بودن یا نبودن؟؟؟
سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۴۰ ق.ظ
چند روز پیش پای کامپیوتر بودم
بابا گفت بود و نبود تو تو این خونه هیچ فرقی نمیکنه دائم پای اون کامپیوتری!!!
مثل یه تیکه سنگ....(قبلا هم گفته بود)
منو باش مامانتو به هوای تو تنها میزارم میرم سر کار!!!!
.....................
مامانم پیشش بود اما هیچ دفاعی از من نکرد
تگفت که همیشه اینجوری نیست(آخه بابا زیاد خونه نیست وقتی دو بار یه چیزی ببینه بقیه رو با یقین حدس میزنه)
نگفت منم از خیلی کارام میزنم تا تنها نباشه
نگفت پیش دوستام نمیرم تا پیشش بمونم
نگفت دوره ای رو که دوست داشتم و نرفتم تا پیشش بمونم
نگفت من که از این فیلمای بیخود تی وی بدم میاد اما پا به پاش میشینم میبینم خیلی وقتا تا کنارش باشم
.......
خیلی چیزا رو نگفت و اینجوری تایید کرد که حق با باباست
من چیکار کردم؟؟؟
اونجا جواب ندادم و با خودم یه کم غر غر کردم (البته یه چیز کوچیک گفتم ولی ادامه ندادم)
در عوض پریشب که مهمونی داشتیم بعد از مهمونی با دختر عمم رفتم باغشون و روز بعد ساعت5 برگشتم
مامان با تردید گفت میخوای بری واقعا؟؟؟؟ ینی دوس داری بری؟؟؟
گفتم آره!
بابا وقتی دید من حاضر شدم بسیااااااااار متعجب پرسید:کجا؟؟؟؟؟؟
تو ماشین به عسل و...گفتم بابام شوکه شده حسابی...و بعد خنده....
کلا اون شب خیلی خوب بود
دوسالی بود که عسل و ندیده بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود پری رو هم یه سال
وقتی رفتم تو حیاط...عسل دوید و پریدیم تو بغل هم و کلی جیغ و ویغ کردیم از ذوق!!
با پری هم
تمام شب به گفتن و خندیدن ما سه تا+آبجیم گذشت
حیف مریم نتونست بیاد والا جمعمون تکمیل بود دیگه
یه ریز جفنگ گفتیم و خندیدیم...
شبم تو باغ تا اذان صبح با عسل بیدار بودیم...از بس خندیدیم دل درد شدم
بعد نماز خیر سرمون خوابیدیم....اون که قشنگ خوابش برد تا 12 ظهر
من بیچاره که جام عوض بشه از این اتاق به اون اتاق خوابم بهم میریزه اونجا دیگه کلا نتونستم بخوابم!!!
شاید کلا یکی دو ساعت خوابم برد
به قول سمیرا باید کلا اتاق خوابمو با خودم همه جا ببرم!
ساعت10 دیگه بلند شدم و یه کم راه رفتم تو باغو (آفتاب بود برگشتم تو) فیلم گذاشتم که دیگه کم کم عسل پاشد.....
مامان صبح یه بار زنگ زد.... گفت خوب رفتی دیگه عین خیالت نیست .....
یه بار دیگه هم ظهر زنگ زد پرسید کی میای؟؟؟ فهمیدم تنهاست
بابا جان رفتن دنبال کار خودشونو بقیه هم سر زندگیشون
میخواستم اون شبم بمونم ولی دیدم تنهاست دلم سوخت (مخصوصا که دوبارم زنگ زد) این بود که عصری برگشتم خونه....
جلوی تی وی رو کاناپه دراز کشیده بود رفتم بغلش کردم گفت برو من باهات قهرم!
موندم همونجا و یه کمی شوخی کردمو بعد که وسایلمو گذاشتم تو اتاق و کمی
بگو بخند و حرف زدم گفتم شماها که میگین بود و نبود من تو این خونه مث یه
تیکه سنگه!!!!!
*نکته اخلاقی:
1- بابا مامانم باید بدونن من حتی پای کارای خودمم که باشم باز بودنم تو خونه ترجیح داره به نبودنم
2- مامی هم باید یه وقتایی از من دفاع کنه (کاری که هیچ وقت نمیکنه و
بعد از اینم چشمم آب نمیخوره) چون میدونه بابا از کارش نمیزنه که پیشش
بمونه تا تنها نباشه!!
3- به خاطر خودمم که شده گاهی وقتا باید یه کار خارج از عادت
خودم و دیگران(مخصوصا دیگران!) بکنم تا هم به خودم و هم دیگران ثابت بشه
خیلیم بیخودی نیستم
حداقلش اینه که بیشتر واسه خودم ارزش قائل میشم و میشن
۹۱/۰۵/۱۷