برای اولین بار باید اعتراف کنم تو یه گرداب ناامیدی گیر افتادم و حس میکنم هرچی دست و پا بزنم بی فایده اس
اینکه اساتید اشغالمون باعث شدن پایان نامه م اینقدر کند پیش بره و ی ترم اضافه بخورم دیگه مهم نیست. اما اینکه الان وقتمو باید پای اون خزعبلات بی فایده بذارم رو مخمه
اینکه کرونا! گرفتم و باید دو سه هفته تو خونه بمونم هم مهم نیس چون خیلی خفیف بود و زیاد اذیت نشدم
اما اینکه بابا فراموشی گرفته و روز بروز داره بدتر میشه مهمه
اینکه به خاطر بد اخلاقی و بی حوصلگیش دیگه دوستاشم حاضر نیستن بعش سر بزنن مهمه
اینکه تنهایی هیییچ کاری نمیتونه انجام بده حتی یه خرید ساده.. مهمه
اینکه همه رو انکار میکنه و هیییچ قدمی حاضر نیست برای خودش برداره مهمه
اینکه منو مامان داریم ذره ذره ذوب میشیم و هیچ کاریم ازمون بر نمیاد مهمه مخصوصا مامان
فکر میکنم دارم میبینم باقی عمرم قراره چطور بگذره...
همش به خودم میگم عصبی نشو، جواب نده، ناراحتش نکن...
دلیل اینهمه انکار و خود بزرگ بینی رو نمیفهمم...
چیزی که از درون کاملا فرو پاشیده اما اصرار داره یه تابلوی تزیینی و نمایشی هنوز اون بالا باشه..
بابا خوب نمیشه فقط هر لحظه بدتر میشه
کرونا تموم نمیشه چون یه بازیه و سود خوبی واسه صاحبان سرمایه داره
دنیا خوب نمیشه و لحظه به لحظه بیشتر به قهقرا میره
و من دیگه هیچ آرزویی ندارم