مدتها بود به بعضی چیزا فکر نمیکردم
مثلا اینکه چقدرررر دلم میخواست تو مسابقات شنا شرکت کرده بودم و مدال میداشتم
اینکه حقیقتا چقدر شنا رو دوست داشتم و دلم میخواست توش کسی بشم
اینکه چقدر با سختی واسه ازمونای ناجی و مربی رفتم... چقدر غر شنیدم... چقدر دعوام کردن... چقدر با اعصاب داغون رفتم و اومدم تا شد... بعد همه جا پزشو دادن!!
دلم نمیخواد یادم بیاد که چقدر زندگی رو بهم سخت گرفتن و حالا فهمیدن اشتباه کردن!
حالا؟؟؟ چه فایده.. بهترین روزای عمرم رفت..
روزایی که میتونستم خیلی سرخوش باشم .. اما همش تو استرس و نگرانی گم شد
حالا چندین ساله که درگیر کارم.. کار زیاد.. واسه جبران خودخواهی های پدر
الان تو سن ۳۴ سالگی اینقدر خسته ام که دلم دیگه چیزی جز تنهایی نمیخواد
و هنوزم اون نقطه ای که میخواستم نیستم... در واقع کلیم ازش دور شدم..
حالا باید فراموشی و بی حوصلگی و بددهنی بابا رو تحمل کنم
بی مسیولیتی و خودخواهیشو...
باید شاهد ذره ذره نابود شدن مامانم از درون باشم
باید گاهی واسه فرار از تنهایی سراغ این و اون برم و در نهایت هم تنها ادامه بدم
باید مسیر زندگیم پر از واهمه و نا معلومی باشه
به اینا نمیخواستم فکر کنم و از هر چیزی که یادم بیاره شون فراری بودم
تا که دوباره امشب پیج اون قهرمان شنا رو دیدم
کسی که لحظه به لحظه خانواده همراهش بودن نه سد راهش ...
دروغ نیست اگه بگم حسودیم شد.. کسی که همسن منه و با امید داره روز بروز پیشرفت میکنه و گذشتش پر از افتخاره
و منی که تمام گذشتم همراه با ترس و عقب نشینی بود
از اینکه هر روز به یه دری میزنم خسته ام...
من اونی که میخواستم نشدم!