بهشت
چهارشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۱۸ ق.ظ
توی اتوبوس بودم
دو تا خانوم نزدیک بودن یکی 47-8 ساله و اون یکیم به نظر میومد 50 رو رد کرده بود
شایدم پیر زمونه بوده....
تازه همدیگه رو دیده بودن
اونی که مسن تر بود پرسید خونه تونو عوض کردین اومدین اینجا؟؟؟
اون یکی گفت خیلی وقته عوض کردیم اما اینجا نه
اینجا خونه ی پدرمه که چون تنهاست من دیشب پیشش بودم الان دارم برمیگردم خونه خودم
بعد اولیه شروع کرد به گفتن از اینکه خدمت کردن به پدر و مادر خیلی ثواب داره و همین دنیا هم بهش میرسی
از خودش گفت:
خواهر و برادرام هر کدوم یه گوشه ی دنیان
یکی امیرکاست یکی انگلیسه یکی کاناداست و ...
من تنها بودم ایران با مادر خدا بیامرزم
اونم حواس پرتی داشت و دائم گم میشد تو خیابونا...
منم خودم زندگی داشتم و از طرفیم نمیتونستم مادرمو تنها بذارم با اون وضع مریضیش
خیلی بهم فشار اومد تو اون دوره
با اینکه خیلی سعیمو میکردم تنهاش نذارم و بهش کمک کنم
ولی با این وجود حالا که فوت شده چند سالیه بازم فکر میکنم شاید بیشتر از اونم میتونستم
ولی گذشته از اینا از اون زمان تاحالا خیر و برکتی که تو زندگیم داشته رو کاملا حس میکنم
اینکه گره های کارم سریع باز میشه همیشه حس میکنم دعاش پشت سرمه
و حسرت میخورم که کاش هنوز زنده بود و هنوزم من ازش مراقبت میکردم بیشتر از قبل
مابین حرفاش به منم نگاه میکرد که ببینه گوش میدم یا نه
خود منم این قضیه رو کاملا درک کردم
اون زمانی که 9 سال پیش مامان بزرگم مریض بود و بابام مث پروانه دورش میچرخید
و 4 سال پیش که پدر بزرگمم مریض شد و افتاد و بازم بابام تنهاش نذاشت
البته کلا زمانیم که زنده و سالم بودن بابا دائم بهشون میرسید
با اینکه پدر بزرگم خیلی بابامو اذیت میکرد و زبون خوبیم نداشت
حتی گاهی از دم در راهش نمیداد تو خونه....
ولی بابا بر خلاف خواهر و برادراش نه پشت سرش حرف زد و نه ترکش کرد
دائم در خدمت پدرش حاضر بود....
۹۰/۱۱/۰۵