نجات غریقی که بر باد رفت
دوشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۴ ب.ظ
عجب تلاشی کردمااااااااا همه میگفتن تو بدن شک قبول میشیاز همه دیرتر شروع کردم اما از همه بهتر شدمولی چه سوووووووووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟درست روز اول خرداد امتحان بودروز قبلش تو مسیر استخر یه دیوونه پیدا شد و با یه چیزی کوبید تو سر ما!!!سر مبارک که 7تا بخیه خوردموقعیم که میخواستم فرار کنم به خاطر ضربه تعادلمو از دست دادم و رفتم تو جوب نیم متری...تا مدتی با عصا راه میرفتم.هنوزم بعد از 5-6 ماه خوب خوب نشدهبماند که چقدر ترسیدم و از وحشت اون روز خواب به چشم نیومد تا مدتهاهنوزم فکرش آزارم میدهبماند که چه فرصتیو از دست دادمبماند که الانم میرم تو خیابون از ترس مدام پشت سرمو نگاه میکنم که نکنه....بماند که قبل از اون چی به سرم اومده بود و... این دیگه آخرین دلخوشیم بودعیبی ندارهگذشت دیگهشاید اون تنها کسیه که تو زندگیم هیچ وقت نمیبخشمشاگه حالشو دارین کامل قضیه رو بدونین برین ادامه مطلب...
مثل یه خواب وحشتناک بود
یه کابووس که میخوای زودتر بیدار شی و نمیتونی
تو یه بولوار خلوت بودم و خیلی طولانی
ساعت 1:10 ظهر بود
هیچ کس نبود
پرنده هم پر نمیزد
رفتم تو پیاده رو
اون پیاده رو تا دور دستها هیچ دری نبود
یه دیوار بود
که هیچ کسیم اون طرف دیوار رفت و آمدی نداشت
شمشادایی کع تا کمر قدشون میرسید سد بین پیاده رو و خیابون بودن
نقاطی که بینشون فاصله باشه به ندرت وجود داشت
تو بولوار هم ماشین خیلی کم رفت و آمد داشت
یه پسری رو دیدم از دور داشت میومد
راه رفتنش یه جوری بود
حس بدی بهش پیدا کردم
یه لباس آستین کوتاه تیره،شلوار جین مشکی و شال مشکی که دور گردنش بو
موهاش کمی بلند و فردار بود و پوست تیره ای داشت
تو دلم کمی ترس اومد اما نمیدونم چرا نرفتم تو خیابون....
از کنارم رد شد
کمی خیالم راحت شد از اینکه رفت
بعد از چند لحظه حس کردم صدای پا میاد پشت سرم
ترسیدم اما بازم به فکرم نرسید برم سمت خیابون
صدا نزدیکتر میشد و قدمهاش تند تر
خیلی ترسیدم
خیلی زیاد
اینقدر که حتی جرات نکردم برگردم پشت سرم یا تغییر مسیر بدم
شروع به خوندن آیة الکرسی کردم
هنوز تموم نشده بود که یه چیز سنگین به شدت خورد پشت سرم
و تازه فهمیدم حس بدی که داشتم و ترس توی دلم بی خود نبوده
برگشتم و دیدم همون پسره وایساده و یه چیزی شبیه باطوم تو دستشه
خیلی وحشت کردم
تنها
چیزی که به فکرم رسید این بود که تا میتونم جیغ بزنم و خودمو برسونم اون
طرف شمشادا کنار خیابون تا شاید کسی منو ببینه و صدامو بشنوه
شروع به جیغ کشیدن کردم
تعادلمو از دست داده بودم
میترسیدم پشتمو بهش کنم که شاید دوباره بزنه
یه لحظه چشم به شمشادا افتاد که کمی ببنش باز بود
خودمو به شدت انداختم طرفش که از جوب بلند کنارش رد شم
پام به شدت خورد به لبه جوب و ضرب خورد و افتادم داخلش
به زحمت و سریع خودمو بیرون کشیدمو رفتم عقب تر و کنار خیابون بودم دیگه
تمام این مدت بی اختیار از ترس و وحشت جیغ میزدم و فریاد میزدم کمک
و اون هم بی حرکت وایساده بود همونجا!!!!!!!
ولی هیچ کی اونجا نبود...
حتی یه ماشین هم رد نمیشد!!!!.........
تا اینکه یه موتوری نزدیک شد و اونم فرار کرد
موتوریه ازم پرسید چی شده و منم گفتم و اونم رفت دنبالش....
خون از سرم به شدت سرازیر شده بود
کاملا ریزششو از پشت سرم حس میکردم
روسری و مانتوم از پشت سرم غرق خون شده بود
به قدری شوکه بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم
فقط ناله میکردم
یه ماشین اومد و وقتی قهمید چی شده منو رسوند جایی که میخواستم برم
رفتم مستقیم تو اتاق کار بابام و .........
سرم 6-7 تا بخیه خورده
تا 10 روز دیگه باید باشه و بعد بازش کنم
پای چپم هم حسابی ورم کرده و کبود شده
روز اول که اصلا نمیتونستم راه برم
الانم به کمک عصا کمی راه میرم
حققتا تو اون موقعیت که هیچ کی اونجا نبود تو فکرم فقط این بود که جز خدا کسی نمیتونه کمکم کنه
و مطمئنم که همینطورم شده
خدا خیلی بهم رحم کرد
اون میتونست به راحتی یه ضربه هم از جلو به سرم بزنه
یا حتی قبل از برگشتن یکی دیگه به پشت سرم و.....
ممکن بود همون اولیو جای بدی بزنه و ضربه مغزی بشم
ممکن بود پام بشکنه....
خدایا شکرت
حالا حداقل 2ماه طول میکشه تا پام کاملا خوب بشه
اون روزی که این اتفاق افتاد درست یه روز قبل از آزمون نجات غریقم بود
تمام افسوسم از همینه
ماه ها براش تلاش کردم
مطمئن بودم قبول میشم
رکوردام عالی بودن
تمام مربی ها میگفتن تو بدون شک قبولی....
همه چی در یه لحظه دود شد و رفت....
دوره بعدی 2ماه دیگه اس که منم تا اون موقع خوب نمیشم و آماده نمیشم....
سال دیگه هم که....
خدایا شکرت
میتونست بدتر این هم بشه...............
۹۰/۰۹/۰۷