☺+☺
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۰، ۰۷:۱۱ ب.ظ
بعد از ظهر رفتیم حرم . اجبارا از دوتا دختر کوچولو مراقبت کردمزوار بودن.مامانشون مشغول نماز بود و...نرگس که تازه راه رفتن یاد گرفته بود و مهدیه که حدود 5ساله بودلهجه ترکی داشتن اما مهدیه گفت خونه شون تهرانهخیلی ناز و دوست داشتنی بودن. نرگس شیطون بود و راه میافتاد میرفتمنم هرکار بلد بودم کردمشکلات و حرف و شوخی و کلی بازیای مختلف تا بچه راه نیافته برهآخه بزرگه از پسش بر نمیومدتا اینکه نماز مامانشون تموم شد و من خداحافظی کردم و رفتم...ولی حس خیلی خوبی داشتم .چقدر بچه ها مهربون و دوست داشتنی و بی ریانچه دنیای پاک و قشنگی دارنکاش ماها هرچی بزرگتر میشدیم بعضی از خصلتای بچگی مونو حفظ میکردیمهرچند همیشه میگفتم حوصله بچه ندارم اما وقتیم بچه بودم همیشه کوچیکترا دورم جمع میشدنالانم که بزرگ شدم هنوزم میان سمتم حتی وقتی کاری به کارشون ندارمو با وجود این همیشه هم حسابی هواشونو داشتم فقط نمیدونم چرا گاهی وقتا که اصلا حوصله ندارم و نگاهشونم نمیکنم بازم بهم گیر میدن؟؟!!ولی خب حالا یه مدتیه دیگه حس نمیکنم از بچه بدم میاد☺♥
۹۰/۰۹/۲۲