نا خود آگاه
دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ب.ظ
دلم میخواد بازم روزایی برسه که بیشتر از روزی 15 دقیقه اینجا کاری نداشته باشم!!
نمیدونم اون روز بازم میرسه یا نه؟؟؟
البته نه با اجبار...نه اونجوری که فقط وقتشو نداشته باشم
جوری که انگیزه شو نداشته باشم.فقط همین کافیه!
عجب روزای خوبی بودن
کلافه ام
دوس ندارم با مامان بحث کنم یا ناراحتش کنم
اما اخلاقش خیلی بد شده
رو یه چیزی کلید میکنه و هر کار میکنی بیخیال نمیشه تا اینکه طرف از کوره در بره!
بعدم میگه شماها نباید عصبانی بشین ......
منم که خودم میدونم بداخلاق شدم ...ولی خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم
اما کارای این مامان واقعا نمیذاره گاهی وقتا
هر وقتم حس میکنم ناراحتش کردم میرم از دلش در میارم اما....اعصاب خودم حسابی بهم میریزه
تو این دوسالی که از دانشگاه خلاص شدم! نتونستم به علاقه ی خودم برسم (شنا)
پارسالم که اون اتفاق افتاد و یکسال از تمرین و آزمون موندم
به خاطر مامان رفتم سراغ خیاطی
الانم اصلا پشیمون نیستم که یاد گرفتم اتفاقا خیلیم خوبه
فقط مشکل اینجاست که منو از شنا دور کرد
و مامان و بابا ترجیح میدن من صبح تا شب بشینم پای همون خیاطی و دور نجات غریق و مربی رو خط بکشم
ولی روحیه ی من این نیست که دائم بشینم یک گوشه
خودشون همیشه میگن تو خیلی کم صبر و بد اخلاق شدی...زود از کوره در میری....
دلیلشم همینه
یک سال تموم از شنا فرار کردم و دائم نشستم تو خونه
باب میلشون بود اما خودم دیوونه شدم
خسته و گوشه گیر شدم
حالا هم به یه چیزایی فکر میکنم که میبینم واسه نجات غریق شدن یه کم دیر شده
کسی از آینده خبر نداره اما....تو این چند سال اخیر بیشتر بهش نیاز داشتم
خیلی کلافه ام
مدتهاست گیر کردم بین خودِ خودم و خودی که دیگران ازم ساختن و میخوان!!!
سرم درد میکنه.............
فکر هر روزم یا میره به از دست داده ها یا به چیزایی که میخوام به دست بیارم...بدجور به همدیگه گره خوردن این دوتا
۹۱/۰۹/۰۶