ساکت
يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۲ ق.ظ
خیلی به سکوت عادت کردم
حرف زدنم نمیاد
حتی با خودم!
بچه که بودم و جوجه داشتم خیلی باهاشون حرف میزدم
هر موقع ناراحت میشدم میرفتم زیر زمین پیش جوجه هام و اونام که موجودات کوچیک و ضعیفی بودن میومدن سمتم
بغلشون میکردم و تو چشاشون زل میزدم
باهاشون حرف میزدم و گریه میکردم.......
حالا میفهمم چرا اون بیچاره ها زودی مریض میشدن و میمردن
حالا دیگه با جوجه هام حرف نمیزنم .فقط نگاشون میکنم و ناز و نوازش
دیگه دارن بزرگ میشن
اینقدر به سکوت عادت کردم که وقتی باید حرفامو میزدم نزدم...الان که میخوام بزنم دیگه گوشی که باید میشنید نیست
۹۲/۰۴/۳۰