ترس
پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۰، ۰۲:۴۹ ق.ظ
بعد اون اتفاقی که واسم افتاد نجات غریقی که بر باد رفت یه حالت رخوت و ترس بدی تو وجودم افتاده
وقتی میخوام از خونه برم بیرون از همون دم در مدام اطرافمو نگاه میکنم
این همون محله و کوچه و خونه ایه که من عاشقش بودم
تمام خاطرات شیرین بچگیم و اینجا گذروندم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم ترکش کنم
ولی حالا از همش متنفرم
یه وحشت عجیب از همه ش تو دلم افتاده
از اینکه اینقدر خلوته و آروم واقعا متنفرم
اون اتفاق همین نزدیکا افتاد...
اگه تو خیابون کسی پشت سرم باشه از ترس چنان سرعتی میگیرم که
نفسم تنگ میشه و گاهی تا مدتها سرفه میکنم و احساس سوزش تو سینم
دارم
اصلا دست خودم نیست
پل هوایی نزدیک خونه که باید ازش رد شم و برم اون طرف بولوار شده عذاب من
گاهی وقتا هیچ کی روش نیست
گاهی فقط یه مرد ...یا چند تا
امروز داشتم میرفتم یه مرد بود...متوجه من که شد سرعتشو کم کرد.نزدیکتر که میشدم دیدم هی زیر چشمی حواسش به منه
نمیخواستم پشت سرم باشه چون میترسیدم
با سرعت از کنارش رد شدم .نگام کرد و یه چیزاییم میگفت که من اصلا نمیشنیدم
ولی از ترسم اینقدر با سرعت رفتم که وقتی به پله های اون طرف پل رسیدم حس کردم تمام عضلات پاهام گرفته
خدا نکنه که یکی از این مردا یه تیپ و قیافه تابلو داشته باشن...حتی کارگرای ساختمونی
خدا نکنه که به منم نگاه کنن....
از خونه که میام بیرون تا وقتی لااقل از این منطقه خلوت دور شم آیة الکرسی میخونم
خواهرم میگه سه تا اناانزلنا بخون.اولیشو بخونی خدا یه فرشته محافظ
میفرسته برات دومی رو بخونی دو تا میفرسته سومی رو که بخونی خودش مواظبت
هست تا بری و برگردی
میخونم اما ترس از دلم نمیره
حتی وقتیم دیگران (تو خونه)میرن بیرون من نگرانم تا برگردن.مخصوصا اگه سر ظهر یا تو تاریکی باشه
گاهی وقتا شبا قبل از خواب اون صحنه میاد جلوی چشمم
منی که خیلی وقتا تو خونه تنها میموندم و از خدامم بود که تنها باشم حالا از تو خونه موندنم وحشت دارم...
نمیدونم چرا این ترس لعنتی نمیره
هنوز جای اون ضربه روی پام دیده میشه.هنوز یه کمی ورم و کبودی داره بعد از 9 ماه و هنوزم درد میکنه جاش!!!
انگار باید حالا حالاها یادم بمونه چه اتفاقی افتاده
۹۰/۱۱/۲۰