فردا رو با اون عنوانی که همه میشناسن من دوست ندارم و هیچ وقتم تو این روز بیرون نرفتیم و نخواهیم رفت و علاقه ایم به این کار نداشتم و ندارم...
چرا البته یا حرم رفتیم که این روز اتفاقا خیلی خلوت میشه و یکی دو سالم سینما که اونم خلوته
به یاد این شعر شهریار افتادم
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
به گذشته ی تلخ فکر نمیکنم..فکرم کنم دیگه اون حس به اون تلخی نیست..بی طعم و بی رنگه..به آینده هم فکر نمیکنم..اونم برام چندان رنگین کمانی نیست
وقتی داشتم در حالو قفل میکردم با خودم میگفتم..حسش نیس..یهو باز گفتم نه! از لحظه لذت ببر..تو شیشه های سکوریت در خودمو نگاه کردم و باز گفتم در لحظه لبخند بزن..کارها تموم میشن..برای آخرین بار نگاه کردم نتونستم به خودم توی آینه لبخند بزنم کلید و از قفل درآوردم و رفتم به سمت در حیاط..
من خوبم..زندگی خوبه..فقط دگمه ی آن احساسم خراب شده ;)