارزه

هنوزم به اون جمله فکر میکنم..‌ اگر قرار باشه بمیریم چه فرقی میکنه امروز یا فردا...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۸
سپیدار

وقتی قرار باشه بمیری چه فرقی میکنه امروز یا فردا؟

این یه جمله از کتاب کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو هست. حدودی البته عین جمله فک کنم یکم فرق داشت منم حسش نیس الان برم بگردم پیداش کنم 

راجع به این نویسنده چیزای خوبی نشنیدم ولی این تنها کتابی بود که ازش خوندم و بقدری جذاب بود که ۱۰ شب شروعش کردم و ۱ شب تموم شد! بعد با خیال راحت رفتم خوابیدم

یک داستان شهودی و فلسفی. خیلی ساده و در عین حال جذاب و دلنشین!

کسی که اینو به من معرفی کرد هدفش توجه به قدرت تفکر و بعد خداشناسیش بود

جالب بود. جالب!

شماهم بخونید اگر دوست داشتین

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۸
سپیدار

مدتها بود به مامانم میگفتم اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم!! و البته مامان بنده هم مثل سایر مامانا معتقد بودن و هستن کماکان که بالاخره باید ازدواج کرد!! و ادم بدون ازدواج نمیتونه زندگی کنه!!!

گرچه که اخیرا کمی تغییر عقیده دادن اما خب هنوزم فکر میکنه من اگه از این هونه و مشکلاتش خلاص بشم خوشبخت خواهم بود ولی من تمام مشکلات این خونه رو ترجیح میدم به خونه ی یک ادم غریبه!

بماند... این قصه سر دراز دارد...

تلفنم زنگ خورد و خاله روشنفکرم(دختر خاله مامی) گفت خواستگار... و من گفتم تصمیمم چیه و یه عالم حرف و مثال و ...‌. حالا یبار ببینش حرف بزن و ازین صحبتا...

بعد دیدم بیخیال نمیشه پرسیدم خب حالا این آقا همه چیش اوکیه؟؟؟

توضیح داد و همون اوایلم رسید به جایی که اینا ۱۲-۱۳ تا خواهر برادرن 😨😨😨

گفتم خاله جون بیخیااال!!! من اصلا از خونه داری و اشپزی و رفت و امدای زیاد بیزارم اینجوری که هر روز یکیشون بیاد بیچاره میشم!!

و خلاصه ختم شد ماجرا..

وای هر وقت یه پیشنهاد ازدواج میشنوم اولین چیزی که تو ذهنم میاد اینه که چون از کارای خونه و اشپزخونه متنفرم خیلی زود پشیمون میشم و روزگارو سیاه میکنم و در نهایت هم طلاق میگیرن!! جدا هیچی جز این تو لحظه اول شنیدن این کلمه به ذهنم نمیاد

و خب البته با خودم فکر کردم بعد از این هم قرار نیست مدام بحث کنم و دلیل بیارم ک چرا دلم نمیخواد ازدواج کنم و زندگیمو با کسی شریک بشم!

شرایط مورد نظرمو میگم!

اولا ک توقع خونه داری و بچه داری و آشپزی و این چیزا از من نداشته باشه و کارگر بگیره اونم کارگر شبانه روزی پس لازمه خونه هم براش نزدیک یا کنار خونه خودمون بگیره!

خونش پایینتر از محل زندگی خودمون نباشه بهیچ عنوان!! چون من نمیتونم یه منطفه شلوغ یا پایین شهر زندگی کنم.. ماشینشم اوکی باشه چون ماشین من مال خودمه 

کارشم اوکی باشه و طوری باشه ک اگه از یه انداختنش بیرون بیکار نمونه!!!

خونه هم مال خودش باشه من اعصاب اسباب کشی ندارم

با کار و درس منم کنار بیاد ضمن اینکه ممکنه برا دکتری برم تهران چون مشهد رشته مو نداره

یعدم حق طلاق و مسکن و تحصیل و کارو حضانت بچه و ..‌‌ همه چیو بهم بده!

البته که بچه هم اصلا دلم نمیخواد داشته باشم

چاق و بیریخت و کچلم نباشه باید ورزش کنه! باهام بیاد کوه و دوچرخه و دو و .‌‌ 

اگه اینارو قبول کرد راجع به بقبه چیزاش حرف میزنیم :))

درضمن همشم محضری میکنم نتونه بزنه زیرش

پس فردا بیاد بگه زن دوستم قورمه سبزی میپزه تو چرا نمیپزی من زن خونه دار میخوام همونو خورد میکنم تو حلقش

بعله بعد از این همینه :)

وگرنه دیوونه نیستم راحتی و ازادیمو فدای یکی دیگه کنم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۲
سپیدار

وقتی به هر دلیلی زندگیت به کارت گره بخوره تو شرایط بی کاری عصبی میشی!

منم بیشتر ساعتای زندگیمو استخر بودم و از اول مهرم دانشگاه اضافه شد خیلی کم تو خونه بودم

حالا خونه بودن یه مساله اس بیکاری مساله بعدیش!

بیکار که میگم نه اینکه تو خونه ول میگردمااا! نه ازین خبرا نیست. اگر کارای خودم (درس و ..‌) نباشه کارای خونه هست به هر حال

فکر میکنن به اینکه چرا من تو این سن در چنین شرایطی نباید برای خودم یک کار بهتر دست و پا میکردم؟

چرا تو این شرایط بیکار شدم!

چرا هنوز نتونستم مستقل بشم کاملا؟

و جوابش یک چیزه اونم اینکه مجبور نشدم!

اگر زودتر ازینها خودمو مجبور کرده بودم الان همچنان کار و درامدی داشتم برای خودم و ارتقاش میدادم

نه اینکه تازه فکر کنم تو این شرایط چطور باید منبع درامدی درست کرد؟!

تلاش کردم اما تلاشم اگاهانه نبوده و به هر حال محدود به زمان و مکان شده

در صورتیکه میتونست طور دیگه ای باشه..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۵
سپیدار

دلم براش میسوزه

بیشتر از خودم

حس میکنم به هر دلیلی حالش دست خودش نیست

زود عصبانی و خسته میشه..

یه چیزایی یادش میره و به یه چیزایی بی توجهه

یه جورایی همه سرزنشش میکنن

حالا یا تو رو یا پشت سرش..

و فکر میکنم تمام این انرژی منفی هارو دریافت میکنه..

یوقتا گوشاشو تیز میکنه ببینه چی میگیم بهم

گاهی متوجه نمیشه و میپرسه چی؟

و جواب یا "هیچی" هست یا توضیحات کوتاه..

اضطراب داره

اعتماد به نفسش اومده پایین

فکر میکنه هر کاری بکنه اشتباهه یا خرابکاری میشه

عصبانی میشه یهو بهم میریزه هر حرفی میزنه گاهیم عصبانیتشو رو خودش خالی میکنه

همه اینا تنها چند دقیقه است

بعدش پشیمون میشه.. عذرخواهی میکنه.. گاهی حتی گریه!

خودش کاری برای خودش نمیکنه

و انگار کار زیادیم از دست ما بر نمیاد

درست و غلط همه چیز از دستمون خارج شده

یه طوری همه مون گیر کردیم و نمیدونیم باید چکار کرد

گاهی از خودم خیلی بدم میاد..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۹
سپیدار

یه چیز دیگم جز دانشگاه نرفتن یادتون بدم :))

صبح زنگ زدم ۲۰۱۱۷ دعوا کردم گفتم سیستم پاسخگویی و پیگیریتونم به درد خودتون میخوره ...

بهم زنگ زدن گفتن میایم بابا میایم اروم باش :))

حالا معلوم نیس کی :/

خلاصه که کار مخابراتی داشتین زنگ بزنین ۲۰۱۱۷ داخلی ۳ پیغام بذارین

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۹
سپیدار

زمانی فکر میکردم پامو که از خونه بیرون میذارم تمام آدما منو نگاه میکنن

همه عالم و آدم حواسشون به منه! 

آینه بخش جدایی ناپذیر من بود که اگر نبود استرس وجودمو میگرفت

همیشه در دسترس ترین جای ممکن تو کیفم قرار داشت طوری که هر لحظه اراده کردم بدون نیاز به بیرون آوردنش بتونم خودمو یواشکی توش ببینم

تمام راه مدرسه و بیرون از خونه... انگار همه زوم کردن رو گردی مقنعه و روسری من

و انگار ذره ای جا به جا شدنش چقدر میتونست مایه خجالت و زشتی من بشه که هر ۵ دقیقه یکبار چکش میکردم!!

خط لبی که اگر یه روز نمیزدم فکر میکردم همه اون روز منو زشت میبینن!

لوازم آرایشی که همیشه محض احتیاط تو کیفم بود و باعث تسکینم میشد گرچه که شاید اصلا استفاده نمیشد

یادمه حتی برای اینکه تو کیفم رژ پیدا نکنن رژارو میمالیدم رو تکه های کوچیک پلاستیک و اونارو تا میزدم و تو کیفم جاسازی میکردم :))

هر شب قبل از خواب کفشامو واکس میزدم و مقنعه و چادرم و  طوری اتو میزدم و پهنشون میکردم که یک خط تا هم بهشون نیافته

هنوزم برام سواله وقتی موظف بودم کاملا حجاب داشته باشم چه اصراری بود که قبل از بیرون رفتن چتریامو بابلیس کنم؟؟؟ خدا میدونه چندبار تو این عجله ها پیشونین و سوزوندم..

دورانی که صورت شاداب و شفافی داشتم بدون لک و جوش .. دور چشام کبود نشده بود مثل حالا.. کم خونی نداشتم و لبا و ناخنام به اندازه کافی پررنگ بود طوری که گاهی به خاطر چرب شدن با یه ذره کرم باید ثابت میکردم رژ نزدم!

چقدر خودمو بد و چقدر در مرکز توجه میدونستم..

درست بر عکس حالا!

الان دیگه مطمئنم کسی بهم توجهی نمیکنه.. نگاه های آدما باعث هراسم نمیشه.. نظرشون راجع به زشتی یا زیباییم اهمیتی برام نداره.. اصلا از خونه که بیرون میرم نه من کسیو میبینم نه کسی منو! و اگر توجهیم بهم بشه برام جای تعجبه..

لوازم آرایشم از بس استفاده نمیشن دور ریخته میشن

لاکام خشک میشن

و آینه چیزیه که بیشتر وقتا باهام نیست!

میخوام بگم هر سنی یه چیزایی رو میطلبه! 

کاش به جای سرکوب و تحقیر اجازه بدیم آدما بزرگ بشن و به واقعیت پی ببرن

به جای کل کل و دعواهای همیشگی بذاریم اون زمانی که نیاز دارن دیده بشن..

چون خواهی نخواهی روزایی میرسن که دلت میخواد اصلا هیچ کی تورو نبینه..

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۸
سپیدار

در من کسیست که رفتنش را برای دیگری عزاداری میکند

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۱
سپیدار

اجازه گرفتن از کی شروع میشه؟ تا کی ادامه داره؟

خب بستگی داره

تو بچگش شاید همه به طور مساوی تا یه سنی باید برای بعضی کارا اجازه بگیرن

اما اگر شما جنسیتتون مونث باشه انگار هیچ محدودیتی براش نیست.. مدام باید اجازه بگیرین! از مادر از پدر از برادر از همسر...

و اگر آخری نباشه تا پایان عمر شاید از پدر و مادر

وقتی یه پدر متعصب و البته دیکتاتور داشته باشین همیشه این توقع ازتون میره که هیچ کاریو بدون اجازه گرفتن ازش انجام ندین

مهمم نیست ۴سالتونه یا ۳۴ سال یا حتی بیشتر..

وقتی مردی تو خونه هست که با توهم خدای دوم بودن!! زندگی میکنه

خودشو رئیس خانواده میدونه

تو هر موردی اظهار نظر میکنه حتی خرید یا چیدمان وسایل خونه

از نظر خودش عقل کل خونه اس و باید همیشه حرف حرف خودش باشه!

باید کاملا طبق میل و خواسته اون شماها زندگی کنید

از تفریحاتی که اون دوست داره با هر کمیت و کیفیتی که خودش میخواد باید لذت ببرید

از هرچی بدش میاد باید بدتون بیاد

کمترین مخالفتی به مزاقش خوش نمیاد

در واقع خودشو صاحب شما میدونه

درست همونطور که آدم میتونه صاحب یه حیوون خونگی باشه!

یه موجود بی اراده که همه چیش دست شماست..

چطور چنین جایی میتونید زندگی کنید؟

اصلا با همچین کسی چه جوری میشه زندگی کرد؟

بدیش اینجاست که هر ناراحتیم از شما داشته باشه براحتی باهاش روح و روان مادرتونو سوهان میکشه

اینجاست که نمیدونین باید فکر خودتون باشین یا مادر..

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۶
سپیدار

فک کنم به دلیل اشاعه هویت دانشگاه و تشویق به دانشگاه نرفتن تنبیه شدم :)))

چون بازدیدام یهو از ۲۰۰ شد ۳۵ :|

بعد حالبیش اینجاست که مثلا دیروز ۵۰ تا بوده حتی بعد امروز ک میشه میزنه دیروز ۳۰ تا :|

خلاصه که :))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۲
سپیدار