اولین مهمونی افطاری
سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۱۳ ب.ظ
امشب خونه ی خاله بودیم(خاله ی بزرگ=نامبر وان)
خونه شونو عوض کردن
قبل از این مستاجر بودن الان دیگه اینجا مال خودشونه اما بر عکس خونه های قبلی کوچیکه
خلاصش اینکه زوجهای جوان که مستقل شدن هیچ کدوم دعوت نبودن(به دلیل کمبود جا)
برعکس مهمونیای قبلی خیلی خلوت بود اما خیلیم خوش گذشت
نکته ی خیلی مهم این بود که تلویزیون کلا خاموش بود!(خیلی با این حال کردم)
ساعت 9 همه رفتن ما هم داشتیم میرفتیم ولی من نذاشتم
چون میدونستم بابا میخواد بره و منو مامی مث مداد باید تا ساعت 1 بشینیم
خلاصه
در حالی که بابا دم در بود و مشغول صحبت با پسر خاله ها من به پشتیبانی
دختر خاله (چون چند بار صداش زدم جواب نداد) گفتم یه کم دیگه بشینیم !!!!
یه کم شد 1 ساعت...کلیم خندیدیم...اینقدر که گلوم درد گرفت(نه که حساسم!) یه نفرم شاکی شد از بزرگترها!!!
چون منو دختر خالم داشتیم از راه دور با پسر خالم بحث میکردیم
بابا و شوهر خالمم داشتن مثلا حرف میزدن ولی از بس ما خندیدیمو ... صداشون بهم نمیرسید!!
یاد اون روزایی که با دختر عمه هام دور هم جمع بودیم افتادم به همین افتضاحی میخندیدیم و سر صدا میکردیم.....
خدایا شکرت
۹۱/۰۵/۱۰