خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از خیلیا شنیدم که میگن اگر دوباره به دنیا بیام کاش تو فلان کشور باشم ...

من اگر قرار بود دوباره به دنیا بیم دلم میخواست یه دختر عشایر باشم . البته ناگفته نماند که اگر یه پسر بودم در مجموع راضی تر بودم چون دنیا به شکل بی رحمانه ای برای این جنس ساخته شده انگار! بگذریم

یه دختر عشایر ساده که یه سری کارا و هنرا رو باید یاد بگیره و زمان خاصیم ازدواج و ادامه زندگی.. طبیعت دشت کوه گوسفند مرغ خروس و ..

به نظرم وقتی به زنها ظلم شد که تو هر کاری واردشون کردن

در واقع از ذات خودشون دورشون کردن با یه سری شعارهای پوچ و بی اساس

در کل ما ادما با یکجا نشین شدن ظلم کردیم به خودمون

وابسته شدیم و فکر کردیم اینجا سرای ابد ماست و تا تونستیم جمع کردیم و فخر فروختیم..

عشایر میدونن هیچ چیز حتی سقف رو سرشون ابدی نیست.. بارشونو سنگین نمیکنن.. و قبل از اینکه به خاکی عادت کنن ترکش میکنن

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷
سپیدار

وان:

وقتی رو یه چیزی تمرکز میکنم شب خوابشو میبینم. مثلا اللن ک چند روزه فوکوسم روی سندروم صلیبی فوقانی و تحتانیه دیشب کلا خوابشو میدیدم! احمقانه اس خواب سندروم ببینی!! بعد هیم بیدار میشدم میگفتم نمیخوام خواب اینو ببینم دیگه

 

توو:

چرا اساتید ما همش تاکید دارن مقالاتی که پیدا میکنین انگلیسی باشن فقط؟؟ چرا هی میگن فارسیا اعتبار ندارن؟؟ مگه همه مقالات زیر دست یک سازمان تایید نمیشه؟؟ همونا ک تو اسکالر و پابمد نشون میده منظورمه. چرا ما اینقدر خودمون خودمونو کوچیک میکنیم؟؟؟ اگه مقالات فارسی و ایرانی اعتبار لازم و نداره پس چرا این اساتید اینهمه افتخار میکنن به مقاله هاشون؟؟

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۸
سپیدار

صاحب قبلی ظاهرا یه تصادف یا نیمچه تصادف یا بالاخره یه جریانی با ماشین داشته که ایربگش باز شده

بعد اونو جمعش کرده زیر فرمون و چون بوق قطع شده خودش خلاقانه بوقشو کشیده بیرون از سمت راست چسبوندش به برف پاک کن

الان بوق ماشین من یه دگمه کوچیک قرمزه که زیر برف پاک کن چسبیده

بعضی وقتا میخوام بوق بزنم هی دستم خطا میره و در نهایت یا دیر میشه یا نمیزنم کلا

حالا تصور کنید یه وقتایی که یکی خیلی بد میپیچه جلوم و عصبانی میشم میخوام بوق بزنم یهو برف پاک کن شروع به کار میکنه بعد بوق وقتی میخوره که کلا قضیه تموم شده!

حالا دوستم یه اپشنی داره به جای بوق شروع میکنه به طرف فوش دادن!! نه که سرشو ببره بیرون و داد و بیداد هااا! همونجور تو ماشین خودش فقط خودش میشنوه

امروزم ازون روزا بود ک بهش فرمون میدادم منتهی خون به مغزم نمیرسید اولش ک هی میخواست به جلویی بخوره اخرشم زد به ماشین عقبی.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۰
سپیدار

خب فک کنم امارگیر بیان تو پیج من لااقل سوخته! یا واشرش خراب شده همینجور داره میره... دیروز و زده ۴۰۰ و خورده ای بازدید امروزم ۱۱۹۰ تا!!!

 

بین راه نزدیک مقصد یه خانومه تک و تنها تو خیابون انگار ک تازه از ماشین پیاده شده بود داشت چادرشو مرتب میکرد.. تا برگشت به طرف من یهو خودشو انداخت جلو! واقعا ترسیدم بهش بزنم یا... وایسادم درو باز کرد.. مامان گفت کجا میری؟؟ فقط اصوات بی معنی اما حرف نه!! لال بود رفتم.. یه جایی صداش دراومد وایسادم میخواست بفهمونه که میره از چهار راه سمت راست اما ما مستقیم باید میرفتیم من حرف میزدم و یه جوری بین بهت و نفهمیدن نگاش میکردم اخر دستمو به جلو نشون دادم فهمید ما مستقیم میریم.. مامان داشت حرف میزد اما اون انگار صداشو نمیشنید

البته که بعدش همش میگفتم کاش کر باشه و صداهامونو نشنیده باشه چون یه نفر شدیدا داشت غر میزد که چرا سوارش کردی؟؟ 

بماند.. اونی که نه میشنوه نه میتونه حرف بزنه.. شاید بزرگترین ارزوش همینه

ماها که میشنویم و حرفم میزنیم یه وقتایی ارزو میکنیم کاش کر و لال بودیم

یا ندام چرندیات دروغ و میشنویم یا غر میزنیم یا بهانه میگیریم یا دردغ میگیم...

این بون هم لطفه هم شر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۵
سپیدار

شاید اعتماد به نفس بالایی نداشته باشم اما اصولا بروزشم نمیدم بصورت مستقیم

به هر حال میدونم بنا به تربیت و شرایط زندگیم از کودکی تا الان و مقداری هم ارث، موجود نسبتا کم رو و خجالتی هستم که تازه الان کمی بهتر شدم!

قبلا از اینکه اشتباه بگم چیزیرو تو جمع یا با حرف و نظرم مخالفت بشه نگران بودم حالا اما اصلا اهمیتی برام نداره

بگذریم از خودم نمیخواستم بگم

یه دوستی دارم همش میگه وای پیر شدم شوهرم نکردم دیگه کسی نگامم نمیکنه هیچ کاریم نکردم.. 

اصولا تو شرایطی قرار میگیرم که مجبور میشم باهاش حرف بزنم.. هرچی بهش میگم تو خوبی هیچ مشکلی نداری الان والا مجرد بودن کلیم کلاس داره!! تو باهوشی.. و.... محاله شما یه جمله مثبت راجع بهش بهش نگین و در جوابتون یه عالم انکار نشنوین!

دائمم مردده.. میخواد دوباره دانشگاه شرکت کنه.. هی میگفت مغزم نمیکشه‌‌ پیر شدم دیگه.. من هیچی بلد نیستم.. با کامپیوترم بلد نیستم کار کنم.. و .... آخرش گفتم بیخیال نمیخواد درس بخونی به نظرم برو خودکشی کن راحت شی

و اینجا بود ک دیگه کوتاه اومد و مکالمه تمام

اما کلا با چنین ادمایی حرف زدن فایده نداره چون دوباره تمام افکارشون میاد تو مغزشون و اصلا انگار نمیشنون چی میگی

وای که من چقدر بی حوصله ام تو حرف زدن با ادما چه برسه قانع کردنشون

 

عصر مهمون اومد. فاصله تماس تا رسیدنشون ۱۰ دقیقه بود منم تو وضعیتی بودم که حوصله نداشتم بیام بیرون. ترجیحا نشستم تو اتاق و درو بستم.. چند دقیقه بعد صدای بچه های خواهرنو که از یکی دوساعت قبل خونه ما بودن و پشت در شنیدم درو باز کردم دیدم اون پشت نشیتن . البته انگار درگیر بودن با هم :)) اوردمشون تو اتاق و انا هم نامردی نکردن قشنگ معلوم شد من تو اناقم و نیومدم بیرون . حب البته از نظر خودم مهم نیست. اما متاسفانه این رفتار از کودکی در خونه ی ما بسیار قبیح شمره میشد. یادمه هر وقت قرار بود مهمون بیاد حتی اگر مهمان سر زده داشتیم باید قبل از اینکه پاش به در ورودی حال برسه ما کاملا حاضر و آماده جلوی در میبودیم چون زشت بود مهمون بشینه بعد ما چند دقیقه که گذشت بیام بیرون از اتاق!!! اگر به هر دلیلیم حوصله نداشتیم یا وضعیت درستی باز هم باید حضور بهم میرساندیم!! حتی بین مهمونی هم نباید مکان و ترک میکردیم و به اتاق خودمون میرفتیم بهیچ عنوان! چون زشت بود!!! باید تا آخر همونجا کنار بقیه مینشستیم ولو اینکه اصلا کسی با ما حرف نمیزد! همه جا هم باید همه با هم میرفتیم... خلاصه که قوانین سختی حاکم بود تو خونه مون در حالیکه همه جا برعکس خونه ی ما بود.. و ما فکر میکردیم همه بی ادبن و به ما بی احترامی میکنن و ... حالا میبینم اگر اون روزا اجازه میدادن بعضی چیزا رو انتخاب کنیم بزرگتر که شدیم انتخاب و یاد میگرفتیم!

نا دیده نگرفتن خودمونو یاد میگرفتیم و میفهمیدیم همونقدر که دیگران مهمن خودمون هم مهم هستیم و مهمه که چه احساس و فکری داریم؟!

همین الان به من بگن بریم بیرون و هرجا تو بگی میریم من واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم و نهایتا تصمیم و واگذار میکنم یا اغلب موارد از جمله ی " برای من فرقی نمیکنه " استفاده میکنم. مگه میشه آدم براش فرقی نکنه؟؟؟ خلاصه که هنوز هم در سن ۳۴ سالگی مادر من منو سرزنش میکنه که باید تحت هر شرایطی بیای یه سلام بکنی!!!! 

 

راستش این روزا دلم میخواد فقط با گلهام سرگرم باشم و کلا تمام گلای تو خونه که خودم مرتبشون کردم. هیچ چیز دیگه ای جز نقاشی با رنگار اکریلیک و رسیدگی به گلا بهم ارامش نمیده وقتی تو خونه ام

و خب طبق معمول همیشه که یهو همه چیز با هم اتفاق میافتن الان میان ترمها، تکالیف، پایان نامه، کارورزی با هم بوقوع پیوستن و من قر و قاطی شدم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۷
سپیدار

یه پیج از دانشگاه فردوسی دیدم و توش یه پست از دانشکده مون... و رفتم به اون زمانا و اشک تو چشام جمع شد

به خاطر تمام خاطرات خوب و بدش

دوستام

استادا

مسیر دانشکده

چقدر حال میکردم هر روز از زیر اون سر در رد میشدم و میرفتم داخل

انگار یه افتخار خیلی بزرگ کسب کردم!

چه روزایی بود

چقدر ساده بودم

چقدر حرص میخوردم

چقدر بیخیال آینده بودم..

چقدر این ۱۰ سال و اون ۴ سال بسرعت گذشت!

به هر حال فکر نمیکنم دلم بخواد همه رو دوباره ببینم اما دیدن بعضیا بخصوص گروه خودمون خالی از لطف نیست

و چقدر همه تغییر کردن تو این سالا!!

امروز دوبار خاطرات گذشتم زنده شد

یکبار خوته ی دوست جان که دعوت کرده بود بیاد روزای همکاریمون تو اولین استخر 

و بار دوم همین پیج و دانشگاه و دانشکده

خدایا شکرت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۲
سپیدار

هی مینویسم میذارم تو ذخیره و بعد پاک میکنم‌..

روزی که همه بفهمن نه کرونایی بوده نه مرگ ناشی از کرونا 

نه تنها دارو و واکسنی نیست بلکه دقیقا عوامل کشتار جمعین تمام این واکسنا و داروهایی که ازش حرف میزنن...

شاید اون روز خیلی دیر شده باشه!

آخه بیماری که نشانه های تمام بیماری ها رو داره و همش میگن ناشناختس چه جوری میشه براش واکسن درست کرد که ۱۰۰% حتی ۹۰ % مفید باشه؟؟؟ 

یه طوری همه علائم و بهش ربط میدن که پس فردا شما دستشویی هم داشته باشین میگن از علایم کروناست!

کاش مردم این چرندیات کرونارو باور نمیکردن

کاش اینقدر ماسکای مزخرف و رو صورتشون نگه نمیداشتن و ریه هاشوتو بیمار نمیکزدن

کاش اینقدر نمیترسیدن!

کاش روابط دوستانه و خانوادگی رو قطع نمیکردن

وقتی یارو خودش اومده تو اخبار زنده ی شبکه خبر میگه بیشترین مرگ به خاطر داروهاییه که عوارضش ناشناخته اس!!! میگه من اگر مریض بشم خودم نه دارو میخورم نه بیمارستان میرم!!! دیگه چی باید گفته بشه تا باور کنیم همش یه بازیه خیلی کثیفه

ترس و استرس و شستشوی دائمی و دوری از جمع های دوستانه سیستم دفاعی رو اینقدر ضعیف میکنه به مرور که دیگه توان مقابله با ساره ترین بیماریا رو هم نداره

از مرگ نترسیم!

مرگ حقه! و هر زمان پایان عمرمون برسه این دنیا رو میذاریم و میریم..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۵
سپیدار

وقتی که خبر ترور شهید فخری زاده رو شنیدم بشدت دلم گرفت

یک دانشمند سرمایه است! سرمایه ای که تکرار نمیشه.. 

کسی که زبانش تروره مگه میشه باهاش مذاکره کرد؟

و چرا اینهمه خائن داریم؟؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۳
سپیدار

به گل و گلدون علاقه مند شدم

یه ردیف دیگه هم گلدون با گلای ساکولنت به اتاقم اضافه کردم

گلای تو تراسهارو کلا اوردم تو خونه و بردیم اتاق وسطی روی میزی ک قرار بود محل درس خوندنم باشه. ولی خب حقیفتش تو اتاق خودم راحت ترم

بیشتر درسامم ک تو کامپیوترمه

بهد دیدم گلدونا نامرتبن یکی دوتا گلدون و عوض کردم و بعدم تصمیم گرفتم گلدون سیاهارو سفید کنم. یه دونه رو رنگ زدم فردا با یکی دیگه جا به جاش میکنم و باز اونو رنگ میزنم.. ازین کار لذت میبرم

از صبحم البته کلا داشتم فایلای درسارو گوش میدادم

بتازگی فهمیدم ک نقص توجه دارم!

قبلا پیش اومده ک طرف یه چیزی گفته منم اونجا جواب دادم و بعد یکی دو روز فهمیدم کلا اون یه چیز دیگه گفته و من یه چیز دیگه فهمیدم!!

و چه جواب بی ربطیم دادم..

حالا تو درسا فهمیدم قضیه خیلی عمیقتر ازونه ک فکر میکردم! 

خب اینم از مزایای کرونا بود

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۳
سپیدار

از ۴:۳۰ صبح بیدارم.. قبل از ساعت ۳ یه ۵ دقیقه ای چرت زدم

دیروز یکی از شاگردام پیام داد احوال پرسی و .. دلم تنگ شده و ازین حرفا.. قبلنم حالم و پرسیده بود برای همین شک نکردم.. گفت همو بیرون ببینیم؟

میخواستم بگم وقت ندارم.. گفتم با خودشون فکر میکنن خودمو دارم میگیرم ( که ایکاش همینکارو کرده بودم ) گفتم باشه.. گفت فردا ( یعنی امروز) گفتم باشه.. گفت به بچه ها میگم بعد خبر میدم

خلاصه خبر داد و قرار شد بریم پارک و... رفتم دیدم هیچ کدوم نیومدن

جالبه وقتیم داشتم حاضر میشدم و حتی قبلش یه حسی بهم میگفت قضیه چیز دیگست بپیچون!

حدسم درست بود منتهی من فک میکردم قضیه بیمه باشه که دیدم نه!

طرف رفته نتوورکر شده و اومده مخ منو بزنه... حالا هنوز دو ماه گذشته!

خیلی کار غیر اخلاقیه.. از احساس و اخلاق یه نفر سو استفاده کنی الکی بگی دلم تنگ شده بعد بکشونیش سر قرار و تبلیغات

به هر حال بعضی از حرفامو زدم اما زیر بار نرفتم ولی حوصله ی بحث کردنم ندارم چون دیدم ک اصولا مخ اینارو بشدت شستشو میدن

از مثالای شبیه هم و مزخرفی ک میزنن معلومه

دو سال پیشم یکی از دوستای قدیمی اینکارو در ابعاد وسیعتری باهام کرد وقتیم به روش اوردم شدیدا انکار کرد!!! منم کلا ارتباطمو باهاش کات کردم 

کاش تو اون جلسات مسخره تون ک پر از شعاره اخلاق و بازار یابی حرفه ایم یاد میدادن

دیگه هرکی بگه دلم برات تنگ شده باور نمیکنم عمرا

هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که دایره ی روابطم هر چی محدودتر باشه بهتره و هرچی فاصله با ادما حفظ بشه بذار بگن خودشو میگیره یا غیر اجتماعیه.. مهم نیست

البته قبل ازین یه مورد دیگم بود از دوستای نه چندان صمیمی و همکارای قبلی

وقتی گفت دلم براتون تنگ شده یه قرار بذارین با فلانی ک ببینمتون رک بهش گفتم اگه میخوای به تیمت اضافه کنی من کلا خوشم نمیاد.. چون اینستاشو دیده بودم ک پیوسته به یکی از همین شرکتا و مرتب همون شعارا و عکسای حال بهم زن و تبریکات مزخرف به سلاطینشون بابت اینکه از خریدای اینا به سودای کلان رسیدن و فلان ماشین گرون قیمت و خریدن ...

هعی.. به هر حال امروز صبحمو هدر داد

بعدم میگه خب درس میخونی که اخرش چی؟؟؟

گفتم حالا بذار یه مدت از کارت بگذره بعد... 

جدا سطح شعور آدما کلا رو به افوله و هیچ چیز نگران کننده تر ازین نیست

یکی درمیونم میگفت اوضاع خیلی خراب شده‌.

منم اصولا حوصله ی بحث با هیج کیو ندارم.. کلا میذارم میرم و دیگه پیدام نمیشه

از ساعت ۶ احساس خوابالودگی داشتم و بازم نشستم پای نوشتن و خوندن

ولی الان همچون جغد هندزفری تو گوشمه و در مقابل خوابیدن مقاومت میکنم..

خدایا منو از شر خودم نجات بده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
سپیدار

هر روز نگرانترم میکنه

سعی میکنم توجه نکنم ولی نمیشه..

از ۲۴ ساعت ۱۲ ساعت خوابه‌‌.. در طول روزم تنها کارایی که میکنه تماشای تلویزیون و اخبار مزخرفشه و چک کردن تلگرام

مسجد ظهر و شب ترک نمیشه فقط. بعضی روزا هم با مامان میره پیاده روی اما با غرعر و مسیر نسبتا کوتاه

مثل تکلیفی که از سر اجبار انجام میدی

صف نونوایی ۴ نفرم باشن باز حوصله نداره وایسه تو صف

هرچی بخواد بخره باید بکی همراهش باشه ( ترجیحا مامی)حوصله ی بچه ها رو هم ک یکبار در هفته میان نداره

حوصله ی فامیل و دوست و اشنارو نداره میگه چقدر حرف میزنت!

هر روز بیشتر از فبل زبونش میگیره و کلمات یادش میره

بیشتر از قبل فراموش میکنه

و کمتر از قبل متوجه حرفامون میشه

هیچ کار مربوط به خونه رو پیگیری نمیکنه

با تلفن حرف میزنه بعد ک میپرسی چی گفت میگه یادم نیس..

از حرف زدن با بقیه قراریه.. 

و هییییچ کاری برای خوب شدنش نمیکنه

با خودم فکر میکنم تا کجا قراره پیش بره.. و غمم بیشتر میشه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
سپیدار